سرم در چنبر عقل است و پایم پیش دل، بند است
که عقل آن طفل بدخوی است و دل، گهوارۀ قند است
نشد آسوده از تبریز چشمش، دیده بردارم
جهان یک مزرع بارآور، از تریاک هِلمند است
دوراهیهای دل، پایان ندارد؛ شصت سالم شد
بگویید این معما، رتق و فتقش با چه ترفند است؟
من آن اقلیم خنجرخورده از خاک خراسانم
که تن در بلخِ بامی مانده و جان در سمرقند است
تمام هفته در فیضیه پای درس اسفارم
ولی دل، مرغ پرّان در لواسانات و «دربند» است
برایم زندگی، بادام تلخی بود و دامی تلخ
همین بادام و دام زندگی، بیخ مرا «کنده» است
من از بازار داغِ خودفریبی میرسم اینجا
بپرسم: قیمت آزادگی در شهرتان چند است؟


