سالها پیش، ماجرای عاشقی فرید مشهور به “بیدَول”، وردِ زبانها بود. فرید چشمانِ ریز، شقیقههای درونرفته، صورتِ استخوانی، کلهی دراز، شانههای افتاده و قدِ کوتاه داشت.
کابل۲۴: گوشهایش پکه پکه و پوستش قهوهای بود. تازه صنف یازدهم مکتب شده بود. ساده و گوشهگیر بود.
همصنفانش به او لقب “بیدَول” داده بودند و در همهای مکتب و پسانها در کوچه هم به “فریدِ بیدَول” مشهور بود.
خودش از این لقب استهزا آمیز سخت رنج میبُرد و گاهی هم با بچههای همسن و سالش گلاویز میشد؛ اما بچهها از ناراحتیاش لذّت میبردند و کماکان او را “بیدَول” صدا میزدند.
هرازگاهی که بچهها بهخاطر چهره و قدوقامت ناموزنش میخندیدند، خُلقش بهشدت تنگ میشد و از آنان با تعجبِ آمیخته به اندوه میپرسید:
“بهچی میخندین، بهنقش یا بهنقاش….؟”
بچهها در میماندند که چه بگویند. یگان تایش که گستاختر بودند، میگفتند: “بهتو میخندیم فریدِ بیدَول!”.
اما دلِ من همواره برایش میسوخت و سادگیاش را دوست داشتم. گاهی هم بهخاطر خطِ نسبتن خوبی که داشتم، کتابچهاش را بهمن میداد میگفت که یک بیت شعرِ عاشقانه بنویس!
یکروز گفت که این تکبیتِ معروف را با خطِ درشت در صفحهی کتابچهاش بنویسم:
“خوبرویان را که دیدی، عاشق حُسنش مباش
نقشِ او در دل بگیر و عاشقِ نقاش باش”
سپس زیرِ لب چیزی میگفت که تنها خودش مفهومِ آن را میدانست.
فرید، عاشق فریده (دختر کاکا غیاث قرطاسیه فروش) بود.
فریده برعکس فرید، دختری با موهای کوتاه (بچهگانه)، قدِ بلند، پوستِ سپید و چشمان کلانِ میشی بود.
لبهایی به ظرافتِ برگ گُل داشت و در لباسِ سیاه مکتب با چادر سپیدی که دورِ گردن میانداخت، زیباییاش دوچندان بهنظر میآمد.
هر روز ساعت هفتونیم و یک پس از چاشت که فریده از مسیر نهرِ بند دو بهسوی لیسهی “حوا” میرفت، فرید در چند قدمی او را دنبال میکرد، بعد فریده یکبار دمِ دروازهی مکتب نگاهی بهسوی او میانداخت و با خواهرخواندههایش چیزی میگفت و همه میخندیدند و بهسوی فرید میدیدند و بار دیگر هنگامی که فریده بهخانهاش میرفت، پیش از اینکه پا بر لخک دروازه بماند، رویش را دَور میداد،نگاهِ معناداری به فرید میافگند، لبخند میزد و درون خانه میرفت.
نگاه و خندههای فریده که دقیقن معنایش روشن نبود، فرید را بیشتر بیقرار میکرد و حس میکرد که جهان را به او بخشودهاند.
شبها را به امید دیدن فریده سحر میکرد. خوابش نمیبُرد و از این پهلو، به آن پهلو غلت میزد.
صبح که از خواب بر میخاست، دستورویش را میشُست، موهایش را شانه میکرد، کُرتی کلان فولادی رنگش را که آستینهای درازتر از دستانش داشت، بر تن میکرد و پتلونِ سِتنگش (نوعی تکه) را میپوشید، بعد سرِ ساعتِ هفتِ صبح در کنجِ کوچه منتظر میماند تا طبقِ معمول فریده را تا لیسهی حوا دنبال کند.
ساعت دوازدهونیم چاشت هم در نزدیک مکتب و بهدور از چشمِ همگان، منتظر رخصتی فریده میماند.
یکروز که برحسبِ تصادف از آنجا میگذشتم، دیدمش که لب لب نهر، پیش از رخصتی شاگردان لیسهی حوا میآید، گفتم: “فرید جان لب لب نهر کجا میری؟”
با دلِ سرشار از عشق و خوشحالی گفت:
“لب لب نار آمدم
باشه شکار آمدم
باشهره بانه کده
دیدنِ یار آمدم”
سپس قِت قِت خندید و گوشهای پکه پکهاش تکان خوردند.
روایتِ عاشق شدن فرید بر فریده در تمام شهر کوچک پلخمری پیچیده بود و هرکس بهنوبهی خود بهدیگری میگفت: “فریدِ بیدَول عاشقِ دختر کاکا غیاث قرطاسیه فروش شده!”
سپس میخندیدند و از تفاوتهای طبقاتی، قدوقامت، خوشرویی (زیبایی) فریده و بد رنگی فرید حرف میزدند.
یکسال از این ماجرا سپری شد؛ اما سرانجام یکروز همهچیز تغییر کرد.
بهار بود و بوی گُلهای اکاسی در کوچهها پیچیده بود. چند لحظه پیش باران کاکُل شاخهها را شُسته بود. هوای مُعطر و ملایم، دل و دماغ آدم را تازه میکرد.
فرید به تشویق چند نفر، سرِ ساعت هفت صبح، تصمیم گرفته بود، هر طوری که شده، صد دل را یکدل کرده و عشقش را به فریده ابراز کند؛ چون دیگر برایش تابوتوانی نمانده بود.
زیرِ لب بارها با خودش تکرار کرده بود:
“کسی که عاشقس از جان نترسه
که عشق از کنده و زندان نترسه
دلِ عاشق مثال گرگِ گشنه
که گرگ از هی هی چوپان نترسه”
فریده مانندِ هر روز ساعت هفتونیم از خانه بدر شد. لباس سیاه مکتب و موهای قیچی شدهی بچهگانهاش که تازه شُسته شده بود، عطرِ لذتبخشی بهفضا میپراکند و با بوی گُلهای اکاسی در کوچه یکجا میشد.
فریده پیش و فرید بهدنبالش بود. میخواست در یک فرصت که اندکی خلوت باشد، بر فریده نهیب بزند و آنچه را در دل دارد، به او بگوید.
دست و پایش میلرزید، حس میکرد زبانش در دهانش چسپیده، کامش خشک شده بود و رنگش مثلِ گچ سپید میزد. وقتی در خمِ یک کوچهی نسبتن خلوت خانههای نساجی رسید، خودش را پهلوی فریده رساند و شانه بهشانهاش راه رفت و گفت:
“فریده، فریده جان، مه دوستت دارم، عاشقت هستم، مه...” اما فریده به او مهلت گپ زدن بیشتر را نداد و گفت:
“برو گُم شو احمق، قواریته سیل کو، تو کجا و مه کجا....” و سپس با گامهای شتابان از فرید دور شد.
فرید از راه رفتن باز ماند، پاهایش سُستی کرد، حیران ماند چه بگوید… دنیا پیشِ چشمانش تاریک شد. دلش مانند یک گُلدانِ شیشهای از روی تاقِ آرزوهایش افتاد و پاش پاش شد.
یک هفته از این ماجرا گذشت. دیگر کسی فرید را نه در مکتب و نه در بازار دید.
اما یکروز صبح در شهر آوازه شد که فرید بیدَول خودش را در خانه حلقآویز کردهاست.
هنگامی که جنازهاش را بهسوی گورستان میبُردند، باران نم نم میبارید و شاید این اشکهای آسمان بود که در سوگِ او قطره قطره زمین را نمناک میکرد.
فردایش یکی از همصنفانش، یکی از کتابچههای فرید را که در صنف روی میز یادش رفته بود، نشانم داد که روی پشتی آن با قلم خودکارِ سرخ و با خطِ درشت نوشته شده بود:
“این کتابچهی املای دری مربوط “احمد فرید ناکام” میباشد.”
جاوید فرهاد