هشتساله بودم و با پدر زندهیادم که بهتعبیر خودش یکی از پیروان طریقهی “چشتیهی شریف” بود، هر پنجشنبهشب، به خانقاه “کوچهی علیرضاخان” در شهر کهنهی کابل میرفتم.
فضای خانقاه گرم و با حال بود. مردان زیادی از هر طیف و تبار، برخی دستار بر سر، برخی کلاهِ سورِ قرهقل بر فرق و برخی هم سرلُچ آنجا نشسته و غرقِ شنیدن آهنگهای قوالی و غزلهای صوفیانه که توسط آوازخوانان “خرابات” و “شوقیها” خوانده میشد، بودند.
“حسینِ قَرچه” که پدرم میگفت از مجذوبان خانقاه “مُعینالدین چشتی” (مشهور بهغریبنواز) است، وسط همه بر زمین خانقاه میایستاد و در عالمِ خُلسهی عارفانه، باوجد سرش را بیوقفه شور میداد و گردنش را بهگونهی شگفتی با ضرباهنگ ساز و نوای مطرب تاب میداد.
آدمهایی هم که گفته میشد از خادمان خانقاه اند، خاموشانه؛ اما پیهم در پتنوسهای نِکلی رنگ و رورفته، گیلاسهای چای سبز را با نقلِ نخودی و شیرینی خوشمزهی “حاجی حسنِ” قنات، بهدیگران تعارف میکردند
چند تا آدمِ دیگر مشمولِ پدرم با شنیدن آهنگهای صوفیانه، در گوشهای از خانقاه آهسته آهسته اشک میریختند.
گاهی هم از پدرم میپرسیدم:
– بابه اینجه کسی مُرده که همه گریه میکنن؟
پدرمخاموشانه بهسویم نگاه میکرد، لبخند تلخی میزد و سرش را شور میداد.
معمولن استادان بزرگی مانند: استاد سرآهنگ، استاد رحیمبخش، استاد نتو، استاد هاشم محمود معروف به چشتی و سپس به اصطلاح “مَیده و چَیده”ی دیگر خرابات بهنوبت و بهرسمِ خودِ شان مُجرایی میدادند تا بهگونهای، ادای دَین کردهباشند.
استاد “نتو” با آوازِ جر و لرزانش که حکایت از پیری و کهولت سن داشت، نغمه سر میداد:
“باز بهیادِ رخت روبهخدا میکنم
یا بهدرِ سومنات رفته دعا میکتم”
سپس در هنگام اجرای آهنگ، تکبیتی میگفت و آوازِ واه واه گفتنها، از هر سو بلند میشد.
بعد نوبت بهاستاد سرآهنگ میرسید و او بادستهی چند نفری، آهنگِ قوالیاش را اجرا میکرد:
” ترکِ آرزو کردم، رنجِ هستی آسان شد
سوخت پرفشانیها، کاین قفس گلستان شد”
باز هم مردم آه میکشیدند و دمار از روزگار خانقاهیان میبرآمد.
یکی دیگر هم که نامش را نمیدانستم، با سر دادن آهنگی، ولولهی عجیبی میان خانقاهیان ایجاد میکرد:
“پیرِ من و مُرادِ من، دردِ من و دوای من
فاش بگفتم این سخن، شمسِ من و خدای من”
بههمینسان دیگران بهنوبت مُجرایی میدادند و در آخر از استاد هاشم چشتی طبلهنواز و آهنگساز معروف اهلِ خرابات میخواستند که آهنگ “آسا” (نوعی آهنگ مناجات و نیایش که در شفقدَم و پیش از اذان بامداد خوانده میشود) را بخواند.
چند تا ملنگ هم در حویلی خانقاه چرس میزدند و زمانی که برای لحظهای ساز توقف میکرد، صدای سُرفهی بلند شان، با بلغمی که از گلوی خود تف میکردند، بهگوش میرسید.
پس از ادای نماز صبح در مسجدی که توسط استاد قاسم معروف به “قاسمجو” در کوچهی خرابات ساخته شده بود، برخی بهسوی خانههای شان و برخی دیگر هم برای رفع کسالت و بیخوابی به حمام “خرابات” و حمام “پختهفروشی” میرفتند و زندهگی هروز بههمینگونه بیادعا و بیمدعا ادامه مییافت.
یاد باد، آن روزگاران یاد باد!
جاویدفرهاد