تاریخ مفهومی رویکرد ابداعی کوزلک است. او در توصیف تحولات تاریخی، تبیین مفاهیم را مبدأ روش خویش قرار میدهد تا لایههای انباشتهشدهی زمانی آن را عریان نماید.
کابل ۲۴: او میان «واژگان» و «مفاهیم» فرق میگذارد، واژگان قابل معنا است اما مفاهیم قابل تفسیر. مفاهیم از نظر کوزلک، معنای خود را از کاربردشان در زمینههایی تاریخی میگیرد. در میان مجموعهیی دیدگاههای او، مفاهیم «در زمانی» (Diachrony) و «همزمانی» (Synchrony) فربه است.
اگر مؤجز کنم، مغالطه میان این دو ساحت، عدم توجه به حافظهی تاریخی است. آنیکه توجه به حافظهی تاریخی مفاهیم یا رویداد ندارند، فاقد «شعور تاریخی»اند. با این نگره، در فهم چپ ارتدوکسی، مسأله ملی برابر است با National Question.
سوا از تفاوت Question با Problem، مسئله ملی یک مفهوم ایدیولوژیک است. بدون چشمانداز معرفتی، امکان مصادیق یا تسری علی آن، ابهامزایی و نداشتن «شعور تاریخی» است.
مدعای من این است: مسأله ملی برساخت چپ ارتدوکسی سدهی نوزدهم/بیستم است که در مواجهه با گسترش موج ناسیونالیزم غربی مطرح گردید. مضاف بر این، مسأله ملی نه به هدف به رسمیتشناسی حقوق سیاسی ملت-ملیتها بلکه با نگاه ابزاری و بهرهجوییآن برای رسیدن به اهداف سیاسی بود.
این مدعا ضرورت به توصیف عمیق و گسترده دارد: نخست، مسأله ملی از نظر چپ ارتدوکسی به مفهوم متداول از ملت و ملیگرایی نیست. آنان هر گروه قومی-اقلیتی فاقد دولت را ملت مینامیدند.
گروههای قومی که به صورت سرگردان در امپراتوریهای اروپایی و تزاری، خارج از دولت ملی باقیمانده بودند و چپیها از ظرفیت آنها در جهت پیشبرد اهداف مبارزاتیشان، بهره میبردند. دوم، پدران یا متولیان مارکسیسم هیچگاه خودمختاری ملی را به عنوان اصلی بنیادین که برخاسته از یک جنبش آزادیخواهانه باشد، مطرح نکردهاند.
مارکس وانگلس در «مرامنامهی کمونیست» نوشتهاند: «کارگران کشوری ندارند و چیزی را که ندارند، نمیتوان از آنها گرفت.» مارکس مانند دورکیم، ملیگرایی را در هر شکلآن نگرش ویرانگر میدانست. او علیه سرمایهداری بود، از اینحیث، هر فراوردهی که ساختهی سرمایهداری بود، نفی میکرد. او ملت-دولت را از متغیرهای بنیادین نظام سرمایهداری میدانست که ابزاری است یک طبقه بر طبقهی دیگر ستم میکند.
مارکسوانگلس در تز یازدهم خود مینویسند: «فیلسوفها تا امروز جهان را تفسیر کردهاند، اما هدف تغییر جهان است» از اینرو، آن دو، در ارائه راهکارهای سیاسی و اجتماعیشان نگاه فراملی یا جهانی داشتند تا ملی یا ملیتباورانه. مارکسوانگلس واحد «طبقه» را در اولویت قرار میدادند و آن را پایدارتر از ملیت، ملت و دیگر دستهبندیهای اجتماعی میدانستند.
به باور آنان، در هر مبارزهی قومی یک مبارزهی طبقاتی پنهان وجود دارد؛ زمانیکه جامعهی ناب کمونیستی تحقق یافت، تفاوتهای طبقاتی از میان میرود و قومیت و ملیت که عامل دشمنیهای اجتماعیاند از میان خواهد رفت.
✓ اما چه شد که مسأله ملی به کارکرد ابزاری لنین و استالین تبدیل شد؟ پاسخ این است: ترس از رشد بورژوازی و تکوین ناسیونالیزم. ناسیونالیزم فراوردهی غربی بود که به علاوهی اروپا بعدها قلمرو خلافت عثمانی را نیز درنوردید و تا آمریکا و آفریقا گسترش یافت.
لنین در مهار این موج و شکست روسیهی تزاری در وجه ابزاری، مسأله ملی را مطرح ساخت. او پیش از انقلاب اکتبر با تأکید بر حقوق اقلیتهای قومی، آنها را ملت خواند تا بتواند از نیروی آنان در مبارزه با دولت تزاری و گرفتن قدرت استفاده کند.
او تعیین سرنوشت و تشکیل دولت را حق آنها در جدا شدن از ملتهای غیرخودی دانست. به توصیه لنین، استالین در سال ۱۹۱۳م مقالهی با عنوان «مسأله ملی و سوسیال دموکراسی» نوشت.
این یکی از منابع مهم در خصوص اقلیتها بود که حاکمیت تزاری را برای آنان مترادف «زندان» میدانست و از آنان ملیتهای در بند و تحت ستم تعبیر میکرد.
اما بعد از انقلاب اکتبر مشخصاً از اواخر ۱۹۱۷ تا ۱۹۲۰ اصول عمدهی اعلامیهی حقوق خلقهای روسیه دچار تغییر و تحولات زیادی شد که اهم دیدگاه لنین این موارد است: نخست، گرچه حزب از حق تعیین سرنوشت جانبداری میکند اما مقید نیست که خواستهای جداییطلبانه را حمایت کند.
دوم، حزب برای حق تعیین سرنوشت پرولتاریا علاقهمند است اما برای حق تعیین سرنوشت کل اقلیتها ارزشی قایل نیست. سوم، حقانیت و عدم حق تعیین سرنوشت بستگی به فایدهمندی آن به منافع پرولتاریا و مبارزات طبقاتی است. از همین جهت بود که ارنست گلنر علیه آن تاخت و این فهم را «نظریهی آدرس غلط» عنوان کرد. او گفت اینها بهجای اینکه مطابق اساسات مارکسیسم پیام آگاهکننده به طبقات داشته باشد به ملت-ملیتها دارند.
کرینبرینتون نیز به کنایه گفت: «رهبران شوروی نیز میتوانند با آمیزهی از باورهای مارکس و مسأله ملی، یک افیون تودهٔ جدید بسازند.» اما واقع سیاست مسأله ملی شوروی این بود که در آغاز استقلال اوکراین را به رسمیت شناخت و بعدها آن را زیر نفوذ و استعمار شوروی درآورد.
همچنان فیلم کلاسیک الکساندر نوسکی را که هیجان میهنی و وطندوستی داشت در آغاز جنگ جهانی دوم و حملهی آلمان به روسیه اجازه نمایش و نشر گسترده داد اما با بستن پیمان و متارکهی جنگ، نمایش آن ممنوع شد.
با این بررسی مؤجز، مسأله ملی نه یک معرفت و مفهوم علمی، بلکه ابزاری و ایدیولوژیک بود. نهایت آن هم منوط و مشروط به ارادهی پرولتاریا نه چون ناسیونالیزم متعلق به خاک و سرزمین. با آنهم اگر شما آن فهم ابزاری و کوتاه مدت استالین را از برساخت مسأله ملی که چهار مشخصه (زبان، سرزمین، اقتصاد و فرهنگ) را ملاک قرار داد، در نظر بگیرید، در چارچوب ادعای متولیان افغانستان نیز ناقص است.
من روی افغانستان ورود نمیکنم چون بهجای گفتوگوی علمی آدمی با نفرین همراه میشود. اما اگر در آخر به کوزلک اتکا کنم، آنانیکه از مفاهیم انتظار همزمانی دارند، فاقد شعور تاریخیاند. مخلص کلام، زندهیاد بدخشی، شهید خاک نه بلکه قربانی ایدیولوژی بود. آنچه از او تعریف میشود، خودش نیست.
برساختی است که او را ساختهاند. طرح مرام این جریان هم به فهم من تا آگاهیزا باشد، نفرتفروش است. ادبیات آنهم ناقص و ولخرچی با مفاهیم.
زبیر بیانفر


