“حسن کوسه” پس از هر بار برنده شدن سگِ سیاهش در میدانِ سگ جنگی در چمن باغ ذخیرهی شهر پلخمری، به خودش میبالید و چهرهی لشم و بیمویش از خوشحالی و غرور گُل میانداخت و با افتخار همراه سگش از جادههای شهر، کوچهها و پسکوچهها رّد میشد.
کودکان و نوجوانان با تعجب او و سگش را به همدیگر نشان میدادند و میگفتند:
“اونه کاکا حسن و سگِ زدنیاش!”
کابل۲۴: با شنیدن این جمله، لبخند پیروزمندانه بر لبانِ حسن جان میگرفت و سپس زنجیر سگش را به سویش کش میکرد و پُچ پُچ کنان بر سر و رویش دست میکشید و حیوان هم از روی مهر دُمِ بُریدهاش را میجنباند و سرش را زیر انگشتان نوازشگر حسن خم میگرفت.
سگِ حسن جثهی بزرگ و سَپلهای درشتی داشت. قدش نسبتن بلند و دُم و گوشش بریده بود. دندانهای تیز و چهار اشکِ کشیدهاش، هر آدمی را به وحشت میانداخت.
به گفتهی حسن کوسه، سگش از نسل سگهای رمهی قطغن بود که یک دوستش آن را در هنگام “کُچک بودنش” (خُردسالی) به او هدیه آورده بود و حسن هم در آوان کُچکی، گوشها و دمش را با پَلِ ریش بریده بود تا به قول خودش در هنگام جنگ “ظالم” شود و حریفش را پاره پاره کند.
حسن، پس از هر بار پیروزی سگش در میدان سگ جنگی، پیش چشم تماشاگران احساساتی که از خونآلود شدن جانوران بیزبان به وجد میآمدند، یک مشت دنبه را به دهان سگش میکرد و سپس با دستان چرک و چربش، از جیب کرتی فراشوتیاش، مرهم زبانِ سگ را که در یک خریطهی کهنهی پلاستیکی جابهجا کرده بود، بیرون میکشید و بر روی زخمهای سگش میمالید و با افتخار از میان شور و هلهلهی تماشاچیان میگذشت و پسِ گردن چین خوردهاش زیر نور آفتاب برق میزد.
آوازهی حسنِ کوسه و سگِ سیاهش که هر جمعه در چمن پلخمری پشت یک سگِ دیگر را به خاک میمالید یا سگی را زخمی میساخت، هر روز بلند و بلندتر میشد.
حسنِ کوسه از فرط ذوق زدهگی روی دو شستِ پا راه میرفت و وقتی از پیشِ چشمان رهگذران میگذشت، سرش را با وقار عجیبی بلند میگرفت؛ تو گویی خودش در میدان سگ جنگی جنگیده و از معرکه پیروز بدر شدهاست.
اما یکروز ماجرای این پیروزیها در میدان سگ جنگی به گونهی دیگری رقم خورد.
آن روز همه بیکاران، ولگردان و آدمهایی که از جنگیدن و خون ریختن جانوران به وجد میآمدند، باز هم گِرد شده بودند.
چند تا کبکباز با قفس چوبی کبکش و چند تا بودنه باز با بودنهها در مشت شان روی دو پا، دورِ میدان حلقه زده بودند.
میدان از هیاهو پُر بود و حسنِ کوسه مثلِ همیشه با سگِ سیاهش وارد میدان گردید. صدای هلهله و اشپلاق تماشاگران بلند شد.
جارچی با آواز بلند از طریق بلندگوی دستی (لودسپیکر) اعلام کرد که امروز سگِ حسنِ کوسه با سگِ زرد “آته رحیم” (یکی از متنفذان پلخمری) جوره میشود.
باز هم شور و اشپلاق و کلاه بلند انداختنها از حاضران آغاز شد. یکی گفت: “سگِ حسن کوسه میزنه…”. دیگری جملهاش را بُریده و نهیب زد: ” سگِ آته رحیم بُبره، هرکس شرط میزنه اِی گز و اِی میدان!”
یکی هم که آلت تناسلیاش را از روی تنبان میخارید، قسم میخورد که سگِ حسنِ کوسه حتمن برنده میشود.
سرانجام دو سگ گلاویز شدند… هر دو چون دو پلنگ وحشی به همدیگر میتاختند و دندانهای تیزِ شان بر گردن و سینههای یکدیگر شان فرو میرفتند و صدای غُر غُر خشمگین شان بلند بود.
اما دیری نگذشت که سگِ حسن کوسه زیر پاهای سگِ آته رحیم بر زمین افتاد و سخت خون آلود شد.
هر چه جانورِ مظلوم فریاد کرد، کسی جدی نگرفت، باز هم فریادهای شادباش و آفرین از تماشاچیان بلند شد.
سگِ بیچارهی حسنِ کوسه هر چه تقلا میکرد، نمیتوانست از زمین برخیزد.
سگِ زرد آته رحیم همچنان بر سگِ سیاه حسن کوسه میتازید و حیوان افتاده بر زمین، نالههای یاسآلود سر میداد و آدمهای جنونزده از شوق کف میزدند، بر زمین تُف میانداختند و اشپلاق میکردند.
وقتی سگِ سیاه از رمق افتاد، چند آدم میانجی وسطِ میدان دویدند و دو سگ را از هم جدا کردند.
حسن کوسه در گوشهی میدان، با گونههای سرخ و گوشهای فرو افتاده، از فرط خشم و شرم، مبهوت ایستاده بود و اگر صد خنجر میزدی یک قطره خون از وجودش بیرون نمیزد.
سگِ سیاه روی زمین افتاده بود و مویه کنان زخمهایش را میلیسید.
ناگهان حسن کوسه از جایش حرکت کرد، نزدیک سگش آمد، تفنگچهی میکاروفش را از بغل کشید و دو گلوله بر شکم و سرِ سگش زد و در لابلای سرو صدای جمعیت تماشاچیان گُم شد.
سگِ کمبخت نعرهی ضعیفی از گلو بیرون آورد، لبهای خون آلودش را بست و چشمهایش از حرکت باز ماند.
پس از آن ماجرا دیگر کسی حسنِ کوسه را در پلخمری ندید و ناگهان ناپدید شد.
جاوید فرهاد