آلن بدیو در کتاب این قرن، قرن بیستم را «قرن نیچه» نامیده و آن را وامدار اندیشههای او دانسته بود. دیشب کتاب فلسفهٔ مدرن فرانسه را به پایان رساندم.
کابل ۲۴: رابرت ویکس نیز در این کتاب بر این باور است که اندیشهٔ فلسفی فرانسه در قرن بیستم ـ که تأثیری ژرف بر سراسر جهان اندیشه گذاشت ـ مدیون نیچه است؛ نیچهای که آزادی انسان و خودمحوری او را در کانون تفکر خود قرار داده بود.
ویکس در فصل پایانی کتاب مینویسد:
«ریشههای طیف وسیعی از مضامین بنیادی فلسفه فرانسه را میتوان در اندیشههای نیچه جستوجو کرد. فلسفهای که مشخصهٔ بخش عمدهٔ آن، تلاش برای رهایی از نیروهای سرکوبگر و جستوجوی تحقق موقعیت گفتاریِ آرمانی است؛ موقعیتی که در آن، مشارکت آزاد است، پرسش از مراجع قدرت مجاز است و خاموشسازی از طریق ارعاب ممنوع است.
دادائیستها در این قرن خواهان رهایی از علم، عقلانیت و سبک مکانیکی تفکر بودند که به باورشان زمینهساز جنگ جهانی اول بود. سوررئالیستها نیز آزادی از همان عقلانیت خشک و نیز روشهای کهنه و تکراری آفرینش هنری را میطلبیدند.
ژان پل سارتر آزادی از برداشتهای متصلب، ذاتگرا، غیرمنعطف و ثابت از «خود» و «جهان» را دنبال میکرد. رولان بارت، در دوران ساختارگرایی، آزادی از همان برداشتهای ذاتگرا را میخواست و آنها را «اسطورههای» سطحی یا کلیشههای گمراهکننده مینامید و در دوره پساساختارگرایی، خواهان رهایی از دیکتاتوری مؤلف و در نهایت از خودِ زبان بود؛ زبانی که آن را «فاشیستی» میدانست.
دریدا آزادی از هر نظامی را میخواست که ادعای جامعیت مطلق و قطعیت تفسیر داشت. ایریگاری آزادی از زبان مذکر، جنسیتگرا و ارعابانگیز را طلب میکرد. لیوتار آزادی از سلطهٔ مدلی از دانش را میخواست که صرفاً بر اساس قابلیت محاسبه تعریف میشد.
فوکو خواهان رهایی از کلیشههای اجتماعی و رژیمهای سیاسی سلطهگر بود. و سرانجام، دلوز و گاتاری آزادی از ساختارهای اجتماعیِ بهغایت سازمانیافته و فاشیستی را دنبال میکردند که تلاش میکنند خصوصیترین حوزههای زندگی ما را نیز مهندسی کرده و آزادی ما را محدود سازند.»
و به یاد فوکو که او نیز در چنین روزی به دنیا آمد.
جمشید مهرپور


