امید
نومیدی بادیست موذی که از زیر درزهای گرفته نشدۀ در و پنجرۀ خانهای که در شهرِ برف زدۀ تو بنا شده میوزد و نوک پنجههای برهنۀ تو را لمس میکند.بر جمعیت جهان افزوده شد، دود و گندِ کارخانههای لندن، نیویارک، بوینس آیرس، دهلی، تهران، و پکن همهجا را گرفت، جهان گرمتر شد، و همچنان این بادِ سردِ موذی میوزد. نومیدی در چارگوشۀ این خانه، این سرزمین، این جهان چمباتمه زده و انتظار میکشد؛ گرگی خسته و گرسنه که هر لحظه ممکن است خود را بجنباند و زوزه کشان به سوی تو آید.
تو، اما، از امید دست بر نمیداری. با خودت میگویی امید خواهرِ مهربانِ ناامیدی ست. زمزمه میکنی که، از یک سو، امید یعنی پذیرشِ امکانِ ناامید شدن، و از سوی دیگر، امکانِ ناامید شدن یعنی نیاز به امیدوار ماندن. و همین گفتوگویِ بیوقفه میان نومیدی و امید است که به تو امید میدهد.
امید که داری یعنی از آنچه پیرامون تو می گذرد، خسته ای؛ یعنی در مخمصهای گرفتاری که راهی برای خروج از آن نمییابی؛ یعنی میدانی که امکاناتِ موجود برای ایجادِ تغییر کافی نیست؛ و تو دست برنمیداری.
امید یعنی این. یعنی بدانی که حتی بهترین اتفاقِ «ممکن» چنگی به دل نمیزند؛ و تو دست برنداری. امید، خواستنِ «ناممکن» است. به این معنا، امید با سایرِ «رویکردهای مثبت» فرق میکند.
امید داشتن از جنسِ سنجیدن نیست. نه این که سنجیدن بد است. سنجیدن یعنی در چهارچوبِ امکاناتِ موجود جابجا شدن؛ و خب همۀ ما روزی صدبار همین کار را میکنیم. اما دلمان خوش نیست. بیشتر میخواهیم. امید یعنی خواستنِ صبورانه، آگاهانه، فعال، و شورمندانۀ همان «بیشتر».
در یکی از رمانهای هاروکی موراکامی، برخی نفراتِ رمان دو ماه در آسمان میبینند. امید یعنی به آسمان چشم دوختن و ورای ابرهای تیرۀ سرکوب و ویرانی و رنج و درد و خون و زندان و فقر و فلاکت، ماهِ کوچکتری را دیدن که کمی آن طرفتر نور میپاشد. ما آدمیم نه به این دلیل که محدودیت ها را «می دانیم»، بلکه به این دلیل که «به امید زنده ایم». بهار همین است دیگر.
ابراهیم سلطانی