نمایه: خبرگزاری کابل۲۴ در سلسله گفتگوهایی با نخبگان سیاسی، فرهنگی و علمی کشور در پی گشودن افقهایی تازه به سمت آینده است؛ افقهایی که لزوما به سوی یک خوانش ایدئولوژیک یا روایت تاریخی منحصر به فرد یا انحصاری باز نمیشود؛ بلکه مخاطب عام را در برابر تجربههای زیسته متفاوت، افکار و اندیشههای مختلف، برداشتها و تحلیلهای متضاد و متعارض قرار میدهد تا به این ترتیب، بستر پذیرش چندگانگی سیاسی و فرهنگی در جامعه ذاتا متکثر افغانستان فراهم شود. بنابراین، این سلسله گفتگوها هرگز بازتابدهنده رویکردی یکجانبهگرا، بسیط و بسته نیست و از یک جریان سیاسی، قومی یا ائدئولوژيک ویژه نیز نمایندگی نمیکند.
به این دلیل و البته دلایل مهم دیگر از جمله احترام به آرا و انتخابها و گرایشهای مخاطبان و نیز تعهد بنیادین به اخلاق حرفهای، کابل۲۴ هیچگونه موضع و مسئولیتی در قبال فحوا و محتوای ارائهشده در این رشته گفتگوها ندارد و آنچه از سوی نخبگان بیان میشود، لزوما بازتابدهنده رویکرد این رسانه در خصوص مسایل مختلف مبتلابه در هیچ عرصهای نخواهد بود.
در ادامه سلسله مصاحبههای اختصاصی، آنچه در ادامه میخوانید، متن کامل گفتگوی ویژه کابل۲۴ با دکتر سردارمحمد رحیمی؛ استاد دانشگاه و معین پیشین وزارت معارف در اواخر دوره جمهوریت است.
در ابتدا درباره دکتر سردارمحمد رحیمی بگویید؛ شناسه، شخصیت و شاخصههای سیاسی و فکری.
نام من سردار محمد تخلصم رحیمی است. متولد سال ۱۳۵۶ در شهر ترینکوت مرکز ولایت ارزگان هستم. در سال ۱۳۵۸ مهاجر شدیم به ایران و تمام دورههای تعلیمی و دانشگاهی را تا دوره دکترا در ایران بودم.
در سال ۱۳۸۸ از ایران به کابل برگشتم و وارد فعالیت در دانشگاههای خصوصی در افغانستان شدم. کم کم وارد فعالیتهای سیاسی هم شدم و با همکاری در جریانهای کلان سیاسی در افعانستان و حضور در رسانه که داشتیم مورد توجه واقع شدم و در عرصه سیاسی هم به عنوان سخنگو در یکی از جریانهای اصلی انتخابات ۱۳۹۳ مطرح بودیم و بعد از شکلگیری حکومت وحدت ملی منحث کاندیدای وزارت صنایع از طرف حکومت وحدت ملی معرفی شدیم و با چند رأی فاصله وقتی انتخاب نشدیم منحث معین سوادآموزی وزارت معارف فعالیت خود را شروع کردیم.
بیشتر به عنوان یک چهره دانشگاهی و علمی شناخته میشوم و این هویت اصلی من است و بخشی از فعالیتهایم فعالیت سیاسی است. البته با یک رویکرد خاص و بیشتر نگاهی به سیاست نسبت به یک حوزه تخصصی و علمی باید در افغانستان جا بیافتد تا بتواند کار اصلی خود را برای توسعه افغانستان و خروج ما از بنبست با موثریت سیاسی در افغانستان انجام بدهد و آن سامان سیاسی در جامعه ما شکل بگیرد.
به لحاظ فکری هم نسبتا یک «مسلمان لیبرال» هستم البته اگر بشود این واژه را به کار برد. یعنی نخست مسلمان هستم و افتخار میکنم به آن. در کنار آن سعی بر این است که با یک دید فرهنگی به اسلام نگاه و به دیگران تبلیغ بکنم.
درباره یک دید لزوما ایدئولوژیک و تلاشم این است که یک زیست باهمی و مسالمتآميز بین مسلمانها در داخل افغانستان از عقاید و مذاهب مختلف و سایر ادیان و گروههای اجتماعی و باورهای مختلف به لحاظ فرهنگی شکل بگیرد و این تنوع قومی، فرهنگی و زبانی، عاملی برای در تفرقه و جدایی نباشد؛ بلکه به حیث یک تنوع فرهنگی باشد که به غنای تنوع فرهنگی و سیاسی و رشد و ثبات و توسعه جامعه ما کمک کند.
مدتی به عنوان معین سوادآموزی وزارت معارف در نظام جمهوری کار کردید. دایره صلاحیتها و مسئولیتها و دستاوردهای ملموستان در آن دوره چه بود؟
مدتی به عنوان معین سوادآموزی وزارت معارف از سال ۱۳۹۴ تا سال ۱۴۰۰ تا قبل از سقوط دولت جمهوریت افغانستان فعالیت داشتم. البته در یک سال اخیر به عنوان معین تضمین کیفیت وزرات معارف انتخاب شده بودم؛ ولی در ۵ سال گذشته به عنوان معین سوادآموزی مشغول ایفای وظیفه بودم.
طبیعی است که جایگاه معینیت در ساختار وزارت بروکراسی و اداری حکومت افغانستان خیلی تعریفشده نبود. حتی این بحث مطرح بود که معینیت یک لایحه وظایف مشخص در ساختار خدمات ملکی ندارد؛ چون گاهی به عنوان یک پست ملکی شناخته میشد و گاه به عنوان یک پست سیاسی، و در این بین، تکلیفشان مشخص نبود؛ اما میزان تعیینکننده رابطه معین با وزیر، تعیینکننده جایگاه – نه شاید صلاحیت – او محسوب میشد.
با توجه به اینکه در افغانستان که ساختار قومی حاکم بود و در آن ساختار، عمدتا بیشتر از اینکه معین با مفکورههای وزیر همسو باشد، با توجه به ساختار قومی در معینیتها مخالف بود و گاهی اوقات باعث میشد که آن همخوانی بین وزیر و معین وجود نداشته باشد. طبیعتا کارها خیلی به سامان پیش نرفت. البته گاهی اوقات هم این هماهنگی با توجه به منافع مشترک به لحاظ برنامههای وزیر و معین به وجود میآمد.
چون در دورهای که من در معینیت سوادآموزی بودم تقریبا سه- چهار وزیر تغییر و تبدیل شدند و با هرکدام به مدت یک سال- دو سال همکاری داشتیم.
برخی وزرا ممکن است خیلی به بخش سوادآموزی توجهی نداشتند و علاقهمندی خاصی هم وجود نداشت و برخی هم همکاری و تعامل خوبی داشتند که کمک میکرد تا برنامههای ما خوب پیش برود؛ اما اینکه چقدر موفقیت به دست آوردیم و دستاورد داشتیم در ابتدا که من به سوادآموزی رفتم بر اساس آماری که یونسکو اعلام کرده بود حدود ۳۶ تا ۳۸ درصد آمار احصائیه و یونسکو تفاوت داشت، همیشه آمار احصائیه کمتر بود و آمار یونسکو بالاتر؛ اما اگر ما آمار یونسکو را مد نظر بگیریم در پایان که من مسئولیت را واگذار کردم حدودا ۴۳ درصد بود؛ یعنی ۶ درصد رشد پیدا کرده بود و تفاوت سواد بین زن و مرد از ۲۵ درصد به حدود ۱۰ درصد کاهش پیدا کرده بود.
سوادآموزی در فضای افعانستان با توجه به شرایط سیاسی، امنیتی و قومی که وجود داشت، جزو اولویتهای کلان دولت محسوب نمیشد.
سیستم معارف افغانستان در دوران جمهوری، همواره به فساد و ناکارآمدی و فقدان ظرفیت متهم میشد. این انتقادها چقدر واقعیت داشت و نقش شما در زدودن آن چه بود؟
سیستم معارف افغانستان جدای از کلیت سیاست افغانستان نبود. درست است که اولویت سیاسی در افغانستان بر اولویت فرهنگی و آموزشی که معارف هم بخشی از آن محسوب میشود میچربد. گاهی اوقات سلایق باعث میشد که معارف نتواند آن پویایی و پیشرفت خود را داشته باشد و بعد هم ویژگی معارف که یک ساختار گسترده در سراسر کشور بود میتوانست دستخوش خوشآمد یا بدآمد رهبران سیاسی جامعه به شمول رئیس جمهور و کابینه باشد.
از این بایت نگاه سیاسی باعث میشد که گاه بعضی از شخصیتهایی که با نظام معارف همسویی یا شناخت نداشتند در رأس این وزارت قرار بگیرند که معارف سیاسی شود و آن ظرفیت علمی و فرهنگی خودش را از دست بدهد.
نگاههای سیاسی که به خصوص در زمان آقای کرزی به معارف شد، باعث گردید که معارف نتواند به معنی واقعی کارکرد خودش را بهخوبی انجام بدهد و ریشههای فساد در معارف و وزارتخانههای دیگر ریشه گرفته بود و معارف را آسیب زد.
وقتی از فساد صحبت میکنیم فساد ساختاری است، فساد مدیریتی است و فساد مالی و ظرفیتی است؛ اما این را فراموش نکنیم که فساد در معارف جدا از ساختار کل فساد دولت نبود؛ یعنی اینکه معارف هم مثل سایر وزارتخانهها آغشته به فساد بود؛ چرا که ساختار سیاسی ما یک ساختار فاسد بود و اساسا یک ساختار سیاسی فاسد نمیتواند مانع فساد در زیرمجموعه خودش شود.
حجم و کیفیت آن ممکن است نسبت به دیگر وزارتها متفاوت باشد؛ ولی در معارف خیلی بیشتر از مثلا وزارت انکشاف دهات یا اقتصاد یا وزارتهای دیگر نبوده؛ بلکه در همان حد بوده و فقط اینجا چون معارف با خانوادهها و افکار عمومی ارتباط دارد، فساد بیشتر به چشم میآید.
شکی نیست که مقامهای ارشدی که در وزارت معارف بودند مثل سایر نهادها همواره از این نهاد استفاده سیاسی میکردند و این باعث میشد که خود معارف به عنوان یک ابزار در خدمت سیاست باشد و این خودش یک نوع نگاه فسادآمیز به مساله بود و این نوع نگاه سبب میشد که کارآمدی که باید داشته باشد از بین برود.
در بخشی که مرتبط با ما بود در سوادآموزی طبیعتا مثل سایر بخشها مشکلات فساد وجود داشت؛ اما نه به آن گستردگی؛ به خاطر اینکه حجم بودجهای که به سوادآموزی اختصاص مییافت حدود یکونیم درصد بودجه وزارت معارف بود که بسیار اندک بود و در کنار این در راس این معینیت کسانی بودند که شاید در ساختار قومی قدرت به یک قوم خاص مرتبط میشدند و عمدتا منابع کلانی در اختیارشان قرار نمیگرفت و این باعث میشد که فساد کلانی هم در ابن بخش وجود نداشته باشد.
در وزارت معارف جنگ بر سر ساختارها و معینیتهای دیگر بود که منابع زیادی در آنجا مصرف میشد و پولهای زیادی کمک میگردید؛ ولی در سوادآموزی این کمتر بود. بههرحال قبل از من معینهایی که در آنجا بودند آدمهای سالمی بودند و با توجه به ساختار این برنامه که ضعیف تعریف شده بود و منابع هم محدود بود و مصرف آن در اختیار معینیت نبود نمیتوان گفت که مشکل خیلی جدی وجود داشته؛ اما خود ساختار برنامه سوادآموزی به شکلی به لحاظ دولتی طراحی شده بود که فسادآمیز بود؛ فسادآمیز نه به این معنی که یک فساد مالی؛ بلکه یک فساد ساختاری ایجاد میکرد.
با این حال، در معینیت سوادآموزی در ۵ سال کاری که ما کردیم که از یک اداره نسبتا حاشیهای و ناکارآمد به یک اداره مرکزی و نمونه از پویایی، کارآمدی و شفافیت در وزارت معارف تبدیل شده بود.
به عنوان یک معلم سیاست، ارزیابیتان از بیثباتیهای سیاسی کشور در چندده سال اخیر چیست؟ این وضعیت از نظر علوم سیاسی چگونه قابل تبیین است؟
همانطور که شما هم فرمودید، من هم تاکید داشتم که کار اصلی من معلمی بوده و بهعنوان یک معلم سیاست و خاصتا ژئوپولیتیک یا جغرافیایی سیاسی شناخته میشوم.
اینکه علت بیثباتی سیاسی در افغانستان چیست، علتهای متفاوتی دارد؛ ولی دو مساله برای من مهم بوده: یکی عملکرد نخبگان سیاسی و دوم سطح پایین دانش سیاسی تودهها در جامعه افغانستان. ما تودههایی داشتیم که عمدتا نقش مؤثری در تحولات ایفا نکردهاند و نخبگانی که هیجانزده و احساسی و خام عمل کردهاند؛ چه ملیگراییشان چه ایدئولوژیک بودنشان، مارکسیستیبودن و چپی بودنشان یا اسلامیست بودنشان، همه نوعی حالت شعاری و وابستگی و شیفتگی را نشان میداد و میدهد و تا امروز همینگونه بودهاست.
این باعث میشد که افغانستان در این چارچوبی که در نظام جهانی تعریف شده منحث یک جغرافیای حائل یا دولت حائل شناخته میشود که نه بتواند نقش حائل خود را خوب ایفا کند و نه بتواند نقش مؤثر منطقهای داشته باشد. در نتیجه باعث چرخه بیثباتی و استبداد در افغانستان شدهاست؛ یعنی ما دورههایی از شکلگیری نظامهای ديکتاتوری را داشتیم تا سرانجام به جنگهای داخلی و یک نوع آنارشی رسیدیم و دوباره از دل آن یک استبداد جدید ظهور کرد.
هنوز جامعه ما به لحاظ سیاسی به یک پختگی دست پیدا نکرده و نخبگان ما هنوز از هيجانات قومی و مذهبی و ایدئولوژیک عبور نکردهاند.
اینها باعث شده که در افغانستان یک نوع بیثباتی شکل بگیرد.
اگر بخواهیم این را به بحث ژئوپولیتیک برگردانیم که حوزه کار من است، به نوعی ساختار جغرافیایی و وضعیت ژئوپولیتیکی افغانستان به گونهای است که بیشتر میتواند از رقابت قدرتهای منطقهای و قدرتهای بزرگ آسیبپذیر باشد که این هم میتواند گاهی یک عامل مداخلهگر در بیثباتی افغانستان باشد.
حفط این تعامل بین قدرتهای بزرگتر دوران جنگ سرد در دوره قبل آن در بازی بزرگ بین بریتانیا و روسیه و در دوران جنگ سرد میان امریکا و شوروی و در دوره جدید بین امریکا و رقبای جهانیاش در واقع کاری پیچیده است که باز با آن احساسات هیجانی نخبگان ما که گاهی به سمت چپ گاه به سمت راست گرایش پیدا میکردند باعث میشد که افغانستان دستخوش آسیب بیشتر شود و این بیثباتیها تداوم پیدا کند.
آنچه به لحاظ سیاسی «طبقه متوسط» میگویند در افغانستان بسیار کم بوده و هنوز کم هستند. به همان خاطر نقشی مؤثر در روند توسعه سیاسی و ثبات ایفا نمیتوانند؛ بنابراین، مجادله بین نخبگان ما باعث میشود که ما طی نیمقرن اخیر گاهی به سمت اسلام و حکومتهای ایدئولوژیک و گاه به سمت دموکراسی چپی یا نظامهای مختلف دیگر کشیده شویم که نشان از عدم پختگی نخبگان و بیتفاوتی و نقش ضعیف تودهها در شرایط سیاسی جامعه ما دارد.
نظام جمهوری فروپاشید. هنوزهم تحلیلهای فراوانی درباره عوامل داخلی و خارجی این فروپاشی بزرگ ارائه میشود. در یک ارزیابی مبسوط، تحلیل شما چیست؟ توافقنامه دوحه و صلح نافرجام و یکجانبه، اراده امریکا برای خروج، فساد و فاشیزم و فقدان راهبردهای آیندهنگرانه سران نظام جمهوری و مسایل دیگر…
در مورد فروپاشی نظام سیاسی در افعانستان عوامل متعددی وجود دارد؛ اما آنچه وضاحت بیشتری ایجاد میکند این است که از سال ۲۰۰۶ به اینسو خصوصا سال ۲۰۰۹ که ما بدون در نظر گرفتن جایگاه خود و اینکه شکلگیری حکومت ناشی از چیست به نوعی در تقابل با غرب رو آوردیم. یادم است که میگفتند کشتی نرم بین اداره آقای کرزی و دولت اوباما. همینها باعث شد که فاصله بین افغانستان و ناتو و امریکا بیشتر شود.
در سال ۲۰۱۴ که بحث خروج نیروهای بینالمللی مطرح شد اکثر افغانها و نخبگان جدی نمیگرفتند.
من از معدود کسانی بودم که در سالهای ۲۰۱۲ تا ۲۰۱۴ در صنفهای ماستری به دانشجویان میگفتم که امریکا از افغانستان میرود و ما میمانیم و یا همان مثالی که «علی میماند و حوضاش»؛ ولی در آن موقع، نگاه نخبگان به خروج امریکا از افغانستان مثبت نبود و میگفتند که امریکا در افغانستان سرمایهگذاری کرده و…
نگاه من این بود که با توجه به تغییرات کلان ژئوپولیتیک در جهان که در حال شکلگیری است و قدرتگیری چین و اقداماتی که روسیه انجام میدهد افغانستان بخشی از آن پازل کلان محسوب میشود، امریکا اگر احساس کند که در جای دیگری اولویتی وجود دارد افغانستان را به راحتی ترک خواهد کرد؛ اما متاسفانه این دیدگاه در میان نخبگان سیاسی دیگر وجود نداشت.
به نظر من حتی در روزهای پایانی نظام هم نخبگان سیاسی ما چون درک درستی از وضعیت نظام بینالملل و ژئوپولیتیک کلان نداشتند موافق نبودند که افغانستان سقوط میکند و فکر میکردند که امریکا نظام سیاسی افغانستان را حفظ خواهد کرد. حتی در تخیلشان نمیگنجید.
باور من از سال ۲۰۰۹ به این سو این بود که ما به سمت فروپاشی میرویم و اگر حمایت بیرونی برداشته شود بسیار به آسانی حکومت فرومیپاشد که در عمل هم چنین شد.
بنابراین آنچه به نام توافقنامه دوحه یا مصالحه گفته میشود اینها فرایند چیزی بود که ناگزیر بود به آن سمت میرفتیم.
تنها راه نجات این بود که امریکاییها در افغانستان میماندند، فساد مالی و سیاسی که وجود داشت کنترل میشد، اعتماد اجتماعی در افعانستان بازمیگشت و یا آنچه جدال بین نخبگان سیاسی جریان داشت به توافق سیاسی میانجامید که هیچکدام از آنها اتفاق نیافتاد.
فساد سیاسی و مالی هم باعث میشد که زمينههای سقوط، بیشتر و بیشتر شود. توافقنامه دوحه یا عدم توافقنامه دوحه تاثیر چندانی بر سقوط و عدم سقوط افغانستان نداشت؛ زیرا عدم واقعنگری نخبگان سیاسی ما و جامعه تودهای، همیشه مستعد این تحولات در افغانستان است.
وقتی در انتخابات یا در تحولات دیگر که در طول ۲۰ سال داشتیم، حساسیتی را از طرف مردم نمیدیدیم یا نخبگان این حساسیت را به خرج نمیدادند طبیعی بود که ساختار ما بسیار شکننده است و به راحتی قابل فروپاشی میباشد که این اتفاق توسط هر نیرویی حتی غیر از طالبان هم رخ میداد.
ما از درون دچار فروپاشی شدیم و بیرون منتطر یک چراغ سبز بود که این اتفاق صورت گرفت، به همین دلیل، فروپاشی نظام سیاسی افغانستان نه یک توطئه جهانی و نه یک توطئه بينالمللی بود؛ بلکه ناشی از عملکردی بود که در طول این ۱۵ سال یعنی پس از سال ۲۰۰۶ داشتیم که ما را کم کم به سمت بیثباتی سیاسی، توسعه فساد و در واقع تشدید منازعات بین گروههای قومی و رهبران سیاسی به همدیگر پیش برد و عدم ماندگاری امریکا سبب شد که ما به سرعت به سمت سقوط پیش برویم.
وضعیت جاری و چشمانداز گذار به افغانستانی صلحآمیز به مثابه زیستبوم مشترک همه اقوام و اقلیتها را چطور میبینید؟ آیا راهی امیدبخش برای عبور به آیندهای باثبات وجود دارد؟
وضعیت جاری در افعانستان و چشمانداز ميانمدت، خیلی تغییر نخواهد کرد؛ یعنی اراده کلان قدرتهای جهانی برای تغییر در وضعیت قدرت در افعانستان دیده نمیشود.
بازیگران منطقهای هم هرکدام مطلوبیت خودشان را در حضور طالبان میبینند؛ هرچند تلاش میکنند طالبان را باب میل خودشان شکل بدهند؛ ولی نه چین، نه روسیه و نه ایران علاقهای به تغییر وضعیت ندارند و امریکا هم با توجه به تجربه تازهای که دارد علاقهمند تغییر وضعیت نخواهد بود.
بازیگران داخلی هم چون منطقه حمایت نمیکند توان بالایی در تاثیرگذاری بر وضعیت موجود نخواهند داشت؛ بنابراین صلحآمیز بودن افعانستان منحیث زیستگاه مشترک به اینکه ما مطالبات گروههای قومی را چگونه ببینیم، مربوط می شود. اگر مطالبات را آنچه در دوران جمهوریت میدیدند، نخیر، چنین چیزی خیلی سخت است.
به یک شکل محدود، طالبان حاضر هستند که مجموعهای از گروههای قومی و اقليتها را در حکومت خودشان ببیند؛ اما با محوریت و بزرگتری خودشان، حاضر به تقسیم قدرت یا شکلگیری دولت فراگیر نخواهند بود.
بنابراین، ثبات در افغانستان توام با ثبات پولیسی و امنیت پولیسی خواهد بود؛ نه یک ثبات درونی.
در میانمدت ممکن است کم کم تعدیل شود؛ مگر اینکه طالبان یک سودای کلان منطقهای و جهانی داشته باشند که در آن صورت با فعال شدن بازیگران منطقهای در داخل افغانستان هم تحولات به وجود خواهد آمد؛ اما فعلا چشماندازی از موضع منطقهای و جهانی در افغانستان به چشم نمیخورد.
جهان با دولت طالبان «تعامل» میکند؛ اما آن را به رسمیت نمیشناسد، در چارچوب نظریههای سیاسی به این رویکرد چه میگویند و فرجام و سرانجام آن چه خواهد شد؟
جهان برای طالبان چارچوبهایی برای تعامل و همکاری به شمول رعایت حقوق بشر و زنان و حکومت فراگیر تعریف کردهاست. البته هرکدام از قدرتها اولویتی دارند. کشورهای منطقه نگاه میکنند که قدرتهای بزرگ چگونه عمل میکنند. کسی پیشدستی نمیکند؛ چون وضعیت کنونی هم به نفع منطقه و هم به نفع کشورهای دیگر برای برخورد یا تعامل با طالبان است تا اینکه بخواهند به سمت به رسمیت شناخته شدن طالبان پیش بروند؛ چون که طالبان یک مجموعه تعریفناشده و مبهم هستند؛ هم برای کشورهای منطقه و هم برای قدرتهای بزرگ.
این یک تجریه جدید نیست. ما دیدیم کشورهای ديکتاتوری مثل میانمار و کشورهای دیگر که کماکان جهان با آنها به شکل طالبان تعامل میکند یا آنها را به رسمیت نمیشناسد؛ تا زمانی که چارچوبهای حقوق بینالمللی را رعایت کنند. به لحاظ عملی چون آنها حکومت را در اختیار دارند با آنها تعامل خواهند کرد؛ اما به لحاظ حقوقی آنها را به رسمیت نخواهد شناخت.
بنابراین تا زمانی که قدرتهای غربی احساس نکنند که طالبان در چارجوب نظمی که آنها میخواهند عمل کنند بعید است که طالبان را به رسمیت بشناسند؛ اما کشورهای همسایه مشکل جدی برای به رسمیت شناختن طالبان ندارند؛ چون اولویتهای آنها چیز خیلی خاصی نیست با چیزی که طالبان دارند عمل میکنند؛ ولی هزینه به رسمیت شناخته شدن طالبان فعلا بیشتر است تا عدم شناساییشان. به همین دلیل هم اینها صبر میکنند که قدرتهای بزرگ چگونه عمل میکنند تا متناسب با آن اقدامی را انجام دهند.
از سوی دیگر، طالبان هم هنوز با خودشان و منطقه تعیین تکلیف نکردهاند که اولویت را به منطقه خواهند داد یا امریکا و قدرتهای غربی و تا وقتی که این شرایط مشخص نشود طبيعتا وضعیت به همین شکل ادامه پیدا خواهد کرد.
قومگرایی همیشه یک مساله اصلی و مانعی بزرگ در مسیر رسیدن به دولت فراگیر بودهاست. چه راهی برای عبور از قومگرایی و برقراری عدالت سیاسی پیشنهاد میکنید؟
اقوام از دهه ۹۰ میلادی با توجه به فضای که برای بروز خودشان در مبارزه با کمونیستها یا شوروی پیدا کردند، سیاسی شدند. از این بابت اینها داعیه سیاسی در افعانستان یافتند و در چارچوب بحث ادارات سیاسی میخواهند که سهمشان را در ادارات سیاسی داشته باشند.
یک نظام سکولار یا بهتر است بگویم دموکراتیک میتواند بستری باشد برای تحقق منافع گروههای قومی و مذهبی در افغانستان؛ اما واقعیت این است که این در جامعه افغانستان بسیار سخت است؛ چرا که ما وقتی از افغانستان صحبت میکنیم از یک بستر منطقهای باید بحث بکنیم و ببینیم که در کشورهای همسایه ما چه اتفاقی افتاده، در تاجیکستان، قرقیزستان، قزاقستان حتی به شمول کشورهایی مثل ایران و پاکستان، حتی کشورهای حوزه خلیج که مشکل گروههای قومی و یا اکثریت و اقلیت حل نشده؛ بلکه کنار گذاشته شدهاست. با توجه به مسائل اقتصادی و مسائل دیگر، هویتهای کلانتری تعریف شده در چارچوب هویت ملی که کلانتر از هویتهای قومی است. نمیشود گفت که این مساله را حل کردند؛ ولی به حاشیه راندند.
در همین منطقه ما مساله قومی و اکثریت و اقلیت وجود دارد؛ اما در اکثریت کشورهای منطقه تفوق سیاسی و قومی یا زبانی و مسایل دیگر باعث شده که در طول صد سال گذشته کم کم بحث گروههای قومی دیگر به حاشیه برود و مسائل دیگر مثل مسائل اقتصادی و مطالبات اجتماعی و فرهنگی دیگر بزرگتر شوند و کماکان اگر مجالی پیدا کند مساله قوم در اکثر خاورمیانه و جنوب شرق آسیا و آسیای مرکزی جزو مسائل جدی است که راه حلاش هم شکلگیری نظامهای دموکراتیک است.
در اين حوزه که ما زندگی میکنیم – به شمول خاورمیانه و آسیای مرکزی و جنوب آسیا – ما کمتر نظام دموکراتیک داریم یا بهتر است بگویم واقعا نداریم. به همین خاطر هم مساله قومگرایی در افغانستان و شکلگیری یک حکومت فراگیر زمانی ممکن است که ما به این واقعیت تن بدهیم که گروههای قومی از مطالباتشان به میزانی عقبنشینی کنند و گروه حاکم هم به میزانی واقعیت گروههای قومی دیگر را بپذیرد. یعنی به یک نقطه توافق بینابینی دست پیدا کنیم و این لازمهاش فشار بینالمللی و مبارزات مدنی در داخل افغانستان است که فعلا راه برای هر دو بسته است.
بههمین خاطر فکر میکنم پاسخ قانعکنندهای برای این سؤال وجود ندارد؛ یعنی اداره سیاسی از نظر طالبان یا برخی گروههای قومی حاکم، یک مفهوم نسبی است و اداره سیاسی فعلا از طرف گروههای قومی دیگر برقرار است؛ اما تحت فشار عامدانه سیاسی قرار داریم و عدالت اجتماعی یا جایگاه که گروههای قومی و زبانی و مذهبی، رعایت نشدهاست. از این منظر نهایت، توافق بین نخبگان است و آن توازن قوا و موازنه قدرت را مشخص میکند که ما به کدام نقطه میتوانیم بگوییم عدالت سیاسی شکل گرفته و فهم ما از اداره سیاسی مشترک، شکل گرفتهاست.
با توجه به اینکه ما دوره جمهوریت را پشت سر گذراندیم و یک تجربه از تقسیم قدرت بین گروههای قومی و آن ساختار سیاسی که فعلا طالبان عملی کنند قابل تحقق نیست؛ بلکه گفتمان اینها یک گفتمان مذهبی و ایدئولوژیک است. به همان خاطر هم از این قالب ما با یک نظم جدید مواجه هستیم که این نظم عدالت سیاسی را طور دیگری تعریف میکند که برای نخبگان سیاسی ما قابل قبول نیست؛ اما تحقق آن در دوره جمهوریت هم پشتوانهاش یک قدرت بزرگ اقتصادی – نظامی به نام امریکا و ناتو بود؛ نه اینکه واقعا توازن قوا بین گروههای سیاسی با تفاهم؛ بلکه عمدتا فشار از بالا بود. حالا هم که فشار برداشته شده راهی که میتواند این توازن را ایجاد بکند متاسفانه فقط یک جنگ شدید قومی است یا اینکه پذیرش تفوق یک گروه قومی که فعلا قدرت را در اختیار گرفته، غیر از این نیست؛ ولی از آنجایی که گفتیم بحث عدالت سیاسی یک مفهوم نسبی است باید ببینیم که نخبگان روی چه چیزی میتوانند توافق بکنند نه اینکه واقعا روی کاغذ…
در پی فروپاشی نظام جمهوری، بسیاری از نخبگان، کشور را ترک کردند و کشور اصطلاحا دچار «فرار مغزها» شد. برخی این رویداد را نتیجه طبیعی یک تحول بنیادین سیاسی ارزیابی کردند و شماری دیگر، آن را پروژهای سازمانیافته برای تحمیل آسان این تحول. گروهی از صاحبنظران هم نخبگان را به فرار از مسئولیت، اجتناب از ماندن و مبارزه برای تغییر و ناتوانی از مواجهه با واقعیتهای تلخ وطن خود متهم کردند. نظر شما در این باره چیست؟
بلی بسیاری از نخبگان سیاسی از افغانستان بیرون رفتند. واقعیت این است که به جز بخشی از نخبگان علمی و فرهنگی که در افغانستان وجود داشتند فرار این بخش از نخبگان سیاسی از افغانستان هم بد نبود؛ زیرا منازعه بیپایانی که اینها داشتند که میگفتیم احساسی و خام و بیشتر هیجانی بود کمکی به توسعه و پیشرفت افغانستان نمیکرد؛ ولی با تمام این اوصاف فعلا خالی شدن افغانستان از مجموعه نخبگان سیاسی، فرهنگی و علمی که در ۲۰ سال گذشته شکل گرفتند به ساختار بروکراتیک و اجتماعی – فرهنگی جامعه افعانستان آسیب میزند.
عمدتا برونداد افعانستان کسانی هستند که تازه در افغانستان بزرگ میشوند یا در حال رشد و تحول هستند. از این بابت اگر درست عمل شده باشد که البته خیلی ناامید هم نیستیم، ما کم کم شاهد این خواهیم بودیم که نخبگان جدیدی در افعانستان شکل بگیرند و تحولات سیاسی را در افغانستان و اجتماع را با تمام محدودیتهایی که وجود دارد شکل بدهند.
اما آن مجموعه از نخبگان که از افغانستان بیرون رفتند طبیعتا دنیای امروز دنیایی نیست که شما از نخبگان بخواهید که خلاف منافع فردیشان عمل بکنند؛ یعنی بهبود زندگی فردی و شخصیشان بر تمام چیزهایی دیگر و جامعهشان اولویت دارد؛ اما اینکه چگونه بتوانند این منافع فردی خود را به منافع جمعی و جامعهشان پیوند بدهند هنری است که علم سیاست به ما میآموزد که متاسفانه گفتیم در افغانستان ما در این عرصه بسیار ضعیف هستیم و دانش و فرهنگ سیاسی ما بسیار ضعیف است. از این بابت، نخبگان ما هم بسیار ضعیف هستند و آن کارکرد خودشان را در جامعه نتوانستند به درستی انجام بدهند.
در واقع ما نخبگان سیاسی هوشمند یا عاقل نداشتیم؛ بلکه نخبگان ما احساسی و هیجانی و غریزی عمل کردند به همین خاطر هم خیلی نگران این نیستیم که عدم حضور اینها افغانستان را به لبه پرتگاه میبرد؛ بلکه حضورشان در افغانستان کمکی به بهبود شرایط نمیکرد. البته بخشی از نخبگان سیاسی را میگویم. نخبگان علمی و فرهنگی جامعه ما هم تا حدی نقششان را آنگونه که باید ایفا نکردند به نوعی بخشی از بازار سیاست بودند تا خود به عنوان یک نماد تحول اجتماعی و فرهنگی در جامعه شناخته بشوند.
ولی ۲۰ سال فضای باز در افغانستان شاید نسلی را در خود پرورانده باشد که کم کم در میانمدت یا درازمدت تغییراتی را در افغانستان به وجود بیاورد. من فکر میکنم خیلی هم نباید ناامید باشیم؛ اما حرکت طبیعی است که بسیار کند و آهسته خواهد بود و شاید انتطار ما و شما را برای تحول یک دراماتیک برآورده نکند؛ مگر اینکه گفتیم که بازیهای کلان قدرت در سطح جهانی بین روسیه و چین و امریکا بتواند تغییراتی را به وجود بیاورد که فعلا مطالعه و دقت بیشتر میطلبد که آیا اینها به کدام سمت پیش خواهند رفت؛ اما فعلا با توجه به مجموعهای از عوامل مؤثر در تحولات سیاسی افغانستان ما باید منتطر این باشیم که تحول از درون به عنوان یک گزینه مؤثر و با ثبات برای تغییرات در افغانستان مطرح باشد تا مجموعهای از فشارهایی که ممکن است از بیرون توسط اقدامات نظامی پراکنده به وجود بیاید که آنها خیلی چشمانداز روشنی را فراهم نمیکند.
امیدی به آینده بهتر وجود دارد؟
امید به آینده بهتر باید داشته باشیم؛ یعنی گریزی از این نیست؛ هرچند در عمل با این مجموعهای که در این ۲۰ سال ما در افغانستان بودیم امید به آینده بهتر وجود ندارد؛ اما به نسل جدیدی که در بستر یک ديکتاتوری یا در یک ديکتاتوری مذهبی بخواهد رشد پیدا کند مجبوریم امیدوارم باشیم.
البته من امیدوار هستم که در میانمدت و درازمدت این بتواند یک تحول با ثبات را در افغانستان با تمرکز بر ايدههای واضحتر و عملیتر برای آینده شکل بدهد؛ اما این وقت میخواهد، حوصله میخواهد و کار هم میخواهد؛ یعنی هدفنمدانه باید در داخل افغانستان باید کار کرد تا مجموعههایی که ماندند و مجموعههایی که جوانتر هستند، کم کم رشد پیدا کنند. آنها ناگزیر در تعامل با حهان هستند. این ظرفیت را نباید فراموش کنیم که این تغییرات آنها را هم وادار خواهد کرد که از درون حتی مجموعه طالبان جوان، تغییراتی را شاهد باشیم؛ اما طبیعتا با آن سرعت مورد علاقه ما نیست یا حتی نزدیک به آنچه در ۲۰ سال گذشته شاهد بودیم.
از این منظر، مجبور به امید به آینده هستیم؛ اما نه با بازیگران و نیروهایی که در ۲۰ سال گذشته به عنوان نخبگان فرهنگی، فکری، علمی یا سیاسی در رأس یا در حاشیه قدرت بودند.