بخاطر دارم چهار سالم بود که پدرم در عقب پردهای فرسوده برای اینکه به گوش من نرسد به آهستگی برای مادرم گفت: امروز نتوانستم کار کنم.
مادرم: طفل گرسنه است این که هنوز کودک است نمیتواند دو روز گرسنگی پشت سرهم را تحمل کند.
فریال یعقوبی
کابل۲۴: ده سالم بود، زمانی که برای کفشهای کهنه ام همهئ همسالانم در مکتب مسخره ام کردند گریهکنان به خانهبرگشتم.
زمانی که ما جدیداً یک هفته قبل به خانه دیگری اسباب کشی کرده بودیم درست چهارده سال داشتم مادرم گفت: باید نزد خانم قابله که خانه شان در اخیر همین کوچه بود بروم و از او بخواهم تا به کمک مادرم که زجه اش قلبم را میسوختاند برسد.
در حالی که نفس زنان با همهی سرعت که داشتم به مسیر خانه خانم قابله بودم یک بارگی درست در وسط راه پدرم در مقابلم آمد محکم دستم را گرفته و من را با خود به خانه آورد و گفت:
اینگونه نمیتوانم از خانه بیرون بروم من دختر آغا علی هستم و باید مواظب آبرو و عزت پدر و خانوادهام باشم، برای یک دختر حیاء و عزتش همه چه است و هیچی والا تر از آن برای او وجود ندارد… و یک دو کلمه دیگر که فریادهای پر از درد مادرم اجازه نداد بشنوم را گفته دَروازه حیاط را محکم بست و به دنبال خانم قابله رفت.
در شانزده سالگی در حالی که بیاختیار اشک از چشمانم جاری بود و نمیتوانستم تا مانع قربانی شدن بهترین دوستم عایشه در اثر ازدواج اجباری که از دید بزرگان قوم عرف و عنعنات ما بهحساب میآمد شوم.
آن روز خودم را بیاندازه ضعیف ناتوان و در حالی که شاهد برباد رفتن آرزوهای عایشه بودم از اینکه چنین ظلمی در حقم نشده خودم را خوشبختتر از او حس میکردم.
بعد ها دانستم که شاید رویای نیمه تمام عایشه در من بود. هژده ساله شدم تا دانستم راه پیدا نکردن بیشتر دختران در دانشگاههای کشور از روی رضایت نه بلکه از روی تبعیض جنسیتی است.
با این وجود هم بینهایت تلاشم را کردم تا به دیپارتمنت حقوق دانشگاه کابل راه پیدا کرده و بتوانم برای اینکه رویاهایم را بازسازی کرده و از جای که دوستم عایشه رهایش کرد آنهمه رویا را گره زده و محکم بگیرم خودم را استوار نگه داشتم.
با وجود اینکه روزها غذای کافی نداشتم دمای نامناسب اطاق لیلیه مخصوصاً در شب های امتحان که مجبور بودم اصلاً به آن توجه نکرده و فقط تمرکز به درس خواندم داشته باشم تا کدر فارغ شوم.
من تنها فرزند خانواده نبودم باید برای آینده بهتر خواهر کوچکم هم تلاش میکردم. آغاز سمستر سوم دانشگاهم بعد از وقت درسی باید نیمه وقت کار میکردم تا پشتوانه پدرم باشم.
ذوق پوشیدن پاشنه بلند با مدل های مختلف، لباس های رنگارنگ را همانند دیگر دختران دانشگاهی در دل داشتم ولی آن دنیای من نبود دنیایی من عاری از هر نوع آلایش بود آن روزها من خودم را برای جنگیدن با دغدغه پوشیدن لباسهای رنگی نه بلکه برای جنگیدن برای آرزوهایم آماده کرده و هر روز بهتر قدم بر میداشتم.
سرانجام در یک مغازه لباسهای دخترانه شروع به کار کردم اینگونه روزها بهتر سیر میشدم غذایی کافی برای شبانه روز داشتم دیگر پدرم برای من نه بلکه من مقداری از معاش خود را برای پدرم در قریه میفرستادم.
ادامه دارد…