آغاز سمستر جدید با قوانین و مقررات جدید؛ اعلان دانشگاه برای داشتن لباس مناسب پخش شد دیگر برایم پول کافی نمانده است هر آنچه داشتم را مصرف فامیل و قرضهای لیلیه کردم.
فریال یعقوبی
قسمت آخر
کابل۲۴: قوانین دانشگاه روز هاست اجرا شده است ولی من هنوز هم با لباسهای قبلیام وارد صنف میشوم شاید این عذاب است و یا حقارت، امروز در پیش همه دانشجویان استاد ثقافت گفت: با این سر وضع آمدن به دانشگاه بهتر است از فردا نیایی من را چون دخترانی بی سر و پا خواند و تحقیر کرد.
آخر که میدانست که من تحت چه شرایطی سه سمستر را به آخر رساندم برای خرید لباس جدید که به پولدار ها خریدنش نیم ساعت بیش نیست من باید پاک کاری یک هفته خانههای آنان را انجام دهم.
روزهای دانشگاه همینگونه گذشت آخر سمستر پنج که پدرم میخواست برای بردن من به قریه در شهر آمد من هم که با چشمان پر از حسرت انتظارش، کنار جاده ایستاده و نگاهش داشتم تا با لبخند ملیح از آن سمت سرک عمومی به طرف من رد شود، ناگهان آوازی دلخراش به هم کوبیدن در گوشهایم پیچید من نتوانستم آن لبخند اش پاسخ بدهم وسایلش را پراگنده در چهار سمت خیابان نگاه کردم برای مدفون کردنش باید به قریه میآمدند.
من که حامی و بزرگترین پناهگاه و تکیه گاهم را از دست داده بودم دیگر نمیدانستم چگونه در این مسیر به زندگی کردن ادامه بدهم.
روزها از این اتفاق میگذرد و باید من هفته آیند برای شروع سمستر جدید در دانشگاه حضور داشته باشم.
مادرم: سمیه دخترم دیگر به شهر نرو تو باید اینجا باشی.
من: نمیتوانم مادر جان سالهای آخرم است چیزی نمانده به فارغ شدنم.
مادر: خون پدرت را کم نشمار اینجا بمان.
من: پدرم بخاطر همه حق تلفیهای که در حقش شده بود حق میراث که سالها از او گرفته شده بود وکیل شدن من آرزوی پدرم بود، مادر جانم بخاطر بیاور از من بیشتر پدرم میخواست تا من یک وکیل ورزیده شوم.
و هااا..! من نمیروم شما هم باید با من بیایید اینجا جای ما نیست قبلاً پدرم اینجا بود ولی حال هیچکسی نیست تا بخاطرش اینجا بمانیم.
مادرم: کاکاهایت این اجازه را نمیدهند تا ما برویم.
من: سه روزی دیگر هم گذشت که احوال آمدن کاکا بزرگم با مردانی قریه آمد آنها میخواستند من را برای پسرش عبید نکاح کنند چون من را ناموس خودشان میدانستند.
مادر: آواز شوهر شهیدم تا حالا در حصارها میپیچید حال شما آمدید تا دخترم را از من جدا کنید با آرامش گفتم بروید بعد از روز چهل همان وقت گپ خواهیم زد.
من: بعد رفتن آنها گفتم چرا این حرف را گفتید.
مادرم: دخترم از اینجا برو و فرار کن
من: من بدون شما نمیروم من با فامیلم ساعت دو شب از خانه بیرون شده و به گونه پنهان از قریه به طرف شهر حرکت کردیم. هیچ چیزی جز چند لباسی فرسوده با خود بر نداشتیم روز ها را اینگونه در لیلیه سپری میکردم کرایه خانه گران شده بود نمیتوانست با چند قران پولی که من در میآوردم کرایش را پرداخت کنیم.
احوال اینکه به دنبال من میآیند به گوشم رسید از دانشگاه احوالم را پی در پی می گیرند ولی اینکه مدیر لیلیه چون مردی با وقار مهربانی است مرا به دست آنها نسپرد من هرگز از مشکلاتم برایش حکایت نکرده بودم ولی او میدانست که به چه کسی کمک کند.
مادرم در یکی از خانهها صفا کاری میکرد. خواهرم را شامل مکتب کردیم فکر کنم که جنگ ما میان زندگی و گرسنگی کم کم به پایان رسیده با وجود آن همه دلهره که داشتیم نو فکر میکردم که همه چه کم کم خوب میشود.
سمستر هفت نیمه شدهاست امروز از جا بلند شدم به محض اینکه به مغازه رسیدم مدیر مغازه معاشم را داد و گفت به وجود من در مغازه دیگر نیاز نیست اخراج هستم.
با خود گفتم: دوباره نبرد میان من و زندگی آغاز شد.
اما محکم بمان؛ بخاطر پدرم، پدرم به من باور کرد، به اینکه هرگز سر خم نمیکنم و استوار میمانم، به من لبریز از آرزوها. به من؛
منِ که دختری هستم ام در پرتو آرزو هایش….
زمان دیگر برای من مدوا نیست سکوت میان من و دیوار های اطاق درست جای خوبی نشانه شده است و من را بر خود فرو برده است.
من روز به روز خسته تر از قبل به نظر میرسیدم. در این سمستر نمراتم به خوبی سمستر های قبل نبود، اشتیاق و انگیزه کافی نداشتم همش آواز مادرم در گوشهایم میپیچید.
دانشگاهت را رها کن باید کار کنی و پول بدست بیاوری وگرنه ما از گرسنگی تلف خواهیم شد با کاکایت تماس میگیرم ‘ تو با پسرش عبید ازدواج کن و من و خواهرت هم به قریه بر میگردیم این سخنان مادرم مثل خنجر بر قلبم برخورد میکرد آنقدر بالایم فشار آورد تا توانست، من را به این کار وادار کرد.
مادرم:سمیه دخترم رضایت داری.
من: قبول دارم بیایند
امروز روز آمدن آنها است و من را هیچ چیزی عذاب نمیدهد جز تَرک که زندگی به من وارد کرد صبح زود نزد آمر دیپارتمنت آمدم. ورقه درخواست ام را مقابلش روی میز گذاشتم میخواهم تمامش کنم.
آمر دیپارتمنت: من از تو این انتظار را نداشتم رها کردن برای انسان های ضعیف است .
من فقط نگاه کرده و چند اندیشیدم چگونه تا اینجا با زندگی برای بدست آوردن آرزوهایت جنگیدی این مسیر، مسیر تو نیست مسیر پدرت است او برای رسیدن تو به آرزو هایت خودش را فدا کرد حالا میخواهی اینگونه روحش را شاد کنی؟
در قبال زحماتش اینگونه پاسخ میدهی؟ مشاجره ئ میان خود و خودم در ذهنم وجود داشت.
با خود گفتم دیگر نمیتوانم چیزی را تغیر بدهی تا حالا دیگر آنها به خواستگاری آمده اند راه برگشت نداری.
آمر دیپارتمنت: تو مسیرت را ترک نکن برایت تا فردا مهلت میدهم
تا فردا فکر کن امیدوارم تصمیمی نگیری تا پشیمان شوی.
در همه مسیر راه در سکوت فرو رفتم اگر من نروم خواهرم و مادرم آنجاست وارد خانه شدم جز مادرم وخواهرم کسی دیگری نبود به عجله وسایل را جمع کردیم و از خانه فرار کردیم پناه گاهی جز آن لیلیه نداشتم.
مدیر لیلیه: زود برگشتی بلند شدم از چوکی ام این همان چیزی است که من از تو انتظار داشتم.
من: لبخند زدم، روز به روز بهتر به این درک رسیدم که’ کاینات میتواند همه چیز را در خود داشته باشند و بتوانند بیهیچ قاعده و قانونی مهربان باشد.’
روزهای اخیر در این دانشگاه است من این را دانسته ام که شکست جز از دست دادن رویاها چیزی دیگری نیست گاهی این رویاها فقد ترکَ میخورند ولی هرگز از بین نمیروند اندیشیدن کافی نیست عمل آن نشانه ئ از حیات است.
دیپلومم را با همه افتخار به دست آورده و آن دم حس کردم پدرم با غرور بر من نگاه کرده و به وجود داشتن دختری چون من به خو میبالد.
سه سال بعد…
خانم وکیل تبریک باشد دوباره پرونده را برنده شدید. پرونده این همه پیچیده و به این بزرگی….
ممنونم
با خود گفتم من پرونده را برنده شدم
که شش ماه مکمل شبانه روز را وقف آن کردم شاید این فقط شش ماه نیست این پرونده نتیجه ای سال ها تفکرات است که میخواستند من را از پا در بیاورند واین چیزی نبود جز جهالت
من بر این پیبردم رویا ها میتواند به حقیقت مبدل شود به حقیقت پیوستن رویاهایمان زیباتر از رویاهایمان است و این را وقتی طعم رسیدن به رویاهایمان را چشیدیم بهتر درک میکنیم.
فقط زمان برای ما ثابت میتواند که حامیان میتواند فقط در کنارت بیستند ولی هرگز نمیتواند داستانت را تکمیل کنند گاهی شخص ی همانند فرشته در کنارت حضور مییابد تا دوباره ترا برای زندگی بر گردانند.
چه به چهره یک پیرمرد، چه یک مدیر و یا یک شخصی دانای دیگر، بستگی به عملت دارد میخواستم دروازه موترم را باز کنم
(دخترکوچک میتوانید کمکم کنید.
لبخند زدم و مقداری پول بر کف دست اش گذاشتم زانو زده و دستی دیگر اش را بر دست گرفتم.
“هیچکس نمیتواند کمکت کند به جز خودت”
و سوار موترم شدم شاید برای درک این جمله کوچک بود ولی روزی میداند منظورم چه هست….
نوت :
پسر کاکایم عبید که قرار بود با من نامزاد کند هشت ماه قبل از خانه ش به حوزه منتقل شد در حالت بی گناهی محکوم بر قتل مرد نامدار سیاسی کشور، که هیچ وکیلی حاضر نبود تا قضیه وی را پیش ببرد.
پردونده که چند وقت پیش برنده شدم همان پرونده است.
که نه تنها یک پرونده بلکه پیروزی علم بر جهل بود در مقابل همه کسانیکه روزی پدرم را برای رفتن من به دانشگاه جاهل خطاب میکردند.
برای آنانکه میگفتند تحصیل تو باعث هرج مرج و درگیری میشود امروز ثابت شد که علم باعث هرج مرج نمیشود.
بلکه جهل باعث هرج مرج است
علم آرامش می آورد، سکون و عدالت…….
شاید این پرونده برای بعضیها یک پرونده بیش نیست ولی برای من و دختران مثل من نشانهی بزرگ از پیروزی علم بر جهل هست.