داگلاس استوارت (Douglas Stuart)، نویسندهی رمان برندهی جایزهی بوکر سال ۲۰۲۰، شوگی باین (Shuggie Bain)، با لیزا آلاردایس یکی از پرآوازهترین نویسندگان گاردین به گفتگو نشسته است. او در این مصاحبه به بازگویی خاطرات خود از دههی ۱۹۸۰ گلاسگوی اسکاتلند و بررسی ریشههای رمان موفقش میپردازد. فقر، کودکی سخت، مشکلات اسکاتلند دهه ۸۰ و مادری الکلی تروماهای او و همان چیزی هستند که او را به نوشتن وادار کرد. استوارت میگوید در جامعه به اندازه کافی از این تروماها صحبت نشده و این باعث میشود که خیلی از مردم از کمک برخوردار نشوند. «من خوشحالم که شوگی میتواند کمک کوچکی در این مسیر باشد.»
یکی از راههایی که بچهای کوچک، از طبقهی کارگری شهر گلاسگو برای کنار آمدن با نوسانات خلقی مادر الکلیاش امتحان کرد، تظاهر به نوشتن خاطرات روزانهاش بود. خاطراتی که هر چند زیاد طولانی و پیچیده نبودند اما همیشه با یک تقدیمنامه آغاز میشدند: «به الیزابت تیلور، کسی که هیچ چیز در مورد عشق نمیداند». نخستین بذرهای شوگی باین، رمان برندهی جایزهی بوکر سال ۲۰۲۰ میلادی به این ترتیب کاشته شد.
«هیچوقت فکر نمیکردم حقههایی که ۴۰ سال پیش به کار میگرفتم، باعث شوند امروز اینجا بنشینم و با شما در مورد کتابم صحبت کنم.» اینها را داگلاس استوارت به من گفت؛ از طریق یک مصاحبهی تصویری که با نرمافزار زوم انجام میشد. آن هم در حالی که روی کاناپهی خانهاش در نیویورک، شهری که بیست سال گذشته را در آن سپری کرده، نشسته بود. استوارت به جای اینکه در Guildhall لندن در حال صرف شام رسمی باشد، با یک بشقاب ژامبون پنیری در دست، روی کاناپه لم داده است و میگوید: «تمام این اتفاقات شگفتانگیز در حالی رخ دادهاند که من به خاطر قرنطینه حتی از روی این مبل بلند نشدهام!»
او از اینکه توانسته در میان رقبای قدری مثل مازا منگیست و رمان حماسی پادشاه سایه و جسد قابل سوگواری/This Mournable Body نوشتهی سیتسی دانگرمبا Tsitsi Dangarembga جایزهی بوکر را از آن خود کند، مبهوت شده است. توضیح میدهد که شوگی باین یک رمان متنوع است؛ چرا که در جریان نوشتنش، تمام تلاش خود را بر اینکه صدای اسکاتلندیها، دگرباشان و طبقهی کارگر باشد، متمرکز کرده بود. داگلاس استوارت دومین اسکاتلندیای است که برندهی بوکر میشود. پیش از او جیمز کلمن برای کتاب چقدر دیر شده بود/How Late It Was جایزهی بوکر را از آن خود کرده بود؛ کتابی که استوارت هم یک نسخه از آن را در کتابخانهی شخصیاش دارد.
جالب است بدانید که نوشتن این رمان ده سال طول کشید و البته، توسط ۳۲ ناشر هم رد شد. حتی ناشر آمریکاییای که بالاخره راضی به انتشار این کتاب شد، نگران بود که آیا میتواند خوانندهای برای یک رمان در مورد دههی ۱۹۸۰ اسکاتلند (Scotland) پیدا کند یا نه؟
درست مثل مادر شوگی، مادر داگلاس هم به خاطر اعتیاد به الکل، زمانی که او فقط ۱۶ سال داشت، از دنیا رفته است. میگوید داستانش در مورد تمام فجایعی است که یک پسر هفت ساله میتواند تجربه کند. فقر، زنستیزی، اعتیاد، فرقهگرایی و از همهی اینها مهمتر، رابطهی عاشقانهای که بین یک مادر و پسر در جریان است. این داستان در مورد یک عشق بیقیدوشرط است، و نوع خاصی از امیدواری که فقط فرزندان میتوانند به والدین پر از نقص و کاستی خود داشته باشند.
شوگی و مادرش اگنس، هر دو بیگانه به حساب میآیند. اگنس از این نظر که زنان اجازه نداشتند چیزی غیر از آنچه که جامعه تشخیص میداد، باشند؛ و شوگی هم به این دلیل که پسر جوان کوییر است. استوارت میگوید که این دو نفر زیر پوست شهری که روزهای سختی را به آنان تحمیل کرده بود، به هم وابسته شدند.
کتاب، عصر نوارهای کاست و سیگارهای بیپایان را روایت میکند. زمانهای که در آن، زنان به بلعیدن قرصهای والیوم و خشونت تن در دادهاند. استوارت میگوید: نمیتوان کتابی در مورد سالهای دههی ۹۰ گلاسگو نوشت و از سیاست چیزی نگفت. همه چیز در رابطه با مردمی است که ذرهای احساس امیدواری نمیکنند و نا امیدی بر تمام زوایای زندگیشان چیره شده است.
از اگنس اوونز تا جیمز کلمن و اروین ولش، در هیچ کجای ادبیات اسکاتلند با کمبود مردان معتاد و «سرکشهای دوستداشتنی» مواجه نخواهید شد. اما استوارت میخواست که فقط بر یک فاجعه تمرکز کند: مادری تنها و پسرش! از آنجایی که بنا داشت در مورد تاثیرات فقر بر زنان و کودکان یک جامعه بنویسد، توضیح میدهد که: «زنان خطاپذیر هستند و بالطبع مادران هم میتوانند جایزالخطا باشند. اما جامعه در مقابل آنان بسیار سختگیرتر است.»
زندگی در نیویورک، به او فضا و فرصت لازم برای آغاز نوشتن را اعطا کرد. هر چند که فقط آخر هفتهها و یا در زمانهایی که در ایستگاه مترو به انتظار نشسته بود، فرصتی برای نوشتن پیدا میکرد. چرا که در یکی از شرکتهای معتبر مد آمریکا مشغول به کار شده بود. در آن دوران، تنها خوانندهی نوشتههای داگلاس استوارت، مایکل شریک زندگیاش برای دو دهه بود؛ یک متخصص پیکاسوشناسی و موزهدار، در گالری هنرهای معاصر گاگوسیان (Gagosian).
استوارت در ادامه میگوید: من حس میکنم پسربچهای که در گلاسگو بزرگ شد و مردی که در نیویورک زندگی میکند، دو شخص متفاوت با هم هستند. من پسری که بودم را دوست دارم. هر چند که کار آسانی نیست، اما همیشه خواستهام آن دوران را به خاطر داشته باشم. به نظر من میتوان با کمک ادبیات به کنترل موقعیتهایی دست زد که در زندگی واقعی هیچ کنترلی بر آن نداریم! اما باید این را هم بگویم که هیچوقت نخواستهام نوشتههایم تبدیل به خاطرهنویسی شوند. «در ساحل غربی اسکاتلند، شما مجاز نیستید که خود را متفاوت بپندارید! – نه هرگز بیش از اندازه عالی هستید و نه هیچوقت بیش از اندازه سخت بوده است – و خب ماهیت یک خاطره همیشه به این صورت است که فکر میکنید به حدی عالی است که ارزش به اشتراکگذاشته شدن را دارد.»
او کاملاً در مورد تاثیرات نوشتن از فقر بر مخاطبان طبقهی متوسط آگاه بود. «من میدانم برای چند ساعتی کوتاه مخاطبم میشوند و بعد دوباره به زندگی روزمرهی خود برخواهند گشت. با خودم فکر کردم که اگر قرار است اینطور پیش برود پس بیایید با هم به تماشای زنی که در حال نوشیدن است بنشینیم. با او در یک اتاق خواهید بود. آنقدر نزدیک که برخی از شما ممکن است کتاب را با احساس درک عمیقی که نسبت به این افراد پیدا کردهاید، زمین بگذارید.»
در خانهی کودکی او، تنها چیزی که خیلی به کتابخانه شباهت داشت، قفسهی نوارهای ویدیویی بود. « آنها درست شبیه یک کتاب بودند. اما همینکه بازشان میکردی متوجه میشدی که درونشان یک نوار بتاماکس است.» و به یاد میآورد که دو معلم انگلیسی او را با جهان کتابها آشنا و به او رمانهایی برای خواندن معرفی کردند. اولین رمانی که استوارت خواندنش را به یاد میآورد تس دوربرویل (Tess of the d’Urbervilles) بود؛ رمانی از توماس هاردی که در ۱۷ سالگی خواند.
استوارت اما به سیستمهای اجتماعی نیز اشاراتی میکند. سیستمهایی که او را از وضعی که ممکن بود به آن گرفتار شود، نجات دادند. جالب است بدانید که او برخلاف خیلی از مردان خانوادهاش، به آموزش دسترسی داشت و امکان ادامهی تحصیل پیدا کرد.
«من همه چیز را به اسکاتلند مدیون هستم.» پس از مرگ مادرش، ترس، و همزمان عزمی راسخ، به او کمک کردند که با وجود به تنهایی زندگی کردن در یک خوابگاه، دبیرستان خود را به پایان برساند. پس از آن وارد کالج شد و در رشتهی طراحی پارچه به تحصیل پرداخت و کمی بعد به عنوان یک طراح لباسهای بافتنی وارد بازار کار شد. او میگوید: برای من هیچ دنده عقبی وجود نداشت. نه راهی، نه جایی برای بازگشت نبود. و حالا او برای اولین رمان خود، برندهی یکی از معتبرترین جوایز ادبی در جهان شده است.
شاید او با خود فکر میکرد که یک رمان تاریخی نوشته است؛ اما وقایع و رویدادهای امسال به کتابش معنای تازهای بخشیدند: در شوگی باین یک فصل کامل در مورد تغذیهی رایگان در مدارس وجود دارد و حالا، در سال ۲۰۲۰ تیتر خبرها به سخنان یک ستارهی فوتبال (کمپن مارکوس راشفورد) میپردازند که به دولت میگوید در میانهی بحران همهگیری ویروس کرونا باید بچهها را در مدارس تغذیه کرد.
او دومین رمان خود را نیز به اتمام رسانده است. یک داستان عاشقانه در میان جنگهای فرقهای، دوباره در گلاسگو اما یک دهه پس از شوگی. و حالا دارد روی سومین رمانش کار میکند. آن هم در اسکاتلند میگذرد. دقیقتر: حاصل سفرهای او به هبریدهاست؛ مجمعالجزایری در ساحل غربی سرزمین اسکاتلند، که شامل دو بخش است: هبریدهای داخلی و هبریدهای بیرونی. این داستان که بر هبریدهای بیرونی تمرکز دارد، در مورد عشق، تنهایی و تعلق آدمهاست.
او امیدوار است که بتواند کار روزانهاش را رها کند و یک نویسندهی تمام وقت شود؛ چرا که در آن صورت زندگی برایش راحتتر خواهد بود. به یاد میآورد که مادرش برای اینکه ساکت نگهش دارد به او بافتنی یاد داده بود و درست به همین دلیل هم عاشق بافتنی است. میگوید نوشتن و بافتن دو بخش مهم از زندگی من هستند.
داگلاس استوارت اعتقاد دارد که بهترین راه تشخیص موفقیت یک رمان، ارزیابی نوع ارتباطی است که خوانندگان با آن برقرار کردهاند. میگوید از دیترویت تا اینرلیتن، هر جایی را که نگاه کنی، خوانندهای وجود دارد که در جایی از کتاب به یکباره بگوید: اوه من هم چنین اتفاقی را پشت سر گذاشتهام! تروما مفهومی است که برای او خیلی مهم است. میگوید ما در جامعه زیاد در مورد آن صحبت نمیکنیم و این باعث میشود که خیلی از مردم از کمک برخوردار نشوند. من خوشحالم که شوگی میتواند کمک کوچکی در این مسیر باشد.
مترجم:نادیا کریمی