آیا روانپزشکی مدرن یک کلانروایتِ یگانه و بیرقیب است، یا همانطور که لیوتار در «وضعیت پستمدرن» میگوید باید آن را فقط یکی از خردهروایتها در کنار روایتهای موازی دانست؟
کابل ۲۴: روان انسان دستکم دو هزار سال است موضوع تفکر، تجربه و تفسیر بوده و هر دوره با زبان و چارچوبِ خود به آن معنا دادهاست.
طبق نگاه پوزیتویستیِ کنت، تاریخ اندیشهٔ انسانی مسیر خطی و رو به پیشرفت دارد؛ از روایتهای اساطیری، به روایتهای متافیزیکی، و سپس به روایت تجربی و علمی رسیدهاست.
اگر این الگو را وارد بحث شناخت روان کنیم، در مرحلهٔ نخست اختلالات روانی با مفاهیمی مانند جنگرفتگی و تسخیر توسط شیاطین توضیح داده میشد و درمان نیز بیشتر شکل آیینی داشت؛ مراسم جنگیری، ورد، تعویذ و مانند آن. اصطلاح «مجنون» به معنای جنزده، یعنی کسی که گویی نیرویی بیرونی در وجودش حلول کرده است، محصول همین دوره است. مرحلهٔ دوم در این داستانِ خطی، روانکاوی است.
معرفتی که از منظر معیارهای علمشناسی مدرن، علمی نه، بلکه شبهعلمی است. بر مبنای این معرفت فروید، یونگ، لاکان و دیگران رنج روانی را با مفاهیمی مثل ناخودآگاه، تعارضهای درونی، تجربههای کودکی و ساختارهای نمادین توضیح میدهند و درمان را بر گفتوگو و تحلیل بنا میکنند.
سپس به مرحلهٔ سوم میرسیم: روانپزشکی مدرن که مبتنی بر تجربه است، تشخیصها را نظاممند میکند و درمان را تا حد زیادی بر روشهای آزمونپذیر و دواهایی استوار میسازد که در پژوهشهای کلینیکی اثربخشی خود را نشان دادهاند.
بر اساس منطق کنتی، میتوان گفت اکنون به یک «شناخت بنیادی» از روان نزدیک شدهایم و از این پس فقط جزئیات و دادههای تازه به همین بنیان افزوده خواهد شد.
اما میشل فوکو که خود دانشآموختهٔ روان بود و کتاب «تاریخ جنون» را نوشت، در کتاب «واژهها و چیزها» الگوی دیگری را برای معرفت ریخت. او با طرح مفهوم «اپیستیمه» و نظامهای دانایی یادآور میشود که آنچه در هر عصر «علم»، «عقل»، «نرمال» و «اختلال» شمرده میشود، درون افقهای تاریخی و فرهنگی شکل میگیرد و این افقها ثابت و همیشگی نیستند.
طبق دیدگاه فوکو شاید روانپزشکی مدرن پایان راه نباشد، بلکه یک صورتبندی تاریخیِ قدرتمند باشد که در آینده میتواند جای خود را به نظام دانایی دیگری بدهد؛ نظامی که در آن تعریف روان، فهم اختلال، و حتی شیوههای درمانی به شکل بنیادین دگرگون شوند و درمانهایی پدید آید که امروز هنوز تصور روشن و دقیقی از آنها نداریم.
امروز فیلم کوریایی راهبههای سیاه (Dark Nuns 2025) را دیدم. در بسیاری از فیلمهای هالیوودیِ ژانر روانی، وقتی فردی دچار اختلالات رفتاری میشود، معمولاً دو روایت رقیب و موازی شکل میگیرد: روایت روانپزشکی مدرن که علائم را با زبان علمی توضیح میدهد و درمان را در دوا و رواندرمانی علمی مانند CBT میجوید، و روایت کلیسا که همان وضعیت را نشانهی تسخیرشدگی میداند و راه نجات را در جنگیری میبیند.
اما در فیلم «راهبههای سیاه»، این دوگانه به شکل تازهای بازآرایی میشود: هر دو روایت در یک فرد جمع شدهاند و پدر پائولو همزمان نمایندهی دانش روانپزشکی و اقتدار روحانی است.
داستان از پسر جوانی شروع میشود که دچار اختلالی شدید روانی میگردد. اختلالی که از دو چشمانداز، دو تفسیر متفاوت پیدا میکند.
پدر پائولو ابتدا بهعنوان روانپزشک تلاش میکند همهچیز را در چارچوب تشخیصهای بالینی و درمان مدرن توضیح دهد و بیمار را مبتلا به «اختلال روانی چندین شخصیتی» تشخیص میکند. اما با پیشروی بحران و پیچیدهتر شدن نشانهها، وجه روحانیِ او نیز فعال میشود و مسیر روایت به سمت تبیین معنوی و امکان جنگیری کشیده میشود.
به این ترتیب، فیلم بهجای تقابل سادهی دو اردوگاه، ما را با یک کشمکش درونی روبهرو میکند: آیا آنچه میبینیم یک اختلال روانی است یا چیزی فراتر از آن؟ و در پایان، فیلم دوباره این پرسش را پیش روی ما میگذارد که واقعاً روان چیست و برای شناخت آن کدام معرفت بنیادی است؟ و یا شاید اساساً هیچ معرفت بنیادیِ قطعی و نهایی برای فهم روان وجود ندارد.
یادم میآید یکبار در مصاحبهٔ کاری که با مشاوران روانی داشتم، از آنها یک سوال را میپرسیدم، سوالی که ظاهر خیلی ساده دارد ولی هیچکدام پاسخ داده نتوانستند. از آنها میخواستم که روان را تعریف کنند، با اینکه آنها فارغ از رشته روانشناسی بودند ولی در کمال تعجب میگفتند که تعریفی برای چیستی روان ندارند و از اینکه رشته روانشناسی را خوانده و پس از چهارسال حتی روان را بصورت دقیق تعریف نمیتوانستند، تکان میخوردند. البته تقصیر آنها نبود؛ چیزی که تعریفناپذیر است را چگونه میتوان تعریف کرد.
جمشید مهرپور_کابل


