«پرندۀ سیاه» یک مینیسریال فوقالعاده جذاب و پرتعلیق است، با ریتمی پرشتاب، بازیهایی باورپذیر و داستانی هیجانانگیز. داستان این سریال دربارۀ یک قاچاقچی است که با پلیس همکاری میکند تا قاتلی سریالی را به دام بیاندازد.
در این یکی دو سال اخیر تعداد زیادی سریال جنایی ساخته شده که خیلی از آنها از پروندهها و حوادث واقعی الهام گرفتهاند؛ اما «پرندۀ سیاه» در این بین یک چیز متفاوت و خاص است. تارون ایگرتون در این سریال نقش جیمی کین را بازی میکند؛ یک قاچاقچی مواد مخدر که از قضا پسر یک پلیس بازنشسته است. جیمی به جرم قاچاق به ده سال زندان محکوم میشود، اما افبیآی برای او پیشنهاد خاص و هیجانانگیزی دارد.
به گزارش کابل۲۴؛ پیشنهادی که به جیمی میشود این است که به جای گذراندن ده سال زندان، به عنوان نفوذی وارد یک زندان فوقامنیتی مخصوص مجرمان خطرناک شود تا به پلیس برای شناسایی و گیر انداختن یک قاتل سریالی خطرناک کمک کند. او باید در مدتی که داخل زندان به سر میبرد اعتماد لری هال (پل والتر هاوزر) را که مظنون اصلی قتلهای سریالی است به خودش جلب کند و محل اجساد کسانی را که کشته است از زیر زبانش بیرون بکشد.
بازیهای درخشان این سریال یکی از مزیتهای چشمگیر آن است.
ایگرتون از همان دقیقۀ اول مخاطب را با خودش همراه میکند و شخصیتی با اعتماد به نفس و زیرک و جذاب از جیمی کین برای ما ترسیم میکند؛ شخصیتی که با تمام وجود دارد برای آزادی تلاش میکند تا بتواند دوباره کنار پدر بیمارش برگردد. او وقتی برای اولین بار پیشنهاد پولیس را میشنود میگوید: «ازم میخواهین بروم جهنم و با شیطان دوست شوم؟»؛ اما رویای آزادی آنقدر برای او شیرین هست که بالاخره این ماموریت خطرناک و عجیب را بپذیرد.
تصویری هم که هاوزر از شخصیت لری هال ارائه میدهد جای هیچ حرف و حدیثی ندارد. او با صدایی نرم و خزنده حرف میزند و چیزهایی میگوید که هم خندهدار هستند و هم بیاندازه نفرتانگیز و چندشآور. او شخصیتی آزاردهنده و عجیب و غریب دارد و علاوه بر اینکه یک قاتل سریالی است، دائما دربارۀ قتلهایی که دوست داشته انجام بدهد صحبت میکند.
بازی موش و پشک که بین کین و هال جریان دارد محور اصلی جذابیت این سریال است. هر دوی آنها در حالتی بین دوستی و بیاعتمادی نسبت به یکدیگر در نوسان هستند. البته فقط خود آنها نیستند که دائما این تردید و دودلی را دارند؛ ما هم که داریم سریال را تماشا میکنیم کاملا در این تعلیق دائمی و هیجانآور شریک هستیم.
در بعضی لحظات مضطرب میشویم که نکند کین در ماموریتش شکست بخورد، اما بعدش میبینیم که او و هال مثل دو دوست صمیمی مشغول خندیدن و گپ زدن هستند. کارگردانی درست و بازیهای قوی باعث شده است که همۀ این نوسانها کاملا طبیعی و باورپذیر به نظر برسند.
کین علاوه بر ماموریت ویژهای که دارد با یک چالش مهم دیگر هم رو به رو است؛ او باید سعی کند در این محیط خطرناک زنده بماند. یک گروه مافیایی در زندان هست که از قاچاقچی بودن کین اطلاع دارد و به همین خاطر میخواهند برای مقاصد خودشان از او استفاده کنند. این ماجرا هم کلی تپش قلب و دلهره و هیجان به مخاطب میدهد. ایگرتون حتی وقتی هیچ دیالوگی نمیگوید با حرکات و حالات ظریف چهرهاش فشار و استرسی را که کین دارد تحمل میکند به ما نشان میدهد.
صحنههای اکشن زیادی در سریال وجود دارد، اما دیالوگها حتی از این صحنههای اکشن هم جذابتر و گیراتر هستند. شاید فکر کنید بعد از سریالهایی مثل «ترکتحصیل»، «پلکان» و «زیر پرچم بهشت»، امسال دیگر از دیدن سریالهای جنایی اشباع شدهاید؛ اما «پرندۀ سیاه» حتما نظرتان را عوض خواهد کرد. حال و هوای پرتعلیق، داستان غیرقابل پیشبینی و بازیهای فوقالعاده باعث شدهاند که این سریال به یک کار خاص و درجه یک تبدیل شود.