ما کودکان را دوست داریم نخست به این علت که آنها از خود ما هستند، استمرار زندگی بی بدیل و پر موهبت ما هستند. همچنین دوستشان داریم چون آن چیزی هستند که میخواهیم اما نمیتوانیم باشیم یعنی حیواناتی در صلحوصفا که سادگی و زلالي کارهایشان خودانگیخت و خودجوش است، در حالی که چنین چیزی در فیلسوفان تنها پس از کوششها و پرهیزها به دست میآید.
کابل ۲۴: دوستشان داریم به خاطر چیزی که در درونمان «خودخواهی» نام دارد حال آنکه در آنها، شکل قائم به ذات و صراحت بی پرده غرایزشان را دارد ما صداقت بدون تزویرشان را دوست داریم؛ آنها وقتی بخواهند سر به تنمان نباشد، به رویمان لبخند نمیزنند. «حقیقت را از دو کس بشنوید: بچه ها و دیوانه ها»؛ و آنها به طریقی با این صداقت شان شادند.
نوزادی را نگاه کن، ممکن است کثیف باشد اما حیرت انگیز است، واقعیتی مضحک دارد و امکانی بینهایت، در خود بذر آن معجزهی غایی را دارد: رشد آیا میتوانی تصور کنی که این ملغمه عجیب ونگ ونگ و درد، روزی توان درک عشق، اضطراب، نیایش، رنج آفرینش متافیزیک و مرگ را خواهد داشت؟
او گریه میکند، چون مدت درازی در رحم گرم و آرام مادرش در خواب بوده. و حالا ناگهان مجبور شده نفس بکشد و این برایش دردناک است. مجبور شده نور را ببیند و این نور چشمانش را میزند مجبور شده صداها را بشنود و این وحشت زدهاش میکند.
سرما به پوستش هجوم میآورد و به نظر میرسد به تمامی در رنج است. اما این طور نیست، طبیعت با پوشاندن رختی از کرختی بر تناش، او را از هجوم بیامان جهان محفوظ میدارد او نور را تار و مبهم میبیند.
صداها را خفه و انگار از دور میشنود بیشتر اوقاتش در خواب است مادرش به او میگوید «میمون کوچک» و درست میگوید؛ تا زمانی که راه بیفتد مثل یک میمون خواهد بود و حتی از حیوانی دو پا هم فروتر است زندگی داخل رحم به پاهای کوچک بامزهاش انعطاف شدید پاهای یک قورباغه را داده است.
زمانی از میمون فراتر میرود که شروع به حرف زدن میکند و صعودی سست و لرزان را به شأن و مرتبه انسانی آغاز میکند.
نگاهش کن و ببین چگونه ذره ذره با حرکات نامنظم کاشفانه اش طبیعت چیزها را میآموزد. جهان برایش معمایی است و این واکنشهای تصادفی به چنگ آوردن گاز زدن و پرتاب کردن پای کاذب اش هستند که او در تجربه ای مخاطره آمیز به کارشان میگیرد.
کنجکاوی او را به تمامی در خود میگیرد و رشدش میدهد. او میخواهد همه چیز را، از جغجغهاش گرفته تا ماه در دست بگیرد و مزه کند. باقی چیزهایی است که با تقلید میآموزد گرچه والدینش فکر میکنند که از پند و اندرزها میآموزد.
آنها مهربانی را به او میآموزند، و بعد او را میزنند. آرام سخن گفتن را یادش میدهند و سرش فریاد هم میزنند. بیتفاوتی رواقی گونه به مال و منال را یادش میدهند و خودشان بر سر تفکیک درآمدهایشان با هم دعوا میکنند.
راستگویی را یادش میدهند و مهمترین پرسشهایش را با دروغ جواب میدهند. کودکانی ما با نمایش تقلیدشان از ما و نشان دادن آنچه در واقع هستیم باعث رشد و پرورشمان میشوند.
کودک میتواند شروع و پایان فلسفه باشد کنجکاوی و رشد مصرانه و مدامش، اسرار تمام مسائل متافیزیکی را در خود دارد.
با نگاه کردن به او در گهواره یا در حالی که چهار دست و پا روی زمین میخزد، زندگی را نه به شکلی انتزاعی که به صورت واقعیتی جاری میبینیم که تمام دسته بندیهای ساختگی و قاعده های فیزیکی ما را میشکافد و از آنها عبور میکند.
اینجا در این اصرار تمام ناشدنی در این تلاش و ساخت و ساز صبورانه این برخاستن مصمم از روی دستها بر روی پاها از ناتوانی به قدرت از نوزادی به بلوغ، از شگفت زدگی به دانایی – اینجاست «شناخت ناشدنی» اسپنسر،۲ شئ فینفسه كانت، واقعيت غايي اسکولاستیکها،۴ محرک نخستین ارسطو، «آنچه ذاتاً هست افلاطون؛ ۵ اینجا به مبداً چیزها نزدیک تریم تا در طول و عرض و ضخامت و وزن و جرم ماده، یا در پیچ و مهرهها چرخ دنده ها و اهرمهای ماشینها.
زندگی همان چیزی است. که نارضایتی است، آن که تلاش میکند و میجوید، رنج میبرد و میآفریند. هیچ فلسفۀ مادی یا مکانیکی نمیتواند آن را به درستی تشریح کند، رشد تدریجی آرام و شکوهمند درختی را بفهمد یا اشتیاق و خنده کودکان را درک کند.
کودکی را میتوان دوران بازی تعریف کرد از این جهت برخی کودکان هیچگاه بچه نیستند و برخی بزرگسالان هیچ گاه پیر نمیشوند.
این نخستین یادداشت ویل دورانت در کتاب برگریزان است که به تدریج مباحث دیگر این کتاب نیز در اینجا نشر خواهد شد.