«تحولاتی جاری در چهارچوب معادلاتِ روابط و نظام بین الملل، سبب شده تا قدرت هژمونیک و مستقر این نظام یعنی ایالات متحده آمریکا، به صورت طبیعی نسبت به تحرکات رقبا و منتقدان خود در عرصه بین المللی حساس شود. این در حالی است که واشینگتن در شرایطی به عارضه مذکور دچار شده که دیگر همچون سابق از قدرت کافی جهت رفع دغدغه هایش برخوردار نیست. معادله ای که موجب شکل گیری نوعی مالیخولیا در رفتار سیاست خارجی آمریکا می شود و می تواند تبعات سنگینی را برای نظام بین الملل به همراه داشته باشد.»
پل کِندی
به گزارش کابل۲۴؛ شاید الگوی کلی آنچه پل کندی ترسیم می کند را بتوان در قالب نظریه انتقال قدرتِ “جان میرشایمر”، دیگر اندیشمند شناخته شده امریکایی حوزه روابط بین الملل نیز مشاهده کرد. فردی که معتقد است در هر دوره تاریخی، قدرت و یا قدرت های هژمونیک و برتر اقدام به ساماندهی یک نظم بین المللی کرده اند.
با این حال، با گذشت زمان و با تضعیف این دسته از کنشگران و البته اوج گیری قدرت دیگر بازیگران عرصه روابط بین الملل، بازیگران تازه وارد اما قدرتمند، در قالب قدرت های نوظهور، نسبت به شیوه تقسیم امتیازات و مزایا در قالب نظام بین الملل معترض بوده و تاکید داشته اند که جایگاه جدید آن ها هیچ تناسبی با قدرتی که در قالب نظام بینالملل به آن ها تخصیص داده می شود، ندارد.
همین مساله، این دسته از بازیگران را به کنشگرانی “چالشگر” علیه نظم بین المللی موجود تبدیل می کند و در نهایت فروپاشی نظام بین الملل مستقر و ایجاد نظمی جدید را سبب می شود.
البته که این روند تاریخی به همین منوال ادامه می یابد و تاریخ بشر نیز در دوره های مختلف شاهد آن بوده است. از این رو، اگر نظریه پل کندی و یا دیدگاه میرشایمر را به نوعی مکمل یکدیگر بدانیم، تا حد زیادی می توان اذعان کرد که نمودهای این نظریه و دیدگاه، اکنون قابل مشاهده هستند.
در این چهارچوب، امریکا به عنوان قدرت هژمونیک و مسلط نظام بین المللی غربی که تاریخ تشکیل آن به طور خاص به دوره پس از جنگ جهانی دوم بر می گردد، پس از طی کردن دوران اوج قدرت هژمونیک خود در عرصه نظام بین الملل که به زعم بسیاری از اندیشمندان حوزه روابط بین الملل، دهه 2000 میلادی را در بر می گرفت، به تدریج از موقعیت برتر خود فاصله گرفته و در حوزه های مختلف سیاسی، اقتصادی، فناوری و راهبردی، دچار ضعف و کاهش قدرتش شده است. مساله ای که در جبهه مقابل با اوج گیری قدرت های منطقه ای و البته بینالمللی نوظهوری نظیر چین و روسیه همراه شده است.
در این چهارچوب، امریکا به طور خاص در مورد دو کشور مذکور نگرانی های جدی دارد. درست به همین دلیل هم است که همانطور که تئوریسین هایی نظیر میرشایمر تاکید کرده اند، واشینگتن راهبرد اصلی خود در تقابل با چین و روسیه را بر مشغول کردن این دو کشور در حوزه پیرامونیشان معطوف کرده است.
از این رو می بینیم که اکنون تشکیلات ناتو به حوزه کشورهای نزدیک به روسیه نظیر سویدن و فنلاند نیز توسعه یافته و در عین حال با به راه افتادن جنگ اوکراین و حمایت های واشینگتن از کیِف، امریکا به دنبال فرسایشی و باتلاقی کردن جنگ مذکور علیه روسیه در قالب نوعی نبرد نیابتی است.
در مورد چین نیز، امریکا تحریکات فراوانی را با محوریت مساله هنگ کنگ، دریای چین جنوبی و البته مهمتر از همه مساله تایوان در دستورکار دارد و به انحای مختلف سعی می کند تا چینی ها در محیط پیرامونی خود درگیر باشند.
جنس کنشگری امریکا به قدری در این رابطه تحریک آمیز بوده که اخیرا شاهد بودیم “جوزپ بورل” مسوول سیاست خارجی اتحادیه اروپا در موضع گیری به صراحت تاکید کرد که دریای چین جنوبی و محیط پیرامونی چین از جمله مناطقی هستند که آینده تاریخ بشریت در چهارچوب آن ها تصمیم گیری خواهد شد.
با این همه، فارغ از آنچه تاکنون گفته شد و عمدتا در قالب اقدامات و برنامه های یک قدرت غالب در چهارچوب نظام بین الملل جهت حراست از موقعیت هژمونیکش در برابر دیگرانی نظیر چین و روسیه معنا و مفهوم می یابد، باید اذعان کرد که رویه ها و رویکردهای واشینگتن در حوزه سیاست خارجی خود، تا حد زیادی تداعی کننده این گزاره نیز است که اساسا خودِ این کشور نیز به صورت ناخواسته و در قالب نوعی رفتار مالیخولیاگونه، به تهدیدی علیه موقعیتش تبدیل شده است. مساله ای که با رصد تحرکات آمریکا در حوزه روابط خارجی اش، از دو منظر قابل بررسی است.
امریکا و تاکید فراوان بر گزاره “نظام بین الملل قانون محور”
یکی از مفاهیمی که مقام های آمریکایی چه رئیس جمهور این کشور، چه مشاور امنیت ملی آن و چه مخصوصا مقام های ارشد دستگاه سیاست خارجی امریکا در مدت اخیر بارها و بارها از آن استفاده کرده اند، واژه و مفهومی به نام “نظام بین الملل قانون محور” است.
در واقع، مقام های امریکایی در موضع گیری های مختلف خود تاکید داشته اند که امریکا تمامی تلاش خود را میکند تا نظام بین المللی که خود و قدرت های اروپایی در ایجاد آن پس از جنگ جهانی دوم نقش داشته اند و البته که از نگاه آن کاملا قانونمدار است را به هر نحو ممکن حفظ کند.
موضع گیری های تکراری و فراوان در این رابطه در قیاس با سال های گذشته توسط مقام های امریکایی، بیش از آنکه بیانگر دغدغه های آن ها در مورد ذات و ماهیت نظام بین الملل باشد، عملا نمودی عینی از نگرانی های جدی آن ها از به خطر افتادن بنیان های نظم بین المللی است که به بهترین وجه تامین کننده منافعشان است.
حال در این فضا و در شرایطی که قدرت هژمونیکی نظیر آمریکا که عملا منافع خود را در خطر می بیند و گاه و بیگاه در گوشه و کنار جهان شاهد آن است که کشورهای مختلف هم به امریکا بی اعتماد شده اند و در عین حال به رقبای راهبردی آن نیز نزدیک و نزدیک تر می شوند، کاملا محتمل است که کنترل و قدرت تصمیم گیری درست خود را از دست بدهد و دست به اقداماتی بزند که در نهایت می توانند تبعات فاجعه باری را برای این کشور به همراه داشته باشند.
در این چهارچوب به طور خاص در روزهای اخیر بسیاری از تبعات وخیم تصمیم اخیر دولت امریکا در ارسال مهمات خوشه ای به اوکراین سخن گفته اند. موضوعی که می تواند واکنش های منفی را از جانب روس ها به دنبال داشته باشد.
بگذریم که در مدت اخیر بارها و بارها تهدیدهای مختلفی میان مقام های روسی و مقام های کشورهای غربی با محوریت جنگ اتمی نیز رد و بدل شده است.
از این رو، قدرت هژمونیک کنونی نظام بین الملل یعنی امریکا به نوعی مالیخولیا و رفتار توام با هراس شدید مبتلا شده که هر آن می تواند تبعات و پیامدهای فاجعه باری را نه فقط برای این کشور بلکه برای جهان و نظام بینالملل به همراه داشته باشد. البته که این مساله در طول تاریخ تنها منحصر به آمریکا و موقعیت خاص بین المللی آن هم نبوده است.
تشدید حساسیت های آمریکا در مورد پیشرفت های دیگران
یکی دیگر از نکاتی که تئوریسین های مختلف حوزه روابط بین الملل با محوریت آن در مورد کنش های منفی دولت آمریکا و تاثیرات آن بر معادلات آتی در قالب نظام بین الملل هشدار می دهند، تشدید حساسیت های واشینگتن در مورد رفتارهای دیگر بازیگران حاضر در عرصه بین المللی است.
در این رابطه به طور خاص شاهدیم که مثلا دولت امریکا پیشرفت های نظامی، اقتصادی و فناوری دیگر دولتهای جهان که بدون همکاری واشینگتن به دست آمده باشند را به دیده شک و تردید فراوان می نگرد و بلافاصله از کشورهای اینچنینی می خواهد تا موضع خود را در رابطه با دولت امریکا مشخص کنند.
به بیان ساده تر، واشینگتن حس می کند که عوامل و نیروهای رقیب بین المللی آن در کشورهای اقصی نقاط جهان نفوذ کرده اند و مسوولیت اصلی آمریکا برای حراست از موقعیت هژمونیکش، رصد دقیق شرایط در عرصه بین المللی است.
از این رو، هر پیشرفتی در حوزه های حساس و مهم نظیر فناری و هسته ای و غیره، که با واشینگتن هماهنگ نباشد، تهدیدی جدی از سوی آن تلقی می شود و درست در همین نقطه است که خطر تشدید تنش و درگیریها در عرصه بین المللی افزایش می یابد.
البته که در همین محیط است که شاهدیم قدرت هژمون یعنی آمریکا، آشکار تر از هر زمان دیگری نیز اصول ادعایی خود نظیر تعهدش به آزادی و حقوق بشر و دموکراسی را زیر پا میگذارد و روند تقابل با دیگران به هر قیمتی را آغاز می کند.
رویکردی که همچون مولفه اول می تواند نمودهای عینی رفتارهای مالیخولیایی را به خود بگیرد و دردسرهای جدی را نه فقط برای امریکا، بلکه برای دولت ها و ملت های مختلف در اقصی نقاط جهان مخصوصا در قالب برخورد و نبرد میان قدرت های بزرگ در عرصه نظام بین الملل و البته نبردهای نیابتی میان آن ها، ایجاد کند.