سر ریخت شعله، عشق و حذر غیر ممکن است
باور کن از درِ تو سفر، غیر ممکن است
من، با تو زاده گشتهام و رُشد کردهام
دل بستنم به جای دگر، غیر ممکن است
امروز وارث پرِ طاووس، پلک ماست
امروز که قضا و قدر، غیر ممکن است
آواز صبح در قُرق سُکر غربت است
ماه اوفِتاده، گشت و گذر، غیر ممکن است
از دید عاشقان تو سراپا لطافتی
با لطف تو هبا و هدر، غیر ممکن است
لبهای تو ملیحترین تکلّماند
از آن ملیح، غیر شکر، غیر ممکن است
مولای بلخ – مرحمتِ شعر فارسی –
(آن ممکنی که حل شده در غیر ممکن است)
فرمودمان بضاعت حُسن غزل کم است
بعد از دل امتداد خبر، غیر ممکن است
این ممکنات هیچ ندارد ز ممکنات
اینجا همه، چه خیر و چه شر، غیر ممکن است
صبح تو پیش اهل نظر، غیر ممکن است
سر ریز زندگیست که سر، غیر ممکن است
این دشنهها به سینه به زنگ اوفِتادهند
زین بیشتر مجال جگر، غیر ممکن است
این باغ دل به راه تو چندین سپرده را
جز سایۀ تو هرچه ثمر، غیر ممکن است
طالع شو، اینکه اهل زمین، ملتفت شوند
طالع اگر عجیب، اگر غیر ممکن است
چیزی بگوی، تیغ بخوان، جانمان بخواه
چیزی بگو، سکوت، دگر غیر ممکن است
شاید ز خواب و خور، بشود چارهی ولی
از جستن تو صرف نظر، غیر ممکن است
تو آخر مسیر صدایی، تموّجی
چیزی که در خیال بشر، غیر ممکن است
شاید شبانگهان همه را تار کرده است
اما که گفته است سحر، غیر ممکن است