قصه‌ی غم‌انگیزِ تاج‌وَر

این روایت بر می‌گردد به‌آغازِ دهه‌ی شصتِ هجری-خورشیدی؛ سال‌هایی که من در پُل‌خمری می‌زیستم و مثلِ هر آدمِ دیگر، از سنگ و چوبِ آن‌جا خاطره‌های خوب و بد فراوان دارم.

کابل ۲۴: آن‌سال‌ها در پُل‌خمری زنی می‌زیست به‌نامِ “تاج‌وَر” که اختلالِ دماغی شدید داشت و مردم بهش می‌گفتند: “تاجوَرِ بی‌زناق (بی‌زنَخ).”

اندامِ تاج‌وَر اندکی درشت و قدش نسبتن بلند بود و زنخش کمی کوتاه و درون رفته‌گی داشت.

بیش‌تر پیراهنِ کمرچینِ زرّی نقره‌ای می‌پوشید و بوت‌های پلاستیکی سرخ که آن را هم یگان دکان‌دارِ دل‌سوز برایش خیرات داده بود.

افزون بر این، گاهی گُل پلاستیکی چرک؛ اما سپیدی را که از کدام جایی یافته بود، بر سر می‌گذاشت و لب‌هایش را با لب‌سرینِ کهنه‌ای که از پلاستیک می‌کشید، به‌گونه‌ی ناموزون و غیرِ ارادی سرخ می‌کرد و وسطِ پیاده‌روِ منتهی به‌سینمای پل‌خمری می‌ایستاد و با لب‌خندی که بر لب داشت، به هر ره‌گذری که از کنارش می‌گذشت، می‌گفت: “اینه عاروس شدم، عاروس….”

و سپس به‌پیراهنِ زرّی نقره‌ای‌اش دست می‌کشید و با خوش‌حالی چَک چَک می‌کرد.

برخی از آدم‌ها با نگاه‌های عجیب به‌او می‌دیدند و با دقت اندامِ درشت و کشیده‌گی‌های بدنش را ورانداز می‌کردند.

آزارش به هیچ زنده‌جانی نمی‌رسید و همیشه در دنیای اختلال‌آمیزِ ذهنی خودش بود و از هیچ‌کس هم چیزی نمی‌خواست.

یگان شبِ زمستان، پشتِ شیشه‌ی پنجره‌ی هوتلِ “حاجی قدیر” در خُنک می‌ایستاد و با حسرت به آدم‌هایی که در کافی گرم، کنار بخاری کلان آب‌دان‌دار نان می‌خوردند، نگاه می‌کرد.

جایی برای خسپیدن نداشت و هیچ‌کس هم نمی‌دانست که از کجا و کدام ولایت، وارد این شهر شده‌است. در آسمان ستاره و در زمین یک بِلست جای برای زیستن نداشت.

معصومیّت از سر و وضعش می‌بارید و تنها به”عروس شدنش” می‌اندیشد و از تصوّر این‌که روزی عروس خواهد شد، به‌سوی هر آدمی لب‌خند می‌زد.

آدم‌های بد که خونِ شیطانی شهوتِ در رگ‌های شان جاری بود، ازش استفاده‌ی جنسی می‌کردند؛ اما او اصلن معنای این بهره‌جویی بد را نمی‌فهمید و شب‌های سردِ زمستان که معمولن کفش‌های پلاستیکی‌اش لب‌ریز از آبِ برف و باران بود و از سرما می‌لرزید، پی یک‌شب سرپناه می‌گشت و گاهی هم تا صبح زیرِ چترِ دروازه‌ی یگان دکانِ بسته، زیر نور چراغ می‌نشست تا از باریدن برف و باران در امان باشد.

نمی‌دانم که پشتِ حسرتِ “عروس شدنش” چه ماجرای غم‌انگیزی وجود داشت. شاید هم روی‌دادِ ناگواری در زنده‌گی، او را به‌این حسرت واداشته بود.

پسان‌ها صاحبِ دو سه فرزند شد؛ فرزندانی که هیچ‌کس نمی‌دانست پدرِ شان کیست و این بارِ غم فرزندانِ ناشناخته را کی به‌دوشش گذاشته‌است.

کودکانش با پاهای برهنه و لباس‌های چرکین، قد و نیم‌قد دورش می‌چرخیدند؛ اما تصوّر عروس شدنش هم‌چنان در ذهنش جاری بود و مثلِ همیشه، به‌هر ره‌گذری که از پهلویش می‌گذشت، با خوش‌حالی پیراهنِ زربفت نقره‌ای چرکش را نشان می‌داد و می‌گفت: “اینه عاروس شدیم، عاروس!”

سپس مانند گذشته روی پیراهنِ زری‌اش دست می‌کشید و چک چک می‌کرد.

سال‌های زیاد او را در پل‌خمری ندیدم. یک‌روز خبر شدم که تاج‌وَر، بدون آن‌که حسرتِ عروس شدنش را پوره کند، از این جهان و آدم‌های گندیده‌اش رختِ سفر بسته‌است تا عروسِ آسمان‌ها شود.

جاوید فرهاد

مدیر خبرگزاری
کابل ۲۴ یک خبرگزاری مستقل است، راوی رویدادهای تازه افغانستان و جهان در ۲۴ ساعت شبانه‌روز. کابل ۲۴ در بخش‌ بازتاب‌ خبرهای تازه، تهیه‌ گزارش‌، ارائه تحلیل‌های کارشناسانه و حمایت از حقوق انسانی همه مردم افغانستان به ویژه زنان و اقلیت‌ها، و تقویت‌ و ترویج آزادی‌های اساسی و انسانی فعال خواهد بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *