ویتگنشتاین متاخر میگفت کار فلسفه گشودن گرههای زبانی است. از نگاه او بسیاری از آنچه ما «مسئله» مینامیم، نه از سرشت جهان، بلکه از کاربرد نادرست یا مبهمِ واژهها برمیخیزد.
کابل ۲۴: ویتگنشتاین میان مسئلهٔ واقعی، که به جهان و تجربه و دادهها مربوط است، و شبهمسئله، که زادهٔ سوءفهم زبانی و لغزشهای نحوی و معنایی است، تمایز میگذاشت. هنگامی که میپنداریم هر واژهٔ مهم فلسفی-مانند ذهن، معنا، من، هویت-ضرورتاً باید به یک «ذات ثابت و پنهان» در پسِ زبان دلالت کند، گرفتار ذاتگرایی میشویم و پرسشهایی میسازیم که از آغاز بدساختاند.
در برابر، نوعی نومینالیسم زبانی است؛ ویتگنشتاین به ما میآموزد که معنا را نه در ذاتهای متافیزیکی، بلکه در کاربردهای واقعی واژهها در بافت زندگی جستوجو کنیم.
از این منظر، باید میان «حل» مسئله و «انحلال» مسئله فرق گذاشت. حل، آنجا معنا دارد که پرسش درست طرح شده باشد و زبانِ توصیف ما شفاف و سنجیده باشد. در اینجا علم و استدلال تجربی وارد میشود و جواب میدهد.
اما انحلال آنجاست که فیلسوف نشان میدهد خودِ پرسش محصولِ درهمآمیختن بازیهای زبانی مختلف است. یعنی ما با یک شبهمسئله سروکار داریم، نه با مسئلهای واقعی. بسیاری از معماهای مشهور -چون «ذاتِ من چیست؟»، «هویت من چیست؟»-بهجای آنکه به پاسخ نیاز داشته باشند، به نوعی پاکسازی زبانی محتاجاند: باید دید واژهها در چه بافتهایی به کار میروند و کجا از محدودهٔ مشروع کاربرد خود بیرون کشیده شدهاند.
در همین افق است که ویتگنشتاین معنای واژه را در کاربرد آن میدید و بهجای جستوجوی ذاتها، به شبکهٔ استعمالها، به «بازیهای زبانی» و «شباهتهای خانوادگی» اشاره میکرد. وقتی ما میان نام و مسمّا خلط میکنیم، از نسبت واژهها و چیزها غافلیم، اختلاف در الفاظ را اختلاف در اشیاء میپنداریم و از سطح زبان به سطح جهان تعمیم میدهیم، در نتیجه نزاعی که در اصل زبانی است، به صورت نزاعی هستیشناختی و متافیزیکی ظاهر میشود.
فلسفه در این معنا نوعی درمان است: کاری که میکند این نیست که حقیقتی تازه به ذخیرهٔ معرفت ما بیفزاید، بلکه ما را از سحرِ کلمات و تصاویر زبانیای که خود ساختهایم آزاد میسازد و نشان میدهد که بسیاری از «گرهها» اصلاً واقعاً گره نبودهاند، بلکه پیچخوردگیهای بیجا در تار و پود زبان بودهاند.
حکایت مولانا از چهار نفری که بر سر یک درم انگور به جان هم میافتند، در پرتو این فلسفه، تصویری ادبی از همان وضعیتِ اسارت در زبان است. هر یک واژهای متفاوت بر زبان میآورد-انگور، عِنَب، اوزوم، استافیل-اما همه یک چیز را میخواهند و از «سرِ نامها غافل»اند و اختلاف لفظ را اختلاف مسمّا میپندارند.
نزاع آنها دقیقاً یک شبهمسئله است، نه مسئلهٔ واقعی؛ واقعیت بیرونی واحد است، مشکل در بازی زبانی و ناآگاهی از تنوع نامهاست. حضور آن «صاحبسِرّ صدزبان» که مولانا از او یاد میکند، همان کاری را میکند که ویتگنشتاین برای فلسفه قائل بود؛ با فهمِ کاربرد واژهها در زبانهای مختلف، مسئله را حل نمیکند، بلکه نشان میدهد اصلاً مسئلهای در کار نبوده است و نزاع را نه با کشف حقیقتی تازه، بلکه با گشودن گره زبانی و انحلال شبهمسئله پایان میدهد.
جمشید مهرپور_کابل


