دکتر سید حسن اخلاق:
حقوق بشر در خدمت منافع کشورهاست؛ حکومت‌های ایدئولوژيک، مردم را تحقیر می‌کنند

نمایه: دکتر سید حسن اخلاق؛ فیلسوف، دین‌پژوه و مولاشناس مسلمان اهل افغانستان است که در حال حاضر در امریکا زندگی می‌کند. او از دانشگاه علامه طباطبایی تهران، دکترای «فلسفه غرب» دارد و هم‌اکنون در دانشگاه‌های امریکایی «مریمونت» و «کاپن استیت» فلسفه اخلاق و در دانشگاه «جورج واشنگتن» اسلام‌شناسی تدریس می‌کند.

از دکتر اخلاق در حوزه‌های اسلام و فلسفه غرب، نواندیشی دینی و بررسی تطبیقی سنت فکری‌ نیچه و مولانا کتاب‌هایی به فارسی و انگلیسی، منتشر شده‌است.

آنچه در ادامه می‌خوانید گفتگوی اختصاصی خبرگزاری کابل ۲۴ با دکتر سید حسن اخلاق است. در این گفتگو بربنیاد زمینه‌های تفکر و تجربه زیسته دکتر اخلاق به مسایل مهم و مبتلابه فکری و اندیشه‌ای از ایدئولوژی و حکومت‌های ایدئولوژیک تا مولانا در غرب و تا چشم‌انداز تفکر در افغانستان، رهنمودهای مهم او به زنان و جوانان افغانستان و امیدمندی‌اش به رستگاری از گردونه دشوارگذار کنونی، مورد ارزیابی قرار گرفته‌است.

بخش نخست این گفتگو با عنوان «حقوق بشر در خدمت منافع کشورهاست؛ حکومت‌های ایدئولوژيک، مردم را تحقیر می‌کنند» به بررسی پرسش‌های فراگیر می‌پردازد و در بخش دوم عمدتا بر وضعیت اندیشه‌ورزی در افغانستان تمرکز شده‌است.

آقای دکتر فرهیخته بسیار سپاسگزاریم که این فرصت ارزشمند را در اختیار کابل ۲۴ قرار دادید. با توجه به تجربه زیسته، تخصص علمی و زمینه مطالعاتی‌تان، ابتدا با این پرسش شروع می‌کنیم که عصر ما را عصر پایان ایدئولوژی نام نهاده‌اند. آیا دنیا به پایان ایدئولوژی رسیده یا ایدئولوژی دچار بحران شده؟ اساسا آیا ایده پایان ایدئولوژی، خود نوعی ایدئولوژی نیست؟

سؤالی بسیار خوب و درازدامنی است، به طور گسترده می‌توان ]در این باره[ صحبت کرد. اصطلاح «پایان ایدئولوژی» اصطلاحی بود که در دهه ۵۰ و ۶۰ میلادی قرن بیستم به گونه‌ای مد فکری شد و می‌توان گفت که بزرگ‌ترین سهم را در این قصه و محبوب شدن این اصطلاح، عالم علوم سیاسی نویسنده مشهوری بود به نام دانیل بل که در سال ۲۰۱۱ از دنیا رفت. او کتابی در سال ۱۹۶۰ تحت عنوان «پایان ایدئولوژی» منتشر کرد و در واقع او خیلی متاثر از فضای بعد از جنگ جهانی دوم بود. این‌که دید بعد از جنگ جهانی دوم در جوامع غربی عملا کسی دیگر از کمونیسم و فاشیسم و این ایدئولوژی‌ها دفاع نمی‌کند؛ بنابراین سخن او در پایان ایدئولوژی در واقع سخن گزارش‌گونه‌ای بود از چیزی که در جامعه رخ داده‌است و این‌که دیگر جنجال و بگومگوها و رو در رویی ایدئولوژی‌های سیاسی جذابیت زیادی برای جوانان ندارد.

در دیدگاه او پایان ایدئولوژی یعنی این‌که اکنون دغدغه‌ بشر – منظور بشر غربی بود – بیش‌تر اقتصاد است و کم‌تر سیاست. اگر سياست‌مداری هم می‌خواهد به قدرت برسد به‌جای این‌که در باب ارزش‌های بزرگ صحبت بکند باید در باب سوالات بنیادین فلسفی صحبت کند، در باب چیستی جامعه و آرمان‌های جامعه، چیستی آدمی، چیستی اخلاق و فرهنگ و این چیز‌ها صحبت کند. به‌جای این‌که پیرامون جامعه خوب صحبت کند باید این را فرض بگیرد که همه به دنبال جامعه خوب هستند و همه می‌دانند که جامعه خوب، جامعه‌ای است که کسی مزاحم دیگری نیست، نظم و قانون در جامعه حاکم است. نه تنها افراد به عنوان موجودات مجزا، گروه‌های اجتماعی گوناگون، اقليت‌ها و گروه‌هایی که متفاوت به نظر می‌رسند هم در حق‌شان ظلم و تبعيض صورت نمی‌گیرد. این‌ها پیش‌فرض‌های جامعه است. پس برای این‌که یک رهبر سیاسی بتواند محبوبيت پیدا کند به‌جای چرایی‌های یک جامعه به چگونگی تحقق آرمان‌های یک جامعه بیش‌تر توجه کند.

لذا سیاست فرومی‌کاست و از سوالات فلسفی و تعامل بنیادین در باب جامعه خوب به پرسش‌های مربوط به برنامه‌ریزی، پلان و روش‌هایی که یک جامعه به سمت نکاتی که گفتم پیش می‌برد.

پس در واقع از دیدگاه دانیل بل، پایان ایدئولوژی معنی‌اش بیش‌تر این بود که عموم جامعه غربی به یک توافق رسيده‌است که بعد از آن جنجال‌های جنگ، دیگر همه روی ارزش‌های بنیادین توافق دارند فقط در باب روش‌ها باهم اختلاف نظر دارند که آیا بیش‌تر باید لیبرال بود یا سوشیال یا محافظه‌کار.

به‌جای این‌که بگوید کمونیست بود یا فاشیست در مقابل جامعه سرمایه‌داری؛ ولی در همان اواخر ۱۹۶۰ و بعد ۱۹۷۰ بحران اقتصادی جامعه غرب فضا را عوض کرد. همان ۱۹۶۰میلادی زمینه رشد نگرش‌های نوین چپی در جامعه غربی فراهم شد که به تفکرات مارکسیستی و آنارشیسم علاقه داشتند و بعد تمرکز واقعیت زیست محیطی به بحث‌های اکولوژیزم یا بحث‌های زیست محیطی انجامید و فعالان این عرصه و بعد فعالان فیمیسنتی و – چنان که گفتم – در ۱۹۷۰بحرن اقتصادی موجب شد که راست‌های جدید دوباره سر بربياورند و لذا خود کسی که اصطلاح «پایان ایدئولوژی‌» را باب هم کرده بود، شاهد بود که دوباره ایدئولوژی‌ها دارند رشد پیدا می‌کنند و صحبت از ایدئولوژی‌های جدید است که من دوباره صحبت‌ خواهم کرد؛ ولی کسی که این بحث را که یک مقدار آن نگاهی غیرفلسفی‌تر بود فلسفی‌تر تبلیغ کرد همان کسی بود که آثارش به فارسی هم ترجمه شده‌است ‌و معمولا آشنایی زیادی نسبت به او در جامعه روشن‌فکری ما وجود دارد: فوکویاما.

برعکس بل که آن نوع نگاه را به پایان ایدئولوژی داشت و می‌خواست بگوید که حالا دیگر ایده‌های بزرگ سیاسی جذابیتی برای جامعه ندارند، فوکویاما در تئوری «پایان تاریخ» خودش می‌خواست بگوید که ایده‌های دیگر نازایی خودشان را نشان داده‌اند و در واقع تفکر سیاسی لیبرال دموکراسی توانسته‌ شکست‌ آن‌ها را اعلام کند نظریات رقیب و ایدئولوژی غالب را ایدئولوژی «لیبرال دموکراسی» نشان بدهد. ایدئولوژی‌ای که من خودم هم وقتی که فوکویاما را دیدم از او پرسیدم و به صراحت گفت که او راه را برای آینده نمی‌بندد که بگوید ایدئولوژی‌ای نخواهد آمد؛ ولی حرف‌اش این است که تا هنوز ایدئولوژی‌ای که بتواند در جامعه پاسخگو باشد و مشکلات بیش‌تری را حل کند بهتر از «لیبرال دموکراسی» نيامده‌است.

پس در واقع، نگاه فوکویاما بیش‌تر فلسفی‌ بود تا نگاه بیل که نگاهی بود که می‌خواست واقعیت را در جامعه غربی بیان کند. بعد از این، صحبت ‌از پایان‌ها و اختتام دوره‌ها یک مقداری روایی بیش‌تر پیدا کرد و بحث پایان تاریخ و بعد پایان راست و چپ مطرح شد که در واقع این‌جا قرائت‌های مختلفی از این‌که چه چیزی موجب پایان‌ تقسيم‌بندی جامعه به راست و چپ شده‌است ]به وجود آمد[.

بعضی‌ها گفتند که امروزه دیگر بحث کاپیتالیسم در مقابل کمونیسم معنایی ندارد به‌خاطر این‌که دغدغه اصلی در روزگار ما – توجه داشته باشید به تاریخ غرب و آن بحران‌‌های اقتصادی که امریکا پشت سر گذاشت- بیش از آن‌که حالا اقتصاد باشد هویت و فرهنگ است و در این کانتکست بود که هانتینگتون ظهور کرد و اعلام کرد که در واقع جنگ آینده بشر جنگ بر اساس فرهنگ و مقداری هم هویت خواهد بود. هانتینگتون بحث خودش را بعدها هم ادامه داد. حتی بعد از این‌که «گفتگوی تمدن‌ها» مطرح شد.

مشخصا یکی از ویژگی‌های اندیشه‌‌ورزان غربی این است که به اصطلاح اندیشه‌ورزان سیاسی که خیلی با واقعیت‌های روزمره سروکار دارند و آن پارادایم علمی که آمار و مطالعات‌ میدانی و مطالعات جریانات در میدان را این‌ها را در واقع جدی می‌گیرند، بر‌عکس ما که عموما مطالعات سیاسی ما هم مبتنی بر آرمان‌ها و پیش‌فرض‌ها و ذهنیت خود ماست تا واقعیت بیرونی؛ لذا هانتینگتون بعدها یکی از شواهدی را که مطرح می‌کرد که جنجال هویتی در دنیای امروز جدی است و نه تنها که کم نشده‌ که بیش‌تر هم خواهد شد‌ بحث اسپانیایی های امریکا بود که هزاران نفر روزانه از مرزهای جنوبی امریکا وارد این کشور می‌شوند. این‌ها با زبان‌های اسپانیایی صحبت می‌کنند «Spanish» خوانده می‌شوند و معمولا در جامعه امریکا سعی می‌کنند فرهنگ و زبان خودشان را نگه‌دارند و حتی به عنوان یک مثال عینی می‌توانیم این نکته را ذکر کنیم که در بحث ورزش حتما می‌دانید که «فوتبال امریکایی» متفاوت از فوتبال جهانی است؛ ولی چیزی که رشد می‌کند همین فوتبال جهانی در امریکاست به‌خاطر این‌که اسپانیایی‌ها به این فوتبال علاقه دارند و جمعیت آن‌ها در جامعه غربی در حال رشد است؛ لذا هانتینگتون این بحث را مطرح می‌کرد که این‌ها زبان خود را هم ترک نمی‌کنند ادامه می‌دهند. بحث هویت، بحث فرهنگ.

بعضی‌های دیگر – مثل هانتی گدوندنیز- مثال این‌که دوگانه‌ راست و چپ از بین رفته‌است را به انعطاف‌پذیری اجتماعی ارجاع می‌دادند؛ این‌که او بحث‌های مدرنیته را مطرح می‌کرد که در واقع گلوبلیشن چگونه موجب می‌شود تا انسان‌ها به تغییرات جوامع دیگر نگاه کنند و بعد بخواهند آن تغییرات را در بین خودشان داشته باشند، در خانواده‌ خودشان. مثلا مساله مدیا، مساله آگاهی از دنیای امروز. لذا به اصطلاح بحث شناور بودن و سیلایت بودن جامعه را و این‌که چگونه جامعه را پیچیده می‌سازد تا فراتر از دوگانگی راست و چپ برود و مثالی هم که می‌زد به اصطلاح گرایش‌های سوسیالیستی را در کشور‌هایی که به سیستم پارلمانی پیش می‌روند از ۱۹۹۰ به بعد را مطرح می‌کرد یا بعضی‌های دیگر، از جمله در سال ۲۰۱۰ دو نویسنده بزرگ، سیل و کتیستین هر دو اصلا این بحث ‌را مطرح کردند که فروریختن دوگانه چپ و راست در دنیای امروز را ما زمانی می‌توانیم ]درک کنیم[ که ]بدانیم[ تفکر پارادایمی تغییر کرده است.

بهتر است با این زبان، بیان کنیم که پارادایم‌های تثبیت‌شده دیگر نمی‌توانند از عهده تحلیل واقعیت‌های بشر برآیند به‌این خاطر ما نیاز داریم که بیاییم فراتر از پارادایم‌ها برویم. این پارادایم‌های سیاسی هستند که چپ و راست نمونه مشخص آن است و پارادایم‌های آکادمیک هست که در واقع ناتوان است یا حتی بعضی‌های دیگر از پایان چپ و راست، پایان تاریخ و پایان ایدئولوژی در معنی دیگر هم در دنیای امروز سخن گفته شده‌است و آن رشد عقلانیت است.

اصل قصیه برمی‌گردد به دوگانه مارکس که در قرن ۱۹ مطرح ساخت تا علم را در مقابل ایدئولوژی قرار دهد. از دیدگاه مارکس، ایدئولوژی تصور اشتباهی بود که به‌خاطر پیش‌فرض‌ها و به‌خاطر در واقع توهمات و خیالات و خرافات بر ذهن ما غالب می‌شود.

امور غیرعقلانی، باورهای غیرعقلانی آدمیان را در بند می‌سازد، اسیر می‌کند، اسیر ایدئولوژی‌ها می‌سازد. آدمی برای این‌که از این وضعیت برآید نیاز دارد که به علم نگاه کند که از دید مارکس، علم امری است که ارزش‌گذاری نمی‌کند؛ چون علم فقط گزارش ارائه می‌کند.

امری ابژکتیو است. من، شما و هرکس دیگری که در آزمایشگاه برود یک چیز را می‌بیند پیش‌فرض‌های ما نمی‌تواند اثر بگذارد. بنابراین ایدئولوژی در مقابل علم بود و مبارزه با ایدئولوژی و این بحث ایدئولوژی مارکس که خودش نوعی نگاه مدرن بود توسط مدرن‌ها ادامه یافت و عقل در مقابل ایدئولوژی مطرح شد و این‌که بشر هرچه عقلانی‌تر می‌شود از ایدئولوژی دورتر می‌شود؛ ولی در عمل چنین چیزی نشده‌است.

حتی بحث این‌که عقلانیت در یک فضا صورت می‌گیرد چنان که علم در یک فضا صورت می‌گیرد علم به تعبیر پست‌مدرن‌ها من زمانی امروز می‌توانم کتابی چاپ کنم یا تئوری را مطرح کنم که تئوری و کتاب من را ناشری حاضر باشد چاپ کند یا تئوری را دانشگاه و دیپارتمنتی حاضر باشد بحث روی آن بگذارد. هر ناشری، هر دیپارتمنتی به تعبیر تندتر «ترنس نشنل کورپوریشن» این‌ها، این کورپوریشن‌های بین‌المللی یا فراملیتی برای علم سرمایه‌گذاری می‌کنند و برای رشد تکنالوژی سرمایه‌گذاری می‌کنند.

این‌ها در واقع ایدئولوژی‌های خاص خودشان را دارند. بنابراین علم با ایدئولوژی پیش می‌رود عقلانیت که با این‌ها پیش می‌رود و این عقلانیت متاثر از یک چنین چیزی است. مخصوصا در فضای محیط زیست‌گرایان استدلال‌هایی که می‌کنند، بروید ببینید ما امروزه بحران‌های محیط زیستی را در جهان می‌بینیم. حالا در افغانستان و ایران جنجال آب‌ است، قحطی‌ است که سال‌ها افغانستان با او روبه‌رو بوده‌است.

در امریکا که من حالا صحبت می‌کنم روز آخر یک حالت بحرانی بود که دو سه روز است با آن روبه‌رو بودیم به‌خاطر آتش گرفتن جنگل‌ها در کانادا که تمام فضای شمال شرقی امریکا را آلوده کرده بود. من داخل موترم احساس می‌کردم که داخل دود نفس می‌کشم. این تغییرات زیست‌محیطی بخشی از علم و تکنالوژی است که بشر به آن می‌بالد و در واقع پیش می‌رود.

بعضی‌ها صحبت از این کردند که عقل در مقابل ایدئولوژی وقتی صحبت می‌شود، عقل این عقل مدرن است که این خودش پیش‌فرض‌های خودش دارد. چنان که پیش‌تر گفتم لوازم خاص خودش را دارد. این یک نوع «استعمار فرهنگی» است که عقل را در مقابل کل ایدئولوژی قرار داده‌اند؛ ولی صحبت طولانی‌تر شد و اگر بخواهم آن را خلاصه کنم می‌توانم بگویم که در پاسخ به سؤال شما که آیا ایدئولوژی‌ها پایان یافته‌است، آیا پایان ایدئولوژی خودش یک اصطلاح ایدئولوژیک نیست، چرا اتفاقا همین بحث مطرح است که وقتی ما می‌گوییم پایان ایدئولوژی، چه چیزی را در نظر بگیریم. این یعنی این‌که این چیزی که قرار بود خوب و بد انسان‌ها را تعیین کند و دستورالعمل‌ها و راه‌هایی برای وضعیت کلان جامعه انسانی تعیین و مشخص کند این دیگر جواب‌گو نیست، چون حالت دیگری آمده‌است که و چیز دیگری مطلوب است. این‌که یک روایت روایت غیرپاسخگو و غیرناتمام یا نامفیدی اعلام می‌شود این خودش یک کار ایدئولوژیک است.

به این خاطر بحث‌های جدی مطرح است؛ ولی حرف‌ام را خلاص می‌کنم بیش از حد طولانی شد این‌که امروزه ما با از بین رفتن ایدئولوژی‌ها یا کم‌تر شدن اثر ایدئولوژی‌ها در جوامع روبه‌رو نیستیم؛ بلکه چیزی که اتفاق افتاده‌است پراکنده شدن، متکثر شدن و گوناگون شدن ایدئولوژی‌هاست.

ایدئولوژی‌ها در جوامع امروزی چه جایگاه و معنایی دارند و جامعه ایدئولوژیک، دارای چه ویژگی‌ها و مؤلفه‌هایی است؟

انسان بدون ایدئولوژی نتوانسته‌است زندگی کند و نمی‌تواند زندگی کند. جوامع غربی هم امروزه‌، ایدئولوژی فمینیسم ایدئولوژی‌ای است که امروزه مبتنی بر آن فعالیت‌های زیادی صورت می‌گیرد پروپاگندا، تبلیغات، فعالیت‌های خوب و خراب زیادی صورت می‌گیرد همین نهضت «من هم/ Me too» یا خیلی چیزهای دیگری که به اصلاح ما از اخبار می‌شنویم.

«ایدئولوژی سبز» که مربوط محيط زيست است به هرحال یکی از ایدئولوژی‌های بسیار موثر در دنیای امروز است.
ایدولوژی‌های دینی، بنیادگرایی دینی، ایدئولوژی «تکثر فرهنگی Multiculturalism» خودش حالا یک ایدئولوژی است که به یکی از جنجال‌های دنیای امروز تبدیل شده‌است.

برای این‌که در یک فرهنگ مثلا عده‌ای از تکثر فرهنگی دفاع می‌کنند بعد همین آدم‌ها خودشان می‌مانند. مثلا در فرهنگ جنوب شرق آسیا در واقع یکی جنجال‌‌ها مساله کشتن اعضای فامیل براساس ناموس و غیرت است. مهاجران هجرت می‌کنند به کشورهای غربی و بعد به مناسبت‌های همین غیرت و همان مفهوم فرهنگی برمی‌خیزند. یکی از جنجال‌های جامعه غربی همین قضیه است.

به‌ هرحال کسی که به ایدئولوژی «تکثر فرهنگی» معتقد است این‌جا می‌ماند که در واقع اگر به فرهنگ‌های گوناگون احترام بگزارد، بنابراین به «غیرت ناموسی» هم باید احترام گزارد ]در این صورت[ یک تفکر بنیادی دیگر که حقوق بشر است زیر سؤال می‌رود.

نمونه‌های زیادی را می‌شود مطرح کرد اگر در ایدئولوژی کمونیسم برابری و کلاس و طبقه اجتماعی مساله‌ای بسیار اساسی بود. اگر در ایدئولوژی کاپیتالیسم آزادی، محور است در فمینیسم، جندر و جنسیت، محور است یک قرائت بزرگ در باب خوب و بد آن مطرح می‌گردد.

در ایدئولوژی سبز طبیعت در واقع خط سرخ است. یک روایت از آن صورت می‌گیرد. در بنيادگرايی دینی، دین همان متون محرکه است که در تکثر فرهنگی فرهنگ. لذا ایدئولوژی‌ها از بین نرفته‌اند و دنیا کم‌تر ایدئولوژیک نشده‌است؛ بلکه ایدئولوژی‌ها متکثرتر، کوچک‌تر و جزئی‌تر شده‌اند.

اصلا نمی‌توان سخن از پایان ایدئولوژی‌ها گفت. به دو دلیل اصلا سخن از پایان ایدئولوژی‌ها سخنی بی‌معناست. نتوانسته‌است بشر به چنین چیزی برسد و نمی‌رسد چنان که در این مثال‌ها هم من عرض کردم.

یک نکته این‌ است که از نظر دانشمندان علوم سیاسی در خود ایدئولوژی، یک ظرفیت برای تازه شدن، برای انعطاف‌پذیری دارد. سنت‌های ایدئولوژیک عموما خود را بازتعریف می‌کنند خود را تازه می‌سازند و ممکن است صورت قدیمی ایدئولوژی و تصورات از بین بروند؛ ولی آدمی با همین تصورات سروکار دارد و به اصطلاح، در نتیجه سازگاری با تغییرات جدید اجتماعی و تاریخی، ایدئولوژی‌ها دوباره ظاهر می‌شوند.

ولی نکته اساسی‌تر و دلیل جدی بر این‌که ایدئولوژی‌ها از بین نرفته‌اند، ایدئولوژی‌ها از بین نمی‌روند این است که انسان موجودی است که بر اساس یک معنا، یک آرمان، یک برداشت یا به قول امروزی‌ها بر اساس یک روایت زندگی می‌کند.

من روایتی از خانواده، جامعه‌ و جهانی که در آن زندگی می‌کنم و تاریخی که در آن به دنیا آمده‌ام و تاریخ و دینی که به آن مرتبط‌ام و سیاستی که نسبتی با آن برقرار می‌کنم از همه‌ این‌ها و این روایت‌هاست که زندگی ما را معنادار می‌سازد و درد را فرومی‌کاهد و به من انگیزه می‌دهد و مرا به حرکت می‌آورد.

واقعیت این است که روایت‌های فردی، روایت‌های جزئی و روایت‌هایی که هرکسی برای خودش دارد زمانی می‌تواند مؤثر باشد که در یک روایت کلان تاریخی قرار بگیرد. یعنی من وقتی خودم را می‌بینم، خودم را در کانتکست فرهنگ دینی یا فرهنگ روشنفکری یا فرهنگ مدرن یا هر چیز دیگری می‌بینم. اگر آن روایت کلان‌تر را دور کنیم روایت خرد من بی‌معنی می‌شود.

به همین خاطر، جامعه انسانی به گونه‌ای است که بدون روایت‌های کلان نمی‌تواند زندگی کند. این روایت‌های کلان ایدئولوژی‌هایی است که جامعه به دست می‌آورد.
به‌همین خاطر است که در جامعه غربی، احزاب سیاسی که صرفا بر پالیسی‌ها تاکید می‌کنند، بر روش‌ها تاکید می‌کنند و کم‌تر می‌توانند شور بیافرینند، کم‌تر می‌توانند رای بگیرند، کم‌تر می‌توانند انگیزه بگیرند؛ ولی وقتی امید ایجاد می‌کنند، در جامعه رویا ایجاد می‌کنند، وقتی که یک دید ایجاد می‌کنند بیش‌تر برای جامعه جذابیت دارند.

در همین انتخابات دو سال قبل امریکا دو روایت در مقابل هم قرار داشت: یک جمعیت عظیم حدود ۱۶۰ میلیون نفری در انتخابات شرکت کردند و این یک تاریخی در کشور در رابطه با انتخابات رقم خورد. یکی از چیزهایی که برای خودم در جامعه امریکا جالب و تکان‌دهنده بود من هم زیاد شنیده بودم که ایدئولوژی‌ها زمان‌اش تمام شده‌است و به اصطلاح و روایت‌هایی که در رابطه به چیستی جامعه خوب هست دیگر خیلی جذابیت ندارد؛ ولی وقتی که انتخابات را دنبال می‌کردم و بحث‌ها را مطالعه می‌کردم دیدم چنین نیست.

هنوز هم مردم و یک حکومت خوب، یک رشته و مضمون درسی جدی است در علوم سیاسی و وقتی می‌گویم جامعه خوب، سیاست و حاکمیت خوبی که در جوامع ما قرائتی که واژگان ارزش‌گرانه به کار نبریم یک نوع مغالطه است به این معنی ‌که این تصور را به ما می‌بخشد که در دنیایی زندگی می‌کنیم که ایدئولوژی‌ها خوب و بد معنایی ندارد نه، خیلی هم جدی مطرح است. همین موجب می‌شود که در جوامع غربی، رشد عمیق پاپلیسم چپ و راست را داریم و در جوامع ما هم اتفاقا این نشان می‌دهد که ایدئولوژی‌ها نمی‌توانند پایان بیابند. ببخشید بیش از حد طولانی شد کوشش می‌کنم سؤالات بعدی را کوتاه‌تر جواب بدهم.

حتی در تفکر اسلامی، معتزله در یک دوران دنبال این داستان بود و در واقع آنارشیست‌های معتزله داشتیم. وقتی که دیدند خلافت دچار فساد می‌شود؛ چون حکومت با قدرت پیوند خورده است جبر و زور به میان می‌آید. جامعه ایدئولوژیک جامعه‌ای است که قدرت می‌خواهد با اجبار مردم را به سمتی بکشاند؛ ولی در مقابل، جامعه ایدئولوژیک، جامعه‌ای است که انتخاب، آزادی و اختیار، نقش اساسی را بازی می‌کند. دیگر خصوصیت جامعه ایدئولوژیک – به تعبیری که ما در زبان فارسی داریم به کار می‌رود- این است که جامعه‌ای که حاکمیت ایدئولوژیک یک نگاه جامع، فراگیر و جزئی‌بین دارد که می خواهد در تمام مسائل رعیت‌ها دخالت کند.

مبادا روزنه‌ای برای فساد یا تنبلی رعیت باز بماند. جامعه ایدئولوژیک جامعه‌ای است که حاکمیت به دنبال تعیین قانون برای تک تک امور جزئی است به گونه‌ای که می‌خواهد تا زمینه‌ای چنان که پیش‌تر گفتم برای گریز یا ورود اجنبی باقی نماند.

جامعه غیرایدئولوژیک جامعه‌ای است که در پرتو ایدئولوژی توده‌ها- حالا توده‌ها را من این‌جا به معنی ارزش‌گذارانه به کار نمی‌برم، یعنی انسان‌ها، همین‌هایی که رنج می‌برند و همین‌هایی که آرزو دارند، همین‌هایی که فداکاری می‌کنند و همین‌هایی که شادی دارند در زندگی- ایدئولوژی را از این‌ها می‌گیرد و بعد برای تحقق آن برنامه‌هایی را ارائه می‌کند به توده‌ها و بر اساس رای و انتخاب آن‌ها پیش می‌رود. پس جامعه ایدئولوژیک جامعه‌ای است که به دنبال تغییر، بهبود جامعه و ایجاد خیر عمومی از طریق هدایت و امر و تدبیر از بالاست.

این تدبیر به راحتی می‌تواند به اجبار، اجبار نرم یا سخت تبدیل شود و می‌خواهد در تک تک امور جامعه دخل و تصرف داشته باشد تا ایمنی جامعه را از فساد و انحراف تضمین کند. در واقع جامعه ایدئولوژيک جامعه‌ای است که حاکمیت می‌خواهد که راه خیر و خوبی را برای جامعه، تضمین کند.

ایدئولوژی‌های مسلط حکومتی یا حکومت‌های ایدئولوژيک، چه برایندهای اخلاقی دارند؟

چنان‌که از نکات مربوط به ویژگی‌های جامعه و حکومت‌های ایدئولوژیک سخن رفت، در واقع مهم‌ترین مساله حکومت ایدئولوژیک، مساله اجبار است؛ چون – چنان‌که گفتیم – ایدئولوژی یعنی تعیین خیر عمومی، تعیین ارائه روایت کلان که معنایی از خیر یک جامعه و فرهنگ و ملت ارائه می‌کند و دستورالعمل‌ها و راه‌های رسیدن به آن را بر‌می‌شمارد.

اگر حکومتی ایدئولوژیک باشد می‌کوشد این را به جامعه تزریق کند- به هرگونه‌ای که شده‌است. معنای پیش‌فرض تزریق خیر به جامعه این است که افراد خودشان آزاد نیستند، تحت تاثیر فریب شیطان‌های جنی و انسی ممکن است قرار بگیرند و در واقع اعطای آزادی، به رسمیت شناختن آزادی، به رسمت شناختن فساد در جامعه است.

پس تحقیر آدمیان یکی از لوازم اساسی یا پیامدهای اساسی حکومت‌های ایدئولوژیک است؛ چون تحقیر آدمی و تحقیر شخصیت آدمی در محور است. این‌جا تحقیر اخلاق و ایمان هم به وجود می‌آید؛ چون اخلاق و ایمان در آزادی معنا دارد. هیچ‌کس، دیگری را که تحت فشار، کاری کرده است موضوع چنان قبح و ستایشی قرار نمی‌دهد که آن را در آزادی اگر انجام دهد. ایمان هم مبتنی بر آزادی است. مولوی، جایی سخن خیلی زیبایی دارد، می‌گوید:
چون به آزادی نبوت هادی است
مؤمنان را از انبیا آزادی است

اصلا پیامبران آمده‌اند تا به انسان‌ها کمک کنند که خودشان بفهمند، انتخاب کنند و آزادانه راه خودشان را دنبال کنند و البته راه معنوی که آن‌ها پیشنهاد می‌کردند. در واقع ایمان بدون آزادی معنای خودش را از دست می‌دهد. در جوامعی که ایدئولوژی حاکم است یا حاکمیت ایدئولوژیک است ایمان کمرنگ می‌شود و نهایتا نفاق و دورویی و فریب گسترده می‌شود به خاطر این‌که افراد ذیل اجبار می‌خواهند نفس بکشند، رشد کنند، می‌خواهند رویاهای خود را دنبال کنند و در واقع قدرت افراد در برابر قدرت حاکمیت – افراد به معنای تک تک انسان‌ها- محدود است و آسیب‌پذیر است. به این دلیل، خیلی طبیعی است که خیلی از افراد به دورویی پناه ببرند؛ بنابراین حکومت‌های ایدئولوژیک به ضد خود تبدیل می‌شوند. یعنی ایدئولوژی را که قرار است در جامعه نهادینه بسازند یا مدعی و مبلغ آن هستند، می‌کشند برای این‌که از جبر و تحقیر و تلقین استفاده می‌کنند.

به مولانا اشاره کردید… جایگاه حقوق بشر که امروزه تقریبا تمام مناسبات انسانی در دنیای مدرن بر آن استوار است و از نظر مولانا باید مبتنی بر شناخت باطن انسان باشد، از دید شما در کجاست و چه آینده‌ای در مناسبات انسان و جهان خواهد داشت؟

وقتی که ما صحبت از حقوق بشر می‌کنیم دو نکته را باید از هم متمایز بسازیم: یکی در نگاه فلسفی، حتی فکری- فرهنگی بشر امروز و دوم در روابط سیاسی و بین‌الملل. هرچند که در جوامع غربی این دو از هم گسسته نیست؛ ولی وقتی که دقت بیش‌تری صورت بگیرد می‌توان گفت علی‌رغم هم‌پوشانی در بعضی موارد، قلمروهای جداگانه خود را دارند.
در عالم فکر و اندیشه و فهم، حقوق بشر از بنیادهای جهان امروز است؛ یعنی قبله و محور جهان امروز است. همانطور که شما گفتید بر همه‌چیز جهان امروز حاکم است؛ ولی از لحاظ سیاسی، روابط بین‌الملل، بیش‌تر ابزار است. آن چیزی که روابط بین‌الملل را تعیین می‌کند منافع کشورهاست، نه مفاهیم فلسفی مثل حقوق بشر، کرامت آدمی یا حقوق زن و حتی عقلانیت و اومانیسم.

این به آن معنا نیست که حکومت‌های غربی با حقوق بشر دیگران مشکل دارند یا در واقع نمی‌خواهند که حقوق بشر در کشورهای دیگر حاکم باشد؛ ولی اولویت این‌ها نیست. اتفاقا دوست دارند؛ چون نگاه لیبرال دموکراسی این است که اگر انسان‌ها آزاد باشند با سیستم لیبرال دموکراسی با اقتصاد لیبرال دموکراسی سازگارتر اند و این به نفع لیبرال دموکراسی است؛ ولی اولویت سیاست‌گذاری‌ها، منافع ملی کشورهاست.

اما این‌که شما فرمودید مولانا نگاه‌اش به انسان مبتنی بر شناخت باطن انسان است، سخن درستی؛ ولی ناتمامی است؛ یعنی از لحاظ مولانا «باطن» در مقابل «ظاهر» نیست. ما وقتی «باطن» می‌گوییم در زبان خود ما خیلی اوقات باطن و ظاهر در تقابل با یکدیگر اند یکی باید قربانی شود، فراموش شود تا به یکی دیگر رسیده شود؛ ولی تصور صوفیانه و عارفانه، متفاوت است. در واقع یک تعبیر صوفیان مسلمان دارند که مولانا هم با آن همراه است و اولین داستان مثنوی هم همان را بیان می‌کند«المجاز قنطرة الحقیقة»است یعنی عشق مجازی راه به سوی حقیقت است. یعنی میان دنیا و آخرت، میان هوس و فداکاری آن فاصله و شکافی که ما فکر می‌کنیم وجود ندارد. ظریف است؛ ولی عمیق و گسترده و در واقع تیز نیست.

نگاه مولانا به انسان – چنان‌که پیش‌تر من بیت مولانا را خواندم (چون به آزادی نبوت هادی است – مؤمنان را از انبیا آزادی است) – نگاهی مشکوک نیست، منفی نیست. مولانا انسان‌ها را جدا و دورافتاده از آغوش خدا نمی‌بیند. انسان‌ها را رها شده در گمراهی یا به تعبیر مسیحیت در گناه ازلی نمی‌بیند. آدمیان جلوه خدا اند. آدمیان ظهور اویند. بیش‌تر خواهم گفت بعدا… در واقع اگر به انسان‌ها بدگمان نیست به آزادی انسان هم خوشبین است.

به حق انتخاب انسان‌ها هم خوشبین است. به خنده‌ها و شادی‌های طبیعی و روزمره و دم دستی انسان‌ها هم با شکوه نگاه می‌کند. لذا آزادی حد مشترک مفهوم حقوق بشر و نگاه مولانا به انسان است. تنها تفاوت این است که مولانا آزادی برایش کف است.

سقف و آرمان تعالی است؛ ولی حقوق بشر این کف را، این سطح را، این دم دست را جدی گرفته است. جامعه غربی، جامعه‌ای است که واقعیت را، امر حاضر را، امر دم دست را جدی گرفته است. آن را، لحظه را جدی گرفته است. مولانا نیامده است که بگوید آن را، لحظه را، دم دست را، این آزادی را، این انسان را، همین انسان که گوشت و پوست و استخوان دارد و رنج می‌برد و با آواز و صدایی به خیزش و رقص درمی‌آید این را فراموش کنیم یا تحقیر کنیم؛ بلکه مولانا در واقع می‌خواهد بگوید که این آن را با این جاویدان باید پیوند زد و از آن به جاویدان باید نگاه کرد. از این آزادی به آن بی‌نهایت بودن، به آن که فراتر از آزادی جسمی است باید توجه کرد.

این نگاه در دنیای امروز خیلی مغفول نیست. اگر بخواهیم منصفانه نگاه کنیم. فقط تنها حرف این است که آنقدر توجه بشر به آن، به لحظه، به چیزی دم دست زیاد شده است که کم‌تر آن را می‌شنویم؛ ولی ذات انسان‌ها تغییر نکرده است، دغدغه آدمیان برای آدم بودن، برای جاودانگی تغییر نکرده است. مخصوصا در تمدن امریکایی، به هر حال، در خیلی از بخش‌های تمدن امریکایی دو، سه جریان در تاریخ امریکا، در همین تاریخ کوتاه امریکا وجود دارند به عنوان جریان‌های بیداری دینی و معنوی که یکی از آن‌ها همین جریانی است که منتسب به استقلال امریکاست.

نه تنها در این جریان که حتی در همین فضای امروز امریکا که شما حتما در بحث‌های روان‌شناسی یا حتی روان‌شناسی کمی تنزل مساله است؛ ولی در کسانی که به صورت نزدیک در بحث‌های روان‌شناسانه بحث می‌کنند، بحث‌های انگیزشی که در واقع صحبت بر این دارند که آدمیان مسئول خود هستند و باید از لحظه لذت ببرند و باید در واقع خودباوری داشته باشند و خودشان را مسئول خود بدانند، مسئول آینده خود بدانند این فضای نگاه مثبت‌اندیشی که در امریکا هست est موسسه‌ای که این نگاه را در امریکا حاکم ساخت حدود ۷۰۰ هزار نفر در جلسات هفتگی این موسسه شرکت کرده اند. یک جمعیت کلان است و فرهنگی را در امریکا به وجود آورده که مثبت‌اندیشی باشد که با روان‌شناسی مثبت‌اندیشی ارتباط برقرار می‌کند. این سویه‌ای از آن نگاه‌های معنوی است که همان‌گونه که تاکید بر آزادی‌های جنسی داشته، تاکید بر معنویت هم داشت. مخصوصا معنویت شرقی که وقتی ما «شرقی» می‌گوییم یعنی معنویت بودایی و هندوئیزم. بنابراین در مناسبات جهان امروز در بحث حقوق بشر، آن حقیقت آدمی مطرح است؛ ولی به هر حال متمایز از بحث سیاسی است که پیش‌تر اشاره کردم.

چرا «انسان» گمشده مولاناست و انسان گمشده مولانا کیست؟ چرا انسان را در میان «ازدحام نفوس» نمی‌توان یافت؟

انسان گمشده مولاناست – اگر بخواهم با ادبیات خود شما بگویم- از آن جهت که انسان معشوق مولاناست. انسان نام خداست. این تفاوت عرفان با مکاتب فلسفی است. مکتب فلسفی مادی، انسان را ماده‌ای حساب می‌کند. مکتب ایده‌آلیستی و حتی در واقع مکاتب دینی، انسان را روح خدا حساب می‌کنند. انسان را فکر حساب می‌کنند.

انسان را امر معنوی حساب می‌کنند؛ ولی مولانا و تصوف، انسان را تجلی خدا ]می‌دانند[ و خدا معشوق است. انسان را تجلی معشوق حساب می‌کنند. دویدن به دنبال انسان در نگاه مولوی، دویدن به دنبال خداست. اگر انسان گمشده مولاناست؛ چون به دنبال معشوق است.

انسان تجلی معشوق است؛ اما چرا انسان را از میان ازدحام نفوس نمی‌توان یافت؛ به خاطر این‌که این معشوق، دچار ازخودبیگانگی شده‌است. از خود تهی شده‌است. خود را گم کرده‌است. اگر می‌بینید که مولانا هم به رقص می‌آید و هم به گریه؛ رقص‌اش از آن است که آدمی جلوه اوست، جلوه معشوق است. آدمی در عرفان، نام خداست. اسم خداست.

اسم با ذات او یکی است؛ ولی این اسمی است که خود را از دست داده‌است. مولانا وقتی داستان «مرد مارگیر» را در مثنوی نقل می‌کند و با حسرت تمام و با افسوس نقل می‌کند که حقارت آدمی در این است که عالم و کوه و هستی برای آدمی اند و به تماشای آدمی می‌ایستند. کوه بلند ایستاده است تا آدمی را ببیند. درخت می‌روید تا آدمی را بیابد. آهو می‌دود تا آدمی را ببیند.

شیر می‌غرد تا صدای آدمی را بشنود و گل می‌شگفد تا آدمی را جذب کند؛ ولی این آدمی که همه عالم به دنبال اوست، می‌رود تا کوه را ببیند، تا مار را ببیند، تا اژدها را ببیند، شیر را ببیند، گل را ببیند.

آدمی دچار خودفراموشی یا خودگمی شده‌است. این‌طور است که آدمیان تبدیل به یکی مثل همه شده‌اند. هر کسی نام ویژه خداست نه یک نام؛ بلکه نامی از ترکیب نام‌های خدا. به نحوی ویژه و خاص است؛ ولی همه سعی می‌کنند که مثل دیگری رفتار کنند. مثل دیگری بدوند. مثل دیگری خانه بخرند.

مثل دیگری تربیت شوند. مثل دیگری تربیت کنند. مثل دیگری بخندند. مثل دیگری بگریند. مثل دیگری بدوند. مثل دیگری آرامش و سکون بیابند. خود را گم کردن چیزی می‌شود که مولانا را رنج می‌دهد و آدمی را گم می‌سازد بین دیگران. هر کس می‌شود آدمی.

در پاره‌ای موارد، جذابیت مولانا برای انسان غربی بیش‌تر از جذابیت او برای انسان شرقی است، راز اقبال رو به گسترش به مولانا در غرب چیست؟

یک مطالعه جدی‌تر نیاز است تا دریابیم که چرا غربی‌ها به مولانا علاقمند اند. البته می‌توان نکاتی را مطرح کرد و من هم نکاتی را مطرح می‌کنم؛ ولی پیش‌تر از آن باید گفت که در باب علاقمندی غربی‌ها به مولانا نباید دچار اغراق شد. غربی‌ها خیلی اهل مطالعه‌اند.

مشخصا من اکنون با توجه به تجربه زیسته بیش از یک دهه‌ام در امریکا می‌گویم. اول که من آمده بودم به کتاب‌فروشی‌ها که می‌رفتم حتی نزدیک دانشگاه‌ها یا در خود دانشگاه‌ها می‌دیدم که نصف کتاب‌فروشی کتاب‌های داستانی است، تعجب می‌کردم.

این‌همه کتاب داستانی حالا در مجامع عمومی‌تر بیش‌تر کتاب داستانی می‌بینید. همه‌جا در حال مطالعه هستند. برای جامعه‌ای که کتابخوان است و داستان برایش جذابیت دارد و به دنبال چیزی تازه است از فرهنگ جدید، سخن جدید و نگاه جدید و متفاوت لذت می‌برد، مولانا یک نگاه متفاوت، جدید و نامانوس را مطرح می‌کند پس جذابیت دارد؛ ولی نباید دچار این اشتباه شد و فکر کرد که خیلی مولانا جذابیت ویژه‌ای دارد یا او را برازنده‌تر از بقیه نویسنده‌ها می‌سازد، نه چنین نیست؛ ولی چون جامعه ما جامعه کتابخوانی نیست و مولانا از ماست و بعد می‌بینیم که مثلا کتاب مولانا یک سال از کتاب‌های پرفروش امریکا می‌شود، بعد فکر می‌کنیم که خوب به هر حال چیز متفاوتی است. ما با مطالعه فاصله داریم، ما اهل مطالعه نیستیم. سرانه مطالعه کتاب در جامعه ما باعث شرمندگی است؛ ولی در عین حال نباید توجه غربی‌ها را همین‌قدر که این‌ها اهل مطالعه‌اند همین‌قدر آثار مطالعه و مواد در دسترس بسیار است و این که مولانا یکی از مواد برجسته برای سالی می‌شود این را نباید اندک گرفت.

در واقع یکی از چیزهای خیلی تاثیرگذار این بود که نویسندگانی که پیش‌قراول آن‌ها شاید بتوان کلمن بارکس را نام برد مولانا را به زبان عمومی جامعه امریکایی مطرح کردند؛ یعنی شاید بتوان گفت گویی یک مولانای غربی‌شده، مولانایی که با آن فرهنگ یعنی فرهنگ خود مولانا خیلی نسبتی ندارد، مولانایی که گاهی اوقات در صحبت‌های خودم گفته‌ام و جایی نوشتم «مولانای هالیودی» است، مولانایی است که روحیه خطرکردن را تلقین می‌کند، مولانایی است که از باختن نمی‌هراسد.
خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر

مولانایی که می‌گوید اشتباه همگان این است که فکر کردند با از دست دادن، ضرر می‌کنند، کم می‌گردند. از دست دادن آدم را فزونی می‌بخشد. مولانایی که ریسک‌پذیری را ترویج می‌کند، مولانایی که از سیستم‌های تثبیت‌شده گریزان است. مولانایی که هوای تازه را به مشام می‌رساند. مولانایی که در واقع روحیه شکستن را، رها شدن را، بت‌شکنی را ترویج می‌کند.

در مقاله‌ای که من به فارسی نوشتم و به انگلیسی هم خلاصه آن نشر یافته در تطبیق مولانا با نیچه یکی از نکات خیلی مهم، همین بت‌شکنی مولاناست. این مولانا برای غربی‌ها جاذبه دارد. مخصوصا که یک طنین عمیق و خفی از معنویت اصیل در آن است و این با قلب و ذهن و همت و اراده انسان‌ها ارتباط برقرار می‌کند.

ادامه دارد…

موسس کابل۲۴
حمید شهاب خبرنگار، عکاس، نویسنده و موسس کابل۲۴ است او همچنین به‌عنوان خبرنگار ارشد، مدیر مسئول و نویسنده در برخی از رسانه‌ها کار کرده‌است. از آقای شهاب در ۱۱ سال فعالیت رسانه‌ای، صدها گزارش، مقاله، تحلیل و گفتگو در حوزه‌های گوناگون، منتشر شده‌است

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *