مهاجر افغانستانی در ایران بهمثابه انسان اضافی دیده میشود. انسانی که فاقد ارزش ساختهشده و در میان مرزها دست بهدست میشود؛ تسلسل وجودیاش بههم میخورد. از ارزش خود جدا میماند. انسانی که، در هردو سوی مرز حس اضافی دارد. از هردو سو حذف و طرد میگردد. باشگاه ندارد.
کابل ۲۴: هیچ طرف وطنش نیست؛ در خلای «وجود» بهسر میبرد. در یک جابهجایی مُدام قرار دارد. مرز، شاید تنها جاییست که بهاو دیده میشود. امّا احساسی که چنین انسانی میگیرد، اضافی بودناست. اضافی بودن یعنی شی فاقد اعتبار.
در این دوسوی دیوار، نخستین چیزی که از این انسان گرفته شده، هویت انسانیاش است. چنین انسانی نه افغانی/افغانستانی است و نه انسان، بلکه واقعیتِ اضافیست که در نبضِ بدمستی دو دستگاه ایدیولوژیک گیر کردهاست. مهاجرت برای او ساحتِ غربت است.
جایی که امکان سکونت در آن ساقط شده و در عدم زیست میکند. وقتی روایتِ مهاجرین افغانستانی از ایران را میشنوم، بهمعنای غربت بیشتر میاندیشم. غربت در واضحترین حالتش، زندگی در عدم است. عدم جایی میان هیچجاست. جایی که آدم نهتنها دیده نمیشود، بلکه در بهترین حالت مورد ترحم قرار میگیرد که خود بدترین وضع است.
چنین انسانی، بهجهانی چنگ میاندازند که جایی برای آنها ندارد؛ در میان انبوهی از نبودها. در هیچجایی ساکن است. شنیدن روایتهای آنها نه از سر درد اخراج، بلکه از سر اضافی بودن در کشور مبدای آنهاست. برای همین تحلیل وضعیت برایم دشوار میشود.
تحت تاثیر نسبت مهاجر با این عدم قرار میگیرم. پیش چشمام دهها واقعیت در دل یک واقعیت رژه میرود. گمان پشتِ گمان. بهدرستی نمیدانم واقعیت در کدام سوی مرز نهفتهاست! بهمقصر بدگمان شدهام. ژرفتر که مینگرم، با تاریخ، گذشته، حسن همدردی بیرابطه میشوم. صدایی یک طفلِ بیخبر از جنگ و صلح، مکافات و مجازات در گوشم میپیچید.
فکر میکنم همه آنچیزی که میگویند بیشتر از مهاجرت، ناشی از شیوارگی آنهاست. ناشی از این است که وضعیت شان بهسرخط اخبار تقلیل یافته و خودشان بهعدم. دیوار بزرگی میان مهاجر افغانستانی و اعتبار وجودی او کشیده شدهاست. همانقدر که نمیتوانم نسبت ایران با مهاجر افغانستانی را درک کنم؛ اینسوی ماجرا را نیز نمیفهمم. این وضعیت را در مناسبات فردی هم شاهد هستیم. وقتی پای تضاد منافع پیش کشیده میشود، آدم بهراحتی بیانصاف میشود. بهسرعت مسأله را سیاهوسفید میکند.
گنهکار و بیگناه میسازد. همینگونه در بحث اخراجیها از ایران است. آدم در تلهای قضاوت میافتد و ارزش وجودی سوژه را نمیفهمد: چونکه-وضع حقوقی مهاجر با ارزش وجودیاش دو چیز جداست. ما این دومی را در اصل نمیبینیم. زودتر سوگوار اضافی بودن انسان مهاجر باشیم و یا از دو رژیم اخوندی انتظار انصاف داشتهباشیم؟
نمیدانم بهواقعیت چقدر این فضا آلوده شدهاست؟ همینقدر میتوانم بگویم، در میانِ اقلیم این دو سوی مرز، انسانهای اضافیی افتادهاند که ارزش وجودی شان از خودشان جدا تعریف میگردد.
شکیب انصاری


