زمستان سال سیزدهصد و شصت و هشت هجری-خورشیدی بود و با “قهار عاصی” از جادهی “دهافغانان” پیاده رّد میشدیم. برف دانه دانه میبارید بود.
کابل۲۴: عاصی شوخ و شَنگ حرف میزد و بخار از دهانش بیرون میشد، چابک و استوار گام بر میداشت، سرش هنگام راهرفتن همیشه بلند بود. میگفت: ” بچیم از گردن پَتی بدم میآیه!”
گرمِ گفتوگو بودیم که ناگهان پیرمرد گدایی که از خنک میلرزید و چپلک بهپا داشت، از وی کمک خواست.
عاصی یکباره سرِ جایش ایستاد، نگاه نافذی به سراپای پیرمرد انداخت. گدا بدون جامهی گرم و با پاهای بیجوراب در خیابان ایستاده بود.
لبهایش از فرط سرما کبود میزد و چشمانش اشکآلود بود. از چینهای سروصورتش دردِ تهیدستی خوانده میشد.
عاصی ناشیانه دکمههای بالاپوش سیاهش را باز کرد. بالاپوش را از تنش کشید و بر تن پیرمرد کرد.
دستمال پشمی گردنش را نیز با دستان خودش دور گلوی مرد پیچید. سپس بوتها و جورابهایش را از پا کشید و خودش آنها را به پاهای وی کرد.
دستش را به جیب پتلونش بُرد و از آن مقداری پول بیرون آورد. هفتصد و سی روپیه بود، سی روپیهی آن را خودش گرفت و باقی را به گدا داد. ریشِ سپید آن مرد را بوسید
با خندهی نمکینی گفت: “عمُک جان، دگه خلعِ سلاح شدم و چیزی پیشم نمانده!”
پیرمرد شگفت زده شده بود و از خوشحالی دست از پا نمیشناخت. پیوسته در حقِ عاصی دعا میکرد و اشک از دیدهگانش جاری بود.
رهگذران با نگاههای عجیب ومعناداری بهما نگاه میکردند. یکنفر هنگامی که به پاهای برهنه و بیکفش عاصی دید که تر شده بودند، به همراهش گفت: “حیفِ جوانیاش، به خیالم که دیوانه شده…”
مرا خنده گرفت و عاصی چپلکهای تر از برف و کهنهی پیرمرد را بهپا کرد و بی هیچ چشمداشتی از این کِردهاش رویش را بهسویم کرد و گفت: “بریم بادار!”
مثلِ همیشه با گامهای تند و استوار بهسوی “قول آبچکان” به راه افتاد؛ اما سخت اندوهگین بود و گپ نمیزد.
دیدم آهی کشید و بخار از دهانش در آن هوای سرد بیرون شد.
برای آنکه فضای ذهنیاش را دیگر کنم گفتم: “اندیوال! همان چند روپیه که دادی بس بود، چرا بالاپوش و بوت و جورابت را برایش دادی؟”
لبخند غمگینی زد و گفت: ” در زندهگی کاکه باش بچیم، کاکهها ره خدا دوست داره. ما برهنه بهدنیا میآییم و برهنه میرویم، اگر داشتی نثار کن، اگر نداشتی شُکر کن.”
وقتی نزدیک “قول آبچکان” رسیدیم، او از من جدا شد و گفت که فردا ساعت سه پس از چاشت در اتحادیهی نویسندگان منتظرت هستم و میرویم به زیارت “صوفی عشقری” در “شهدای صالحین”.
حالا که سالها از این ماجرا سپری شده، دیروز رفتم به آرامگاهت در “قولِ آبچکان”. خاموشی ترسناکی آنجا سایه افگنده بود؛ کنار گورت مقداری سبزه و دو تا گُل زرد نوروزی روییده بود.
کسی روی قبرت ارزن پاش داده بود و چند تا گنجشک و یکجفت موسیچه مصروف خوردنِ آن بودند.
چند دختر نیمچه در نزدیکی گورت “پنجاق” بازی میکردند، شاید ناخوداگاه میخواستند، شاعرِ خفته و کاکه در دلِ خاک تنها نماند.
روانت بهشتی باد عاصی کاکه و آزاده!
جاوید فرهاد