نقد و بررسی فیلم «Whiplash»

ویپلش” با هر مترومعیاری، یک غافلگیری بزرگ بود. همچون ستاره‌دنباله‌دار درخشانی که به‌ناگاه از ناکجا سر بر می‌آورد و با درخشش و زیبایی زایدالوصفش چشم‌ها را به سمت خود مبهوت و دهان‌ها را از فرط درخشندگی باز می‌گذارد.

کابل ۲۴: جنون جوشانی در رگ‌های دومین ساخته دیمین شزل جاری است. جنونی که از همان نام‌گذاری ایهام‌آمیزش جاری است. “ویپلش” از یک سو نام آن قطعه کذایی جازی است که در طول فیلم بارها نواخته می‌شود و از سوی دیگر به‌معنای واقعی کلمه قرار است تجسم “شلاقی” باشد که بارها، غافل و ناغافل بر صورت مخاطب فرود می‌آید.

ترنس فلچر و اندرو نیمن، با حداکثر سرعت وارد قصه می‌شوند؛ یعنی درست زمانی که اندرو با ست جازش مشغول تقلاست و دوربین به سمت او دالی‌این می‌کند و دیری نمی‌پاید که درمی‌یابیم از دید سوبژکتیو فلچر مشغول تماشای او بوده‌ایم.

دیمین شزل در همین افتتاحیه ساده اما هوشمندانه، بن‌مایه اصلی فیلمش را جاسازی و عیان می‌کند: پسرکی درحال‌تقلا برای اثبات خویش به معلمی کاربلد، بی‌رحم و چندوجهی که هرگز نمی‌توان برچسب خوب یا بد بر پیشانی‌اش زد.

فیلم کاملا ریشه در زیست شزل دارد و این مسئله تاثیر به‌سزایی بر آن دارد. از یک سو، تجربه شزل به‌عنوان نوازنده ممتاز درامز در گروه جاز دبیرستانش و تلاشش برای جلب توجه مربی سختگیرش منجر به هرچه‌واقعی‌ترشدن کاراکتر اندرو، فلچر و شیمی پیچیده بین آن‌ها شده‌است و از سویی دیگر، همانطور که می‌شد از ساخته نخستش نیز دریافت، این پیشینه او در جاز، گویا به درون رگ‌وپی فیلم‌سازی اش نیز رخنه کرده و منجر به آن شده‌است که ضرباهنگ و تمپوی سکانس‌ها، دوربین و تدوین دیوانه‌وارش، محل تمرین اندرو را به میدان نبرد و هیجان و تعلیق جاز و پروسه نواخته‌شدنش را تا حد مهیج‌ترین آثار اکشن بالا ببرد. اولین مواجهه اندرو و فلچر پرتب‌وتاب است.

او حین تمرین در آن اتاق کذایی شوکه می‌شود. فلچر سر او فریاد می‌زند، او را گیج می‌کند و نهایتا به اندرو می‌گوید که فردا ساعت ۶ صبح در محل تمرین حاضر شود.

درست پس از تلاش‌های فراوانش برای حاضرشدن سر ساعت مقرر در استودیو، درمی‌یابد که باید تا ساعت ۹ صبح در آنجا منتظر بماند. این اولین مواجهه جدی اندروی ۱۹ساله و فلچر، هشدار آینده سنگینی را در رابطه این معلم و شاگرد می‌دهد.

فلچر کاراکتر خاصی است. او که دیسیپلینش آدم را یاد آن افسر کذایی “غلاف تمام‌فلزی” استنلی کوبریک می‌اندازد، انگار جلسات تمرین موسیقی را هم با پادگان نظامی اشتباه گرفته است و اندروی بخت‌برگشته را زیر باد تحقیر و ناسزاها و فریادهای مداومش خرد می‌کند.

او یک استاد مفیستویی، نابغه‌ای تهدیدگر و مردی فریبنده و ظالم است. فلچر با چشمان تیزبین، بدن کشیده، استایل سراپا سیاه‌پوش و خشم انفجاری‌اش، همزمان وحشت و نوعی احترام را در هنرجویانش برمی‌انگیزد. او شخصیت پیچیده‌ای است. سادیسم ظاهری فلچر، به‌خودی‌خود هدف نیست.

او به اندروی جوان و رنج‌کشیده، داستانی درباره چارلی “برد” پارکر، نوازنده اسطوره‌ای ساکسیفون جاز، تعریف می‌کند که می‌توان ریخت‌شناسی جهان‌بینی و منطق عملی او را در آن یافت. ماجرا از این قرار است که در حین یک اجرای سولو، جو جونز یکی از سنج‌های خود را به سمت پارکر پرتاب می‌کند و آن سنج کذایی با فاصله‌ای میلی‌متری به او برخورد نمی‌کند.

پارکر هم که از این تحقیر شوکه شده، صحنه را ترک می‌کند، اما این تحقیر برای او می‌شود محرکی که چارلی را به “برد”، به اسطوره برجسته و الهام‌بخش بیپاپ تبدیل کند (این داستان واقعی است). این رخداد هسته مرکزی باورهای کاری و درونی فلچر را شکل می‌دهد.

برای فلچر، هر وسیله‌ای به‌مثابه ابزاری برای رسیدن به هدفی والا توجیه‌پذیر است؛ هدفی والا که مترادف است با کشف و پرورش یک “برد” دیگر. برای همین است که از نظر او هیچ کلمه‌ای در فرهنگ لغت خطرناک‌تر و مضرتر از “Good Job” (کارت خوب بود) وجود ندارد.

فلچر بهره‌گیری از این ابزارهای توجیه‌پذیرش را با توهین به اندرو، بازی ذهنی با گذشته‌ تراژیک خانوادگی‌اش و حتی پرتاب یک صندلی لعنتی به سمت سرش (درست مثل پرتاب جو به سمت پارکر) در حین نواختن درام، عملی می‌کند.

این مدل مواجهه و سیرت عملی فلچر، اندرو را در ابتدا از مسیر خارج می‌کند، ولی برای فلچر یک قانون تک‌خطی بیشتر اهمیت ندارد: یا رشد کن یا بمیر! شزل موفق می‌شود نه‌تنها کاراکتری چون فلچر را در اوج چندلایگی و پیچیدگی قرار دهد، بلکه می‌تواند این پیچیدگی را در احساس اندرو نسبت به فلچر نیز بازتاب دهد و آن را به مرحله جدیدی وارد کند.

اندرو به‌طور همزمان و پارادوکسیکالی، هم از فلچر وحشت کرده است، هم مجذوب او شده و هم تحت‌تاثیر کاراکترش قرار گرفته است‌. او باید بر قطعه دشوار “ویپلش” که توسط فلچر، این استاد کمالگرای وسواسی، انتخاب شده است تسلط کاملی پیدا کند. اندرو به واقع برای دستیابی به چنین سطحی از آمادگی، جان می‌کند.

شزل طی مونتاژی با تدوین و تمپویی جنون‌آمیز تمرین‌های بی‌وقفه و طاقت‌فرسای او را تصویر می‌کند. خون اندرو تمام آلات ست درامر را غسل تعمید داده است! گویا اندرو در میدان نبرد گلادیاتوری است که سلاحش چوب‌های درام، سنج و نت‌های جاز است. اگر تا پیش از مواجهه‌اش با فلچر و تحقیر و فشاری که متحمل شد، صرفا یک شیفته جاز با رویاهایی بزرگ در سر بود، حالا دیگر برای او تمام زندگی‌اش در درامز جاز است.

بدی ریچ شدن برای او تمام آن چیزی است که یک نوازنده درام باید آرزوی آن را داشته باشد. او خودش را در اجراهای ضبط‌شده ریچ غرق می‌کند و به‌طرز بی‌رحمانه و سبعانه‌ای یک رابطه شیرین تازه‌جوانه‌زده را کنار می‌گذارد، با این توجیه واهی و خام‌دستانه که این رابطه عاشقانه قرار است پیشرفت او به‌عنوان یک نوازنده درام را تحت تاثیر سوء خود قرار دهد. از نگاه اندرو آن دخترک می‌شود یک مانع و نه یک انسان.

برای اندرو در این مقطع و به‌واسطه فشارهای روانی فلچر، تنها درامز و رویای بزرگش اوبژه اصلی او در زندگی‌اند و سایر وقایع فرع بر آن هستند. از اینجاست که رقابتی شکل می‌گیرد میان غرور اندرو و غرور فلچر. او اکنون گویا بیشتر از آنکه بخواهد نوازنده‌ای اسطوره‌ای باشد، می‌خواهد خودش را به استاد سختگیرش ثابت کند.

آن پسرک معصوم و ساده‌دل و رنجوری که سودای نوازندگی درام جاز در سطحی والا را در سر داشت و در کنار آن با پدرش هم برنامه هفتگی تماشای فیلم داشت و این بین متمایل به ایجاد رابطه‌ای عاطفی با دخترکی دوستداشتنی همچون خودش بود، حالا تبدیل به همان موجودی شده که حاضر است روح خودش را در ازای این موفقیت پوشالی بفروشد و بی‌شک هیچ‌کس در این انحطاط مقصر نیست مگر فلچر.

فلچر در موسیقی نسبیت‌گرا نیست. از نظر او عباراتی همچون “زیبایی در نگاه بیننده است.”، مزخرفی بیش نیستند. استنداردهای او غیرمنعطف، هدفمند و فراتر از زمان هستند. او هنرجویانش را با اغفال، ضرب‌وشتم و تحریک به رسیدن به کمال در محیطی سختگیرانه تشویق می‌کند. این وظیفه آن‌هاست.

“کمال” فلچر را برانگیخته می‌کند. این هدف کذایی برای او هر وسیله‌ای را توجیه می‌کند؛ می‌خواهد ظلم باشد یا دروغ، هتاکی باشد یا آسیب‌زنی روانی یا هر چیز دیگری. برای فلچر، نوازندگان فی‌نفسه هدف نبوده و به‌عنوان یک انسان واجد احترام نیستند، بلکه آن‌ها صرفا ابزاری جهت تحقق یک آرمان زیبایی‌شناختی هستند که برای تحقق این هدف، تقریبا هر عملی مجاز است.

این منطق عملی دقیقا در تضاد با انگاره‌های امانوئل کانت، فیلسوف بزرگ دئونتیک، قرار می‌گیرد. کانت باور داشت “باید به‌گونه‌ای عمل کرد که انسانیت را چه در قبال خود و چه در قبال هر شخص دیگری، هرگز به‌عنوان وسیله‌ای جهت رسیدن به یک هدف، تقلیل نداد؛ بلکه نفس آن انسانیت و دستیابی به آن است که باید خود هدفی والا قلمداد شود.”

این نسخه از امر قاطع، استفاده از انسان‌ها “صرفا برای رسیدن به یک هدف خاص” را ممنوع می‌کند. اگر فلچر درعین‌حالی‌که هنرجویانش را به کمالگرایی سوق می‌داد، کرامت انسانی‌شان را حفظ می‌کرد، نقد و خللی به او وارد نبود. یک فلچر “کانتی” هیچگاه هدف زیبایی‌شناختی را بالاتر از اصول اخلاقی یا کرامت فردی قرار نمی‌داد. تمسک به “ظلم”، حتی با ظهور یک نابغه در حوزه موسیقی یا هر حوزه دیگری هم توجیه‌پذیر نیست.

اما نکته اینجاست که از پس پرداخت دقیق شزل و ارتباط زیسته او با قصه و دو کاراکتر فلچر و اندرو (توجه کنید که شزل در دبیرستان نوازنده برتر درام جاز بوده و استاد سختگیری داشته) نهایتا سبب شده است که بسیاری از تماشاگران “ویپلش” در انتها و پس از آن پایان‌بندی ناب، از نظر اخلاقی دچار تردید شوند؛ به این معنا که درست است که رفتار بی‌رحمانه فلچر با اندرو برایشان دردناک است و آن را از نظر اخلاقی اشتباه می‌دانند، اما با این‌حال از نظر آن‌ها فلچر این هیولای کاربلد لعنتی، یک استادتمام جاز است. او استادی است که هنرجویانش علی‌رغم وحشیگری‌های او، حضور در گروهش را یک سعادت حرفه‌ای می‌دانند.

علی‌رغم اینکه میانه‌روی و منطق فازی در گروه او جایی ندارد، بسیاری از شاگردان او از سطح نرمال حرفه‌ای‌شان فراتر رفته و به قلمروی جدیدی از نوازندگی رسیده‌اند. منطق فلچر منطقی صفرویکی است. یا محشری و یا کودن. و چون این خصیصه‌اش با کمالگرایی دیوانه‌وارش درمی‌آمیزد، هرآنکه در گروه باقی می‌ماند کارش حسابی درست است. چراکه به قول خودش “کودن‌ها رو به شیفر راه نمی‌دن.” این بین افرادی که در این مسیر توانایی آداپته‌شدن و توفیق در این آزمایش‌ها را ندارند، در بهترین حالت محکوم به ترک گروه می‌شوند.

اجازه دهید به یکی از سکانس‌های درخشان و حیاتی فیلم برویم. جایی که فلچر خبر فوت یکی از شاگردان سابقش را می‌شنود. فردا سر جلسه تمرین، فلچر متفاوتی را می‌بینیم. او قطعه آرامش‌بخش و درخشان که توسط آن هنرجو نواخته شده را پخش می‌کند و در پس‌زمینه‌اش از آن هنرجو و درخشندگی‌اش در این حرفه می‌گوید.

او اشک می‌ریزد (این سکانس و بازی درخشان جی کی سیمونز را ببینید. دوباره ببینید. ده‌باره و صدباره ببینید.) و اعلام می‌کند که او امروز در تصادف کشته شده است، دروغی که در انتها فاش می‌شود؛ تصادفی در کار نبوده است. او خودکشی کرده است.

پس به‌راستی حس فلچر در آن لحظات کذایی چه بود؟ آیا او به واقع از مرگ هنرجوی سابقش در عزاست یا از ضایعه ازمیان‌رفتن یک نوازنده درخشان (فارغ از این که چه کسی است) جاز اندوهناک است؟ یا نکند اشک او ناشی از عذاب وجدانش است؟ آیا با شنیدن این خبر، شوکی روانی و اخلاقی به او وارد شده است؟ آیا این شوک بالاخره او را با این حقیقت که فشارهای بیش‌ازحد و غیراخلاقی‌اش چطور می‌تواند روان هنرجویانش را صدتکه کند و آن‌ها را به خودکشی سوق دهد، روبرو کرده است؟ آیا او برای عذاب وجدانش و حالا که دیگر می‌بیند آن فرد زنده نیست، برای اولین بار از او تعریف می‌کند و در توصیفش می‌گوید “می‌خوام بگم که اون واقعا در کارش عالی بود و محشر می‌نواخت”؟ یا نکند تمام این‌ها با هم؟ راستی اگر واقعا عذاب وجدان دارد، پس چرا آن تکه از واقعیت که او خودکشی‌ کرده را تحریف می‌کند؟

چون می‌خواهد کماکان این رویه غلط کاری را پیش بگیرد؟ پس اشکش برای چیست؟ آیا او دارد خودفریبی می‌کند؟ مسئله اینجاست که او ناامید می‌شود، اما هرگز توبه نمی‌کند و پشیمان نیست و به تحمیل روش خود ادامه می‌دهد. فلچر تنها به این اهمیت می‌دهد که یک “بِرد” دیگر بتواند از استودیوی او به فراز آسمان باشکوه جاز به پرواز درآید، حالا دیگر اینکه تحت خواست و سختگیری او در این راستا، چقدر هنرجو تلف شود، ذره‌ای برایش موضوعیتی ندارد‌. در جهان‌بینی او، فلچر مشغول انجام وجدان‌مدارانه کارش است. نه چیزی بیشتر و نه کمتر. این‌هاست که فلچر را به یکی از پیچیده‌ترین شخصیت‌های تاریخ سینما تبدیل کرده است.

پایان‌بندی، پایانی شدیدا دردناک است. سکانس پایانی که به‌ظاهر اجرایی روی‌استیج جهت جلب اعتماد استعدادیاب‌های گروه لینکلن است، عملا تبدیل به کلوسئومی می‌شود از رویارویی مهیج بین معلم دیکتاتور و نوازنده پرشور درام قصه. یک رویارویی دیدنی که در اواخرش بدل می‌شود به یک تیم‌آپ بین فلچر و اندرو. حالا به‌نظر می‌رسد هر دوی فلچر و اندرو می‌توانند به اهداف موسیقایی و حرفه‌ای‌شان دست یابند، اما از مسیری متفاوت.

آن لبخند کذایی و برق نگاه فلچر و اندرو، برخلاف مسرت ظاهری‌اش واجد معنای تلخی است. از یک‌سو شاید فلچر بالاخره شاهد پرواز آن “برد” کذایی که دست‌پرورده خودش است، مسرور می‌شود، اما از یک‌سو دیگر خودش ایی در هنرستان شیفر ندارد و از سویی دیگر ما می‌دانیم که احتمالا اندرو برای تبدیل شدن به چارلی پارکر بعدی، به جنون و دیوانگی برسد و سرنوشتش به خودکشی ختم خواهد شود.

اینجاست که با این پایان، تجلی معنای لغوی “ویپلش” به صورتمان می‌خورد. ضربات شلاقی که اندرو برای رام‌کردن درام‌اش روی آنها فرود می‌آورد. ضربات شلاقی که فلچر با آن، اندرو را شکنجه می‌دهد و ضربات شلاقی که بعد کات به سیاهی و تمام‌شدن فیلم قرار است تا ابد روی روحمان باقی بماند.

سینمای شزل گویا همین است. سینمایی که آنتاگونیستش نه یک کاراکتر، بلکه حقیقت ذاتی و تلخ زندگی است. آثار شزل از همان اولین اثرش حقیقت تلخی را توی صورتمان کوبیدند. اینکه پایان خوش، تنها به فیلم‌ها تعلق دارد و زندگی معادلات خودش را دارد.

کابل ۲۴ یک خبرگزاری مستقل است، راوی رویدادهای تازه افغانستان و جهان در ۲۴ ساعت شبانه‌روز. کابل ۲۴ در بخش‌ بازتاب‌ خبرهای تازه، تهیه‌ گزارش‌، ارائه تحلیل‌های کارشناسانه و حمایت از حقوق انسانی همه مردم افغانستان به ویژه زنان و اقلیت‌ها، و تقویت‌ و ترویج آزادی‌های اساسی و انسانی فعال خواهد بود.