خلاصه ی داستان فیلم زندگی زیباست: گوئیدو، به همراه پسر خردسالش جاشوا و همسرش، به اردوگاه های کار اجباری آلمانی ها فرستاده می شوند. گوئیدو نمی خواهد اجازه بدهد جاشوا متوجه واقعیت های دور و برش شود، پس سعی می کند طوری وانمود کند که آنها در آنجا مشغولِ یک بازی هستند و سربازانِ نازی هم بازیکنان این بازی …
یادداشت: فیلمِ تحسین برانگیز و شگفت انگیز بنینی، با ایده ای حیرت آور و بزرگ، درباره ی تخیل پردازی و داستان پردازی حرف می زند؛ اینکه در زندگی سخت و کُشنده ی ما آدمیان، این شوخ و شنگی و این دیگرگون جلوه دادنِ محیط برای لذت بردنِ بیشتر، چقدر می تواند به ما کمک کند تا زندگی بهتری داشته باشیم.
گوئیدو از همان ابتدا که به شکلی تصادفی، به میان جمعیتی که منتظر ورود یک افسر آلمانی هستند وارد می شود و جمعیت او را با افسر آلمانی اشتباه می گیرد و برایش سلام هیتلری می فرستد، یک قصه گو نشان داده می شود؛ کسی که می تواند واقعیتِ تلخِ اطراف را به شیرینی تبدیل کند.
او شوخ و شنگ است و سرحال و پر حرف. همچنان که می تواند جای یک افسر آلمانی باشد، می تواند به جای یک مأمور آموزش و پرورش هم بنشیند و به میان بچهها برود.
او قابلیت تغییر به هر رنگ و لباسی را دارد. حتی میتواند لباس عوض کند و در هیئت یک زن، به قسمتِ زنانِ اردوگاه برود تا همسرش دورا را پیدا کند.
گوئیدو یک قصه گوی تمام عیار است که با انرژی بی نظیر خودش داستان را جلو می بَرَد. ما از وحشی گری نازی ها فیلم های تلخ زیادی دیده ایم اما بنینی در اینجا نه تنها نمیگذارد جاشوا این تلخی را حس کند بلکه اجازه نمی دهد این تلخی به ما هم سرایت کند.
حس طنز زیبایی که در تک تک صحنه های فیلم وجود دارد، ما را میخکوب می کند. نگاه کنید به جایی که او داوطلب می شود تا حرف های افسر نازی را برای بقیه ی زندانی ها ترجمه کند در حالیکه حتی یک کلمه آلمانی هم بلد نیست! او سعی می کند حرف های خشن افسر را به قوانین بازی ای که خودش خلق الساعه بوجود آورده، تبدیل کند.
اینگونه است که گوئیدو دنیای دیگری می سازد پر از شوخی و خنده و انرژی و حتی گهگاه با یک آرزو، همه چیز را تغییر می دهد؛ چیزی را غیب می کند، چیزی را به محضِ به زبان آوردنش ظاهر می کند.
حتی باعث دور ماندن آلمانی ها از جاشوا می شود، انگار که او قدرتی ماورائی دارد، گیرم که تمام این « جادو ها » در بستر فیلم، با توجه به نوعِ اتفاق افتادنشان، کاملاً هم منطقی و باورپذیر باشند. گوئیدو حتی میتواند به عنوان یک نویسنده، پایانِ داستانِ خود را هم حدس بزند ( بخوانید: بنویسد ) یعنی هر چند خودش دیگر نیست اما انگار اینطور داستانش را به پایان بُرده که در نهایت جاشوا به جایزه اش که یک تانک واقعی ست، برسد.
داستانِ جاشوا با واقعیتِ بیرون در هم ادغام می شود. او در داستان، هزار امتیاز می آورد و می بَرَد و در واقعیت هم جنگ تمام می شود. زندگی با وجود گوئیدوهاست که می تواند زیباتر باشد.