بهنظر میرسد سینما از کانسپت داستانهای بقامحوری که دار مدار یک منجی و برگزیده میچرخند اشباع شده است. در چنین شرایطی این دستآثار برای خاصشدن و مورداقبالقرارگرفتن به چیزی فراتر از استنداردهای بصری نیاز دارند.
به خلاقیتی داستانی نیازمندند که وجه تمایزشان باشد. “The Creator” یقینا هرچه که هست، فاقد تمام اینها است. تماشایش حقیقتا کلافهام کرد.
کابل ۲۴: فیلم نه از حیث فرم و زیباییهای بصری منحصربهفرد است و نه اتمسفر گیرایی میسازد تا تو را محو خودش کند. داستان فیلم نیز همان همیشگی است. پای برگزیدهای در میان است و تعدادی که قصد جانش را کردهاند و تعدادی دیگر که جانبرکفش هستند!
فیلم برای من چیزی نبود جز رفتوآمد مشتی ابوطیاره عظیمالجثه و انفجارهای بزرگی که هیچ قوامی در دل درام قصه ندارند.
عملا هیچ شخصیتی برای ما ساخته نمیشود. هیچ رابطه و شیمیای توسعه نمییابد و متعاقبا سرنوشت هیچ شخصیتی برای ما مهم نمیشود.
پیوند داستانهای بقامحور با تم منجی، در آماتورگونهترین حالت ممکن با مفهوم ترندی همچون هوش مصنوعی گره زده شده است.
پردازش ایدههای فیلم بهقدری خامدستانه است که حتی ایده تبدیل هوش مصنوعی به وجه همذاتپنداریبرانگیز قصه هم فاقد تاثیر و بار معنایی مدنظر میشود.
اساسا سوال اینجاست که زمانی که سینما آثاری همچون بلیدرانرها، اودیسهها، نابودگرها و حتی آثار دمدستیتری چون گزارش اقلیت را دارد، چرا باید تماشای اثری همچون این فیلم، محلی از اعراب داشته باشد؟
اگر صحبت فضای سایبرپانکی باشد، ۲۰۴۹ را میبینیم، اگر تم رباتها و هوشمصنوعی باشد، ترمیناتور را داریم. سوال این است که وقتی رابطهای برای ما پرداخت نمیشود، چرا باید ازهمپاشیدنش برایمان مهم باشد؟
اساسا کاراکتر جان دیوید واشنگتن حرف حسابش چیست؟ (چقدر این بازیگر بد و نچسب است!) ما به واقع او را نمیشناسیم و تصمیماتش را درک نمیکنیم.
همهچیز نامانوس است. فیلم شدیدا سرسری است. یعنیکارگردان ترجیح داده تا به جای آنکه قوام دراماتیک داستانش را بیفزاید، دستبهدامن تکنیکها و عظمت تصویری شود، ولی پاک از یاد برده است که آن عظمت زمانی خودی نشان میدهد که پایههای داستانیاش مستحکم باشد.
بهطرزی کنایی، عمق شخصیتپردازی کاراکترهای داستان دقیقا در حد همان هوش مصنوعیهای گلهای و بیهویت است.
تنها نکته مثبت و ماندگار فیلم در ذهنم، بیشک دوربین گرگ فریزر است. راستی اصلا به چشمتان آمد موسیقی فیلم؟ کار هانس زیمر بوده است.