در فیلم «بیخوابی» (Insomnia)، کارآگاه ویل دورمر (ال پاچینو) که قرار است گره از قتلی پیچیده و وحشیانه باز کند، در صحنهای از فیلم به طور تصادفی همکار خود را به قتل میرساند. فیلم در آلاسکا جریان دارد که روزهایاش گاه ٢٢ ساعت طول میکشند.
کارآگاه دورمر تحمل این همه نور را ندارد و به تدریج دچار بیخوابی میشود. او پنجره ها را با ورقههایی سیاه میپوشاند تا از نفوذِ نور آزاردهندۀ خورشید به درون اتاقاش جلوگیری کند. اما باز هم نمیتواند بخوابد. دورمر، صحنه به صحنه، هم خستهتر و خواب آلودتر میشود، هم قدم به قدم به حل معما نزدیکتر میشود.
کابل ۲۴: او که قرار است به تاریکیهای یک معما نور بتاباند، خود از نور گریزان است. او که قرار است قاتلی را بیابد، خود مرتکب قتل میشود. او که قرار است کار«آگاه» باشد، در اوج ناخودآگاهی، ناشی از بیخوابیهای چاره ناپذیر، راز قتل را میگشاید. همین بازیِ پیچیده در مرز نور و تاریکی، در لبۀ آگاهی و ناخودآگاهی، و در سرحد بیداری و خواب است که فیلم را جذاب میکند.
بیخوابی، اما، فقط مضمون فیلمی جذاب نیست، واقعیتی است که بسیاری شبها باید با آن دست و پنجه نرم کرد.
بیخوابی نه خواب است، نه بیداری. بیخوابی بیداری نیست چون ارادۀ معطوف به خواب بر ما غلبه میکند؛ از سرزمین بیداری سفر میکنیم، اما سرزمین خواب ویزای ورود نمیدهد.
بیخوابی، خواب هم نیست چون حدی از آگاهیِ ملایم و مهآلود همچنان حاضر است. کُند میشویم، اما متوقف نمیشویم. وضوحِ چیزها کمکم از میان میرود اما مهِ رؤیاهامان بر سر چیزها نمینشیند. به این ترتیب، بیخوابی یک بیداریِ سرگردان و بیهدف است.
بیخواب که میشویم، پرسش از خواب و بیداری و بسیاری پرسش های دیگر به سراغمان میآید: چرا نمیتوانم بخوابم؟ از کی نخوابیدن آغاز شد؟ و به تدریج، پرسشها بنیادینتر میشوند. درست مثل کارآگاهِ ناخودآگاهِ فیلم «بیخوابی» هم کُند میشویم، هم چالاک؛ هم ناخودآگاه میشویم، هم پرسشهایی دربارۀ زندگی و معناهایاش به جانمان سرریز میکند.
بیخوابی بدل میشود به مرکز ثقلی که خیلی چیزها حول و حوش آن جمع میشوند. بیخوابی، به خستگی و بصیرت گره میخورد. به قول آن فیلسوف رومانیایی: «برای بیدار نگاه داشتن ذهن قهوه هست و بیماری و بیخوابی.»
ابراهيم سلطانی