لاله”اوتار سِنگ” مشهور به”حکیمجی”، سالهای پیش در “هندو گذر” کابل میزیست و در “سنگتراشی” دکان عطاری داشت.
دختری داشت “رجنی” نام که بسیار زیبا بود. موهای درازِ سیاهِ تا کمر افتاده، چشمانِ میشی و کلان، قدِ متوسط، ابروان درشت، پوستِ گندمی و لبهای سیاه و آمیخته با رنگِ جگری از هر بینندهای دل میربود.
هنگامی که رجنی از کوچه میگذشت، بوی تن عنبرآلودش به دماغ اسد که دکان بقالی داشت، میخورد و دیوانهاش میکرد.
میخواست موهای سیاهش را با انگشتانش نوازش نمابد، دستش را در دست بگیرد و بهچشمان میشیرنگش که مثلِ آسمان کبود بود، ساعتها نگاه کند.
وقتی رجنی از نزدیک دکانش با عشوه رّد میشد، اسد بهخاطر جلبِ توجه دختر حکیمجی، آهنگ فلم “لف استوری” را که تازه در سینماهای “اقبال، آریوب و فرخی” همزمان به نمایش در آمده بود و مردم دسته دسته به دیدنش میرفتند، در تایپریکاردر ۵۴۳ بلند میکرد و صدایش در نزدیکی دکانش طنینانداز میشد:
“یاد آرهاهی، تیری یاد آرهاهی….”
بعد رجنی نگاهِ عشوه آمیزش را به اسد که به دروازهی دکان میایستاد، میدوخت و لبخند ملیحی میزد و موهای سیاهش را با دست از گونهاش کنار میزد و دل از دلخانهی اسد میربود.
آتش عشقِ دختر حکیمجی آرامشِ اسد را ربوده بود. بوی پکورهی تُند، عطر شیرینیهای هندوپز، بوی عنبر و بولانی در هندوگذر مستش میکرد؛ ولی هیچچیز رویای رجنی را از یادش نمیبُرد.
یکروز تحملش را از دست داد و هنگامی که رجنی از کوچه میگذشت، دنبالش کرد و در نقطهی خلوتی که رفت و آمد رهگذران کم بود، صد دل را یکدل کرد و عشقش را به رجنی ابراز کرد.
دخترک که شوکه شده بود، اول چیزی نگفت، با نگرانی بهاطرافش نگاه کرد، شاید میهراسید کسی او را با اسد نبیند، با ترس و لرز گفت:
“مام دوستت دارم؛ اما مه هندو استم، ما از مسلمانها میترسیم، ماره آزار میتن، ایکار ممکن نیس!”
اسد گفت:
اما مه او قسم نیستم، مه عاشقت استم، عاشقت رجنی جان….”
اما رجنی دیگر رفته بود… و اسد با دنیایی از آرزوهای عاشقانهاش در وسط کوچه تنها مانده بود.
ماهها از این ماجرا گذشت؛ اما دیگر خبری از رجنی زیبا نشد. گویی رجنی ستاره شده و بهآسمان رفته بود….
پسانها خبر آمد که لاله اوتار سِنگ رجنی را به خواهر زادهاش در هند به زنی دادهاست و اسدِ دکاندار، تنهای تنها در دکان بقالیاش سر بهجیب حسرت فرو برده و تنها همدمش همان آهنگ فلم “لف استوری” بود که از صبح تا شام مکرر آن را میشنید و پُت از چشم دیگران در تنهایی اشک میریخت.
شامگاهان هنگامی که تختههای دکان را میبست، پیش از رفتن بهخانه، بیسروصدا از مقابل خانهی لاله اوتار سِنگ میگذشت؛ با دروازهی نقش و نگاردار و ارسیهای چوبی، دیوارهای بیرهای و سِنجیِ خانهی کهنهی حکیمجی از دور گپ میزد و یادهای رجنی را مرور میکرد.
اسد روزها و شبها را به امید اینکه ممکن است روزی رجنی بهخانهی پدریاش بهنام “پایوازی” برگردد، سپری کرد؛ اما دیگر خبری از رجنی و بوی عنبرآلودِ تنش نشد….
با آنکه هندو گذر را از بهر یادهای عبور رجنی دوست داشت؛ اما دیگر بوی پکورهی تُند، شیرینیها و عطرِ شورنخود و بولانی مستش نمیکرد.
سرخورده و درویشصفت شده و کاخِ “تاجمحل” آرزوهایش فرو ریخته بود و یکهندوستان اندوه و نامُرادی در سینه داشت.
“عاشقی پیداست از زاری دل
نیست بیماری چو بیماری” (مولوی)
جاویدفرهاد