بزم شاد عروسی در گذر “ایشمحمد بیگ” (زادگاه بنگیچه) برگزار بود.
مردم از چندین روستای “تاشقرغان” برای اشتراک در جشن عروسی “بچی اکهبای” و شنیدن صدای بنگیچه و دنبورهاش گِرد آمده بودند.
کابل۲۴: تابستان بود و بنگیچه با دارو دستهاش(غیچکنواز، زیربغلینواز و زنگنواز) روی صفهی کاهگِلی و زیر درختان انجیر و انار، با آواز بلندِ بومیاش میخواند:
” آنکه افزون شدهاس سیم و زرش
زر نباریده ز آسمان بهسرش
از کجا کرد بگو این زر و سیم؟
یا خودش دزد بوده یا پدرش”
اربابان زمیندار و مستبد مانند: ارباب شیرین، جورهبای، وکیل جانمحمد و چند تای دیگر که آنهنگام (سال ۱۳۵۸ خورشیدی) زمینهای شان بهدهقانان بیزمین و کمزمین از سوی نظام وقت در تاشقرغان توزیع شده بود، از خواندن آهنگهای انتقادی بنگیچه در آن جشن عروسی سخت برآشفته شده بودند و از فرط خشم “دندانخایی” میکردند؛ اما دهقانان نادار بسیار بنگیچهی منتقد را تشویق میکردند.
یکی میگفت: ” اَخ جانم دهجانت اکهجان ( بنگیچه)!”
دیگری از تهی دل کف میزد و بلند آواز میکشید:” دَمت گرم بچی بَدَل!(بدَلمست نام پدر بنگیچه بود)
بنگیچه که پنجههایش روی پردههای دنبوره معجزه میکرد، بازهم خطاب، به اربابان ظالم، زورگویان و قُلدران ادامه میداد:
“چراغِ ظلمِ ظالم تا دَمِ محشر نمیسوزد
اگر سوزد شبی سوزد، شبِ دیگر نمیسوزد”
بعد بازهم صدای واه واه و کفزدنها و آفرین از مهمانان برمیخاست و در لابلای صدای بنگیچه گُم میشد.
سپس در انتقاد از حاجیان ریاکار و عوامفریب که زیر نام حج بهتجارت میرفتند، ناله سر میداد و میخواند:
“من بهکعبه رفتم و این افتخار آوردم
چای سیاه بُردم و دیگِ بخار آوردم”
چکچکها و اشپلاقها از بهر تشویق بنگیچه یا همان سُرایندهی آهنگ معروف “بلبلک سنگشکن”، از چهار سو بلند بود.
یکی از میان جمعیت با شور خطاب به بنگیچه صدا زد: “قربان تو سنگچلِ سخی جان!”
تاشقرغان آن شب شورِ عجیب داشت و بادِ ملایم، کاکُل درختان انجیر و انار را شور میداد. عطر خاکِ زمینِ آبپاشی شده، دل و دماغ آدم را تازه میکرد. مردان، کودکان قد و نیمقد و جوانان کاکهی گذر ایشمحمد بیگ و چند روستای دور و نزدیک دیگر، گِرد نشسته و بهصدای گرم وگیرای بنگیچه “بلبل تاشقرغان” سخت گوش داده بودند.
زمینداران مستبد از بس مورد هجوم لفظی بنگیچه قرار گرفتند، از شرم استبداد و ظلمی که بر دهقانان و بینوایان کرده بودند، عقدهمندانه محفلِ عروسی را ترک کردند و آنشب بنگیچهی تاشقرغانی تا “گُل صبح”، میده میده ناله کرد و آواز خواند.
بعدها هم بنگیچهی پرخاشگر و آزاده، بیهراس به انتقادهایش در برابر زورگویان ادامه داد و هرگز از کسی یا چیزی نهراسید. رفته رفته او بهصدای عدالتخواهی مستمندان و مردم درددیده مبدل شد. چندبار اربابان زور و زر، توسط مجاهدین آنزمان به او هشدار و اخطار دادند و تهدید بهمرگش کردند؛ اما او بیترس بهنقدش از ظالمان روزگار ادامه داد و در آهنگی در پاسخ به تهدید آنان گفت:
“مرد نمیرد بهمرگ، مرگ از او نام جُست
نام چو جاوید شد، مُردنش آسان کجاست”
سرانجام هنگامیکه اربابان زورگو و ظالم از وی نا امید شدند، به او اتهام کمونست بودن و کافر شدن را زدند و به کمک چند ملای محله بهمجاهدان دیکته کردند که آوازخوانی در اسلام حرام است و بنگیچه را که از راه خدا و رسولش برگشتهاست، باید بهقتل برسانند؛ چون کشتنش “ثواب اُخروی” دارد و هرکه او را بکشد، “غازی” است.
سرانجام جنون دستیابی به ثواب اُخروی و اجر غازی شدن برخی را واداشت تا در هفدهم جدی سال ۱۳۵۹ خورشیدی، مردان تفنگ بهدست، زیر نام جهاد با کمونست و کافر، بهدستور چند ارباب و زورگو، بنگیچه یا همان بلبلک سنگشکن را که آرزوی رفتن به”چمن” و “هواخوری” بهسوی “تختِ رستم” را داشت، بهقتل برسانند و قطغن را در سوگش داغدار بسازند.
پسانها مردم میگفتند که در توطئهی کشتن این هنرمند بیبدیل (بنگیچه) ارباب شیرین، جورهبای و وکیل جانمحمد و شماری از مجاهدان مسلح محل دست داشتهاند؛ چیزی که تا اکنون در هالهای از ابهام باقی ماندهاست.
نامش جاودان باد!
یادکرد:
از بانو “مُبینه ساعی” نواسهی زندهیاد بنگیچه سپاسگزارم که در روایت این ماجرا برایم منبع خوبی بودند.
جاویدفرهاد