نیکمحمد تازه بهخواب رفته بود که زنش با قهر بر او نهیب زد:
“او مردَکه! تنه و توشیته بیبی، اُشتک از بیشیری جِل میزنه و تو شازاده خَو استی….”
کابل۲۴: نیکمحمد چشمان خوابآلود و پندیدهاش را مالید، بهسوی دختر کوچکش که در قنداق سپید با باربند مُهرهنشان پیچیده شده بود و از فرطِ گرسنهگی گریه میکرد، نگاه کرد.
دلش سخت بهحالِ دخترش سوخت. سرش را شور داد، نگاهی به چتِ خانهاش انداخت و غُم غُمکنان زیرِ لب چیزی گفت.
چهار روز میشد که هر روز سرِ چهارراه میایستاد تا کسی او را به مزدورکاری ببرَد؛ اما از بختِ بد دستِ خالی بهخانه بر میگشت و جز چند تا نانِ خشک که آن را هم از نانوای دَمِ کوچه قرض میگرفت، چیزِ دیگری با خود بهخانه نمیآورد.
زنش گلچهره نیز چهار روز میشد که شیرش خشک شده بود و چیزی در پستانهای کشال و لاغرش نداشت تا به حلقِ دخترش بریزد.
نیکمحمد هر بار که این حال را میدید، افکار متفاوت و وحشتناکی در ذهنش میگذشت؛ اما شیطان را لاحول میکرد و از خدا صبر میخواست.
نیکمحمد که تازه عروسی کرده بود، با گلچهره و دختر کوچکش معصومه در یکی از گاراژهای نمناک و نیمه تاریک در “شور بازار” کابل زندهگی میکرد و ماه پنجصد روپیه کرایه میداد.
سالی پیش، مادرش در همین گاراژ نمناک درگذشت و اکنون او جز یک زن و یکدختر خُرد سال، کسوکوی دیگری نداشت.
نیکمحمد هنوز از جایش بلند نشده بود که گُلچهره باز نِق زد:
“تره میگم او مردکه، بیغیرتا واری سر ره ماندی و خُر و پف میکنی، گفتُم اُشتک از بیشیری کماس که بُمُره!”
نیکمحمد اندوهگین از جا بلند شد، واسکت چرکِ فولادیاش را که پشتِ یخنش قور بسته بود، بر تن کرد و از گاراژ بیرون شد.
در بیرون هوا کمی ابری بود. رهگذران شتابان از کنارش میگذشتند. دلش مالامال از غم بود. در مانده بود اندوهش را با کی قسمت کند.
هر لحظه گریههای جانسوز دخترش بهیادش میآمد که از گرسنهگی مینالید. روانش آشفتهتر میشد.
صد دل را یکدل کرده و دَم دروازهی دکان بقالیای که در وسط کوچه قرار داشت، خودش را رساند.
دکان بیروبار بود. منتظر ماند تا از شمار مشتریان کاسته شود. هنگامی که دید کسی جز دکاندار در دکان نیست، با شرمندهگی از دکاندار خواست که یک قوطی شیر “موریناگا” برایش قرض بدهد؛ اما دکاندار که آدم خدا ناترسی بود، نهتنها به او شیر قرض نداد؛ بلکه چند گپِ بدو بیراه هم نثارش کرد و او خجالتزده از دکان بیرون شد.
اشک گِرد چشمان درشتش حلقه زد… رویش را بهسوی آسمان دَور داد و سپس آهِ جانگُدازی از تهی دل بیرون کشید. عرق شرمندهگی پیشانی و کفِ دستانش را تر کرده بود.
باز هم اشکهای معصومه بهیادش آمد که ژاله ژاله از کنج چشمهای معصومش پایین میآمد.
صدای خشمگینِ زنش بهیادش آمد که لُق لُق بهسویش میدید و میگفت: “مردکهی بیغیرت….”
آتش حسرت و نا امیدی در دلش زبانه کشید، نمِ اشکش را با شست راستش پاک کرد و یکراست رفت بهدکان پسر عمهاش که در “پایین چوک” سامان تشناب میفروخت.
پسر عمهاش مرد شکم گنده و سودخواری بود که بهدلیل ناداری نیکمحمد، با او رفت و آمد نداشت و از دیدنش میشرمید.
نیکمحمد پس از سلام علیکی کوتاه چند روپیه از پسر عمهاش قرض خواست؛ ولی مرد شکم گنده که پشتِ گردنش از فرط چاقی کرّه انداخته بود، دستِ رّد بهسینهی نیک محمد زد و او را از دکان بیرون کرد.
چند ماه از این ماجرا گذشت؛ ولی نیکمحمد از شرم و اندوه بسیار، هرگز بهخانه برنگشت….
آوازه شد که زنش درگذشته و دخترش را نیز به مسجد گداشتهاند و از قضا مردِ خیّری که هیچکس او را نمیشناختهاست، او را بهفرزندی گرفته و با خود بُردهاست.
چند وقتی نیکمحمد از چشمِ عالم و آدم گُم شد؛ اما سرانجام روایت دزدیهایش زبان بهزبان نقل میشد.
جبرِ روزگار از نیکمحمد ساده دل و خوشقلب، “نیکوی دزد” ساخت؛ نیکویی که زهرهی بسیاری از ثروتمندان از شنیدن نامش آب میشد.
نیکو چندین دزدی مسلحانه را در شهر کابل انجام داد. در این میان یکشب به دکان پسرِ عمهی گردن کلفتش نیز یورش بُرد و تمام دار و ندار او را تاراج کرد.
ماجراهای دزدی نیکو دهان بهدهان میگشت، همه از او بهنام یک رهزن یاد میکردند؛ رهزنی که یک جغرافیا محرومیت، تنهایی و بیکسی را روی شانههای زندهگیاش حمل میکرد.
سرانجام نیکو، یکشب در هنگام دزدی در منطقهی “کارتهی پروان”، از سوی پولیس با همکارانش بالفعل بازداشت شد و پس از آن، بهدلیل رهزنی (قطاعالطریقی) به ده سال زندان محکوم شد و از اثر بیماریای که به آن مصاب شد، در زندان درگذشت.
هنگامی که جنازهاش را از زندان بیرون میکشیدند، رنگش پریده و خون در رگهایش خشکیده بود.
لبخند تلخی بر لبان آماسیدهاش نقش بسته بود؛ شاید هم به بیمهری آدمهایی لبخند میزد که حریصانه و چهار دستوپا به تنهی بدبخت زندهگی چسبیده و بویی از انسانیت نبردهاند؛ آدمهایی که تنها نان میخورند، حیوانگونه بهتولید مثل میپردازند و به مُستراح میروند.
میگویند: نیکو (نیکمحمد) پس از ماجرای گرسنهگی دخترش، تا پایانِ عُمر هرگز شیر نخورد و زن نگرفت.
از زنها سخت بدش میآمد. تصوّر نابهجایش این بود که در ذهن و ضمیر هر زنی یک گُلچهره است؛ گُلچهرههایی که با چشمان لُق لُق شان بر سر او داد میکشند:
“او مردَکهی بیغیرت، بِخی که اُشتک شیر نداره!”
جاوید فرهاد