فکر کنم اگر فروید با حافظ آشنا میبود، در پهلوی شوپنهاور و نیچه از حافظ نیز در تئوریهایش متأثر میبود. حافظ حدود ششصد سال قبل از فروید گفت:
طبیب عشق مسیحادَم است و مشفق، لیک
چو درد در تو نبیند، کهرا دوا بکند؟!
حافظ نگاه جالب و تاملبرانگیزی در رابطه با “گناه” دارد.
کابل ۲۴: همه میدانیم که “گناه” اصطلاحی است که بیرون از حوزهی دین معنایی ندارد. در ادیان ابراهیمی، از جمله در اسلام، گناه کردن یعنی خلاف امر خدا و قوانین دین عمل کردن است که پاداش اش چه در دوران حیاتِ آدمی توسط فتوای دین و چه هم پس از مرگ “جزا” است. در دوران حیات همان شلاقزدن، سنگسار و غیره؛ پس از مرگ نیز گرفتار به آتش دوزخ و محروم شدن از نعمات بهشت را در پی دارد.
حافظ اما رندانه اشاره به این امر دارد که انسان بر اساس “گناهِ ازلی” یا گناهِ اولیه، محکوم به گناه است و همین “گناهِ” انسان است که کریم و رحیم بودنِ خدا را به نمایش میگذارد، زیرا “چو درد در تو نبیند، کهرا دوا بکند؟!”، یعنی اگر انسان مرتکبِ “گناه” نشود، خدا کهرا ببخشد تا بخشایش اش نمایان گردد؟!
حافظ به این طریق از یکسو اقتدارِ دکاندارانِ دین را به تزلزل درمیآورد و انسان را در خودمختاری اش تشویق میکند تا از نعمات زمین بهره ببرد و از سوی دیگر، برخلافِ تعریفِ دین از خدای قهار و جبار، تعریف تازه و متفاوت از خدا بیان میکند که “طبیب عشق مسیحادَم و مشفق” است و اگر انسان گناه نکند، بخشایش و بزرگواری خدا از چه نمودار گردد؟! یعنی اینکه “گناهکردنِ” انسان باعث میشود تا صفتِ “بخشاینده و مهربانِ” خدا محسوس و مطرح شود. مولانا در داستان “موسی و شبان” در مثنوی، همین کار را میکند که خدای متفاوت در برابر خدای دین قرار میدهد. خیام همین موضوع را قبل از مولانا و موضوع “گناه” را قبل از حافظ مطرح میکند که:
ناکرده گنه در این جهان کیست، بگو
آنکس که گنه نکرده است، زیست، بگو
من بد کنم و تو بد مکافات دهی
پس فرق میانِ من و تو چیست بگو؟!
حافظ بر این باور است که انسان با “گناهِ اولیه” محکوم به گناه کردن در زندهگی است، چنانچه در جای دیگر میگوید:
طمع در آن لبِ شیریننکردنم اولی
ولی چهگونه مگس از پیِ شکر نرود
حافظ با این بیت میخواهد بگوید که درست است که از پی هوس نرفتن خوب است و پسندیده اما “گناه” در طبیعت آدمی است، چنانکه مگس طبیعتن به شیرینی میل دارد، یعنی انسان میل به لذایذ زندهگی زمینی دارد، یعنی “هوس” جز طبیعت انسان است که چه بخواهد، چه نخواهد، فطرتن به آنسو کشانیده میشود.
فکر کنم اگر فروید با حافظ آشنا میبود، در پهلوی شوپنهاور و نیچه از حافظ نیز در تئوریهایش متأثر میبود. حافظ حدود ششصد سال قبل از فروید گفت:
عشق تو در درونم و مهرِ تو در دلم
با شیر اندر آمد و با جان بدر شود
این نکتهایست که شیلر در “دزدان”، داستایفسکی در “برادران کارامازوف”، کافکا در “مسخ”، توماس مان در “نامهی به پدر اش”، هاینریش مان در “زیرِ دست”، گونتر گراس در “طبل حلبی” و خیلیهای دیگر در آثار شان به آن پرداخته اند. ناگفته نماند که اسپینوزا نیز سهصد سال قبل از فروید به این موضوع پرداخت و به همین اساس، کسی را که قصد کشتن اش را کرد، بخشید.
کاوه شفیق