اگر به همان نقطهای برگردیم که راویِ داستان «الف» ایستاده؛ در مرز ناپیدای زبان و تجربه ایستادهایم، نقطهای که حضور جهان در «الف» از بازنمایی زبانی فراتر میرود.
کابل ۲۴: آنچه راوی میبیند، با هیچ نظام نشانهای قابل ترجمه نیست. ذهن میبیند، درمییابد، اما نمیتواند بگوید. بورخس، با اشارهای لطیف، تجربهی «الف» را بر زبان میآورد، اما زبان در برابر آن، از هم میپاشد.
درست همینجاست که ویتگنشتاین هم میگوید اشتباه ما این است که زبان را مثل پنجرهای شفاف به جهان میپنداریم، در حالیکه زبان، نه آینهی جهان، که بازیاش است. معنا، محصول و نتیجهی کاربرد است، درون جوهر ِپنهانِ واژهها نیست.
همین سوءتفاهم در مورد زبان و معنا دارد جهان امروز را در خودش میبلعد. هوش مصنوعی، زبان را به «داده» بدل کرده، به الگوریتم و به پیشبینی آماری. اما آیا معنای «درد» در صرف کاربرد کلمهی «درد» است؟
آیا ماشین وقتی میگوید؛ «من درد دارم» چیزی را احساس میکند یا فقط بازی زبانی را تقلید میکند؟
اینجاست که بین «بازنمایی» و «تجربه» شکاف میافتد. اگر تجربه، آنطور که ویتگنشتاین میگوید، خود، مبنای معناداری زبان است، پس ماشین، بدون تجربهی زیسته، نمیتواند دارای «معنا» باشد. زیرا معنا، نه صرفاً در کلمات، بلکه در زمینهای از زندگی جاریست،در آنچه ویتگنشتاین «form of life» مینامد: شکل زندگی.
آیا ما حالا، در حال ورود به نوعی از شکلی زندگیِ مخدوش هستیم؟ که در آن نه #تجربه، بلکه بازنماییِ تجربه، معیار واقعیت شده است! همانگونه که الف در خود، همهی جهان را نگه میداشت، اما نمیتوانست معنا را منتقل کند، زبانِ ماشینی هم شاید بتواند همهی کلمات را کنار هم بگذارد، اما نمیتواند آن شکافِ کیفی یا «کوالیا» را پر کند.
در واقع، در جهانی که در آن ماشین شعر میسازد، داستان مینویسد، حتی سخنرانی فلسفی تولید میکند، پرسش ویتگنشتاین از نو زنده میشود: اگر ”زبان از کاربردش، معنا میگیرد، آیا تجربهی درونی بخشی از این کاربرد نیست؟ و اگر نیست، آیا زبان هوش مصنوعی، اصلاً چیزی «میگوید؟»
بد نیست اینجا «کتابخانهی بابل» بورخس را هم باید به یاد بیاوریم: جهانی پر از همهی کتابهای ممکن، بیپایان، پر از رمز و بیرمز، جهانی که در آن تمام زبانها گفته شدهاند، اما حقیقت گم شدهاست.
انسانِ امروز، میان «الف» و «کتابخانهی بابل»، میان انفجار بیپایان بازنماییها و تجربهی غیرقابلتوصیف، میان حافظهی دیجیتال و دردهای زیسته، سرگردان است. هوش مصنوعی، مثل کتابخانهای بیپایان، همهچیز را «تولید» میکند، بدون این که درک کند.
اگر معنا، بخواهد انسانمند باشد، باید جایی از بدن، از رنج، از فراموشی و از عمق ِخاطره گذشته باشد. الف، بورخس ِ راوی را دچار وحشت میکند، چون در آن، مرز میان «دیدن» و «فهمیدن» فرو میریزد.
همین فروپاشی، در مواجههی امروز ما با زبانِ مصنوعی، اتفاق میافتد. آنچه ما “تفکر” مینامیم از دل تجربهی زیستهی بدنمند و روایتپذیر ما میجوشد، پس هر تلاشی برای بازتولید آن در ماشین، بدون بدن، بدون حافظه، بدون درد، در واقع بازتولید تصویر تفکر است، نه خود تفکر.
آیا داریم به جهانی فرو میافتیم که تجربهی زیسته، نه از درون ما، بلکه از بیرون، توسط ساختارهای قدرت، بازنویسی میشود؟
قدرتهای تکنولوژیک در عصر سایبری، نه فقط ابزار، که روایت تولید میکنند: آنها الگوریتمهایی میسازند که برای ما تصمیم میگیرند چه بخوانیم، چه ببینیم، به چه فکر کنیم و حتی چه احساس کنیم. آنها نسخههایی از ما میسازند. آواتارهایی، دادهنماها، پروفایلها که به جای ما حرف میزنند، برای ما تصمیم میگیرند و خودِ ما را به حاشیه میرانند.
و ما، همانطور که پیشتر گفتم، درون «الف» حل شدهایم: در نقطهای که بینهایت تصویر، روایت، مکان و زمان، بیوقفه و همزمان بر ما نازل میشوند. اما برخلاف بورخس، دیگر ما تماشاگرِ «الف» نیستیم؛ ما خود، بخشی از آن شدهایم، قطعهای از داده در ساختاری بزرگتر.
وقتی قدرتها با استفاده از هوش مصنوعی، تجربه را «قابل پردازش» و «قابل مدلسازی» میکنند، دیگر درد هم یک تابع میشود و عشق یک الگو، و حافظه، صرفاً دیتاست.
در این جهان که قدرت از طریق روایتهای الگوریتمی، حافظههای ماشینی، و زبانهای تولیدی به دنبال مهندسیِ شکل زندگی ماست؛ باید گفت که؛ پرسش دربارهی تفکر، بدل میشود به پرسشی دربارهی آزادی.
ادامه دارد…
مژگان خلیلی


