هنر فرشتهای است که چشم از آن نمیتوان برگرفت، فرشتهای که وجودش برای زندگی ما حیاتی است. تمدنی که نخواهد دوباره اما این بار به دور از خشونتِ عالم واقع، با ظرافت و با فاصلهای شورانگیز (پِی تاسِ فاصله، نیچه) دیده شود زنده میماند اما بیروح و افسرده زنده میماند، مثل اشیاء و فسیلها! ما فقط یک بار روی زمین زندگی نمیکنیم و از دست نمیدهیم و به دست نمیآوریم بلکه پیش از آن بارها شکستها و پیروزیهای خود را تخیل میکنیم، بارها پیش از لحظهی سرنوشتساز به بازیِ ذهنی دربارهی آنها مشغول میشویم.
وقتی میبازیم پیروزی را تخیل میکنیم، به رمان و تابلوی نقاشی و موسیقی پناه میبریم و خیالاتی را میپروریم که به ما نیروی دوبارهای برای نبرد زندگی میدهند. یک گزینگویه و کلامی حکمتآمیز گاه روزِ ما را میسازد و بامعنی میکند، و شعری ما را تسلی میبخشد و زمزمهی ترانهای همهی روز با ماست، و چه بسا شب ترنّمِ رؤیای ماست و شیرینیِ روانِ بیدار ما در خواب. هنر ما را به پیش میراند. ما مبتلای زندگیهای مضاعفایم، زندگیهایی در داخل زندگی واقعی و گاه مهمتر از آن. برای نمونه، پیشتر در تفسیر تابلوی پایداری حافظه دیدیم که میتوان بار دیگر از چشم نقاشی شاهد آن بود که چگونه واقعیات زندگی در بازهی زمانی خاصی نبرد با زمان را پیش برده و معنی و تفسیر شده است. به عبارت دیگر، زندگیِ واقعی دنیای دیگری را تجربه میکند، تجربهای که برخلاف زندگی گذرای واقعی در نقشی اسرارآمیز پایدار شده است.
در اساطیر یونان موزها (Muses) الهگان هنر بودند. میگویند اولین بیت شعرِ شاعران الهام آنهاست و نه در حقیقت سرودهی خودِ آنها. خلاقیت هنری مدیون زنانگی این ایزدبانوان است. بیسببی نیست که هر جا با هنر ستیزه است با زنان هم ستیزه است!
همین روزها در ایام به قدرت رسیدن طالبان، مردی را در ولایتی از افغانستان تیرباران کردند، به جرم اینکه خواننده بوده است. هولناکترین عاقبت برای یک نغمهپرداز در طول تاریخ!
بلبلی برگ گلی خوشرنگ در منقار داشت و اندر آن برگ و نوا خوشنالههای زار داشت
اما هرگز در بدبینترین لحظات هم فکر نکرده بود به جرم «خوشنالههای زار داشتن» گلولهبارانش کنند و مزد هنرمندی را این گونه کف دستش بگذارند! قرنها پیش حتی حافظ چنین چیزی را ندیده و نشنیده بود و به خاطرش خطور نکرده بود، تا چه رسد به ما! این حتی گریختن به گذشته و تاریخ نیست، بلکه پشت کردن به آن است اما پشتکرده به تاریخ را روی به کدامین سو است؟ این ضدّیت با هنر، علامت بیماریِ مرگ و احتضار یک ایده است، ایدهای که نمیتواند با دنیا بسازد، پس نمیتواند آن را عوض کند و این دیگر پایان خط است.
در گذشتهی دور و زمان حافظ مطربی، دست بالا، همچون عاشقی جز بدنامی مجازاتی نداشت. مدنیت میتوانست با هنر که اسباب طراوت و زندگیاش بود بهرغم هر مخالفت ایدئولوژیکی، کنار بیاید و آن را به هر ترفندی به خود کشد و در خود حلّ و رفع کند.
خیز تا بر کلک آن نقاش جان افشان کنیم کاین همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
و مگر نغمهپردازان را جز این کاری است!
گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن شیخ صنعان خرقه رهنِ خانهی خمار داشت
حداکثر کار به «خرقه رهنِ خانهی خَمّار داشتن» میکشید نه بیشتر! بلبلی کردن و برگ گلی خوشرنگ در منقار داشتن کجا جنایتکاری است که مستوجب اشد مجازات یعنی اعدام باشد! اینجا چیز دیگری هم به همراه بلبلان به خاک سپرده میشود که باید آن را به چشم بصیرت دید!
زیبایی را زشتی دیدن و هنرمندی را تبهکاری، فسادِ چشم و روح است. چه کنیم ما زشتان و سیاهتابگان و کَپهریشان اگر انکار زیبایی نکنیم! جنگ ارزشها در ابتداییترین و مناقشهناپذیرترین سطح. لازم نیست چیزی بسازی و هنری به خرج دهی و آفریننده باشی. فقط حسود و کینتوز باش، و نخست همه چیز را باژگونه نام بنه تا چیزها وارونه دیده شوند، سپس آنها را از میان بردار، نیکی را زشتی بخوان و هنرمند را جنایتکار، و آنگاه بادافره برگشتناپذیر بده. جنگی که در افغانستان با به سینهی دیوار گذاشتن هنرمند به مثابهی جنایتکار تازه آغاز شده است و با راه ندادن دختران به مدارس و بیکار کردن زنان از ادارات و به زور به خانهی بخت فرستادن دختران و کودکان ادامه یافته است، با وضع مقرارت پرمکر و فن برای ممانعت از خبررسانی به جهان آزاد و در حقیقت پرده کشیدن بر صحنهی تبهکاریها قوت گرفته است. کوتولهدیکتاتورها همه مشق خود را بلدند و عین هم مینویسند! اما بازندهاش از هماکنون معلوم است. دیگران این راه را رفتهاند و از هنر و زنان، دو همتای هم در آفرینندگی و تغییر جهان، شکست خوردهاند. نهانِ جهان به دست کسانی است که میآفرینند و حافظِ لطفِ جهاناند نه به دست مردان مسلحِ نادان، هرقدر هم که اینها بخواهند برخلاف این قانون خود را صاحب جان و مال مردمان بدانند. جنگِ با هنر و زنان، جنگِ با زمان و اقتضای زمانه است، و با اینها نمیتوان درافتاد، چه، عاقبتی جز سرشکستگی و از دور خارج شدن ندارد! یکشبه منزلت زنان و هنر را از آنها گرفتن و زنان را به زور شوهر دادن و ضرب و شتم کردن و در خانه حبس کردن، و هنرمند را چون جنایتکاران به دار کشیدن، اعلامیهای تکاندهنده بر ضد هنر و باروری و زنانگی جامعه انسانی است. این اعلامیهای بر ضد بیخ و ریشهی خود صادر کردن است، بر ضد خود در برابر آینده، در جهانی که هنر ارزش است، و زن را منزلت است. حتی در دوران تاریک قرون وسطی هیچ مطربی (هنرمند را مطرب بخوان و در نامگذاری منزلتش را از او بگیر. بعد هر کار خواستی با او بکن) را دار نزدند. چون اگر میزدند، نمیدانستند جواب حقیقت را چه بدهند که در کتابی که در دست داشتند به زبان آمده است و میپرسد: بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ! نَفَسِ دین را در آنها هنوز اثری بود و امروزه نیست!
امروزه از هنر استفاده میکنند تا ایدهها و افکار و مرام و پروژههای خود را پیش ببرند. همه قدر آن را میدانند، بهویژه موسیقی که «نردبان عروج روح» است به افقی روشن و بالا.[3] روح را روشنایی و وسعت از افقی است که به آن راه دارد و در آن میخرامد. ما با شنیدن موسیقی رها میشویم و به پرواز درمیآییم. پریدنِ بدون پریدن، در زمین بودن و در آسمانها اوج گرفتن، اینجا بودن و اینجا نبودن، بلندآشیانیِ آدمی و امکانی از امکانات اوست که چون میتواند به آن برسد باید به آن برسد. استعارهی نردبان درست در تقابل با تصوری است که وقتی خواننده را به رگبار گلوله میبستند پیش چشم طالبان بود، که مطابق تصورات دینیِ خود خواننده را از پلکانی که به سرازیری قعر جهنم روانه بود به گمان خویش به دَرَک واصل کردند. تعبیر نردبان، باژگونهی این تصور ضدِ انسانی و ضد هنر است. مطابق این استعاره کسی با تیرباران کردنِ خواننده او را از نردبان پایین نمیتواند آورد، آن نردبانی است که موسیقی به او داده است و همان باید از او بگیرد و نه هیچکس دیگر! دیگر زمان آن گذشته است که جلوی چشم رسانهها و میلیونها بینندهی آگاه دیگر اسباب ارتقا را اسباب تدنی بدانیم! طالبان دیر آمده است خیلی دیر!
همهی ما تصویرهای ویدیویی زن خوانندهی افغان را در اولین روزهای تسلط طالبان دیدیم که چگونه عدهای طمع در بدن او کرده بودند و ترنّم خوش او را به ضجّههایی دردناک بدل کرده بودند. نغمهی موسیقی نفیر وحشت شده بود. زن در کش و واکش دستهای پلیدِ این و آن اسیر بود و نگاههای هرزهای دورتر در صف انتظار، میرفتند تا او را جامهدران از سکوی هنرنمایی و ترانهخوانیاش به زیر کشند. زنِ وحشتزده بیهوده نظر به اطراف میگرداند تا دست مهربانی بیابد و هیچ کس نبود. قدرت برهنه در چنگ جماعت سَبُعِ وحشی. از دین و آیین تقوایی که زمانی زندگی میبخشید جز جسدی بیروح در دست این خلق جویای بدنِ زن و در تمنایِ لمس او چه مانده بود! در آن معرکهی «ابلیسِ پیروزِ مست» دین و اخلاق دود شده و به هوا رفته و هیچ منع و حذری در کار نبود.
این صحنهی نمایش برای رد و انکار هر عقیده و آیینی به تنهایی کافی است. چیز دیگر لازم نیست. جماعت دیوانهی مستِ شهوات مدعی هر چیزی میتواند باشد جز حراست از عقیده و آیین پرهیزگاری! هَزَلهی رَذَلهی محروم از هر تربیت انسانیای که نیامده است جز برای یغما. صد کتاب بنویسی در اثبات عقیده و آیین خود و در اثبات وجود خدا اینجا به آنی بیاعتبار میشود. خدا را خداپرستان تنها در اعمال خود میتوانند اثبات کنند نه با دستگاههای قیاسِ منطقی، یعنی در نظم و ترتیب متقنِ کلمات! آنها نمیتوانند کاری به این دشواری را تنها بر عهدهی کلمات نهند و ذمّهی خود را بری کنند و آسوده شوند. این از عهدهی کلماتِ صرف ساخته نیست. چیز دیگری باید به خودِ آنها، به خودِ کلمات، روح دهد، والا کلماتی توخالی بیش نخواهند بود. فقط با نظم و ترتیب متقنِ پارههای شخصیتِ والای انسانیِ خود میتوان حضور او را گواهی کرد. گواهی دادنِ زبانی مجسم کردن نیست. احساسِ حضور خدا را کردن، در رفتار انسان متجلی است نه در کلمات. کلمات را نرسد به آن عینیت بدهند، در این مقام از ابزارِ انتزاعی کاری ساخته نیست.
در صحنهای دیگر شاهد ضجههای دردناک زنی بیتاب و پزشکی ارجمند هستیم که شبانه در قندهار به خانهاش ریختهاند و او را «لت و کوب» کرده و از پای درآوردهاند. قرون وسطی با همهی درندهخویی و تاریکیهایش بازگشته و خودنمایی میکند و پوزهی میلیونها بینندهی آگاه و دردمند مجهز به ابزار تکنولوژی را به خاک میمالد. فقط تماشا آسان شده است، به آسانی آدمکشی، همین نه بیشتر! آنها میتوانند آن را همرسانی کنند دربارهاش بنویسند و روشنگری کنند اما نمیتوانند کار دیگری کنند، با همهی اختیاراتی که در انتخابات آزاد خود دارند، نمیتوانند پای دولتهای مقتدر خود را به کارزاری بکشانند که جهانیان با نگرانی آن را دنبال میکنند.
آیا خدا نمیبیند، آیا او مرده است؟ نیچه پیشتر هشدار داده بود.
«آیا داستان آن دیوانهای را نشنیدهای که پیش از ظهر، چراغی روشن کرده بود و در بازار میرفت و پیوسته فریاد میکرد: “خدا را میجویم! خدا را میجویم!” ــ به راستی در آنجا بسیاری از کسانی که گرد آمده بودند به خدا باور نداشتند و او موجب خندهی بسیار آنان شد. یکی گفت: مگر او گم شده است؟ دیگری گفت: او چون طفلی راه خود گم کرده است، یا خود را پنهان کرده است؟ آیا او از ما ترسیده است؟ آیا با کشتی رفته است؟ آیا جلای وطن کرده است؟ ــ این گونه آنها سردرگم فریاد برداشتند و خندیدند. انسان دیوانه در میان آنها پرید و خیره به آنها نگریست.
«فریاد برداشت، به شما میگویم خدا به کجا رفته است؟ ما ــ من و شما ــ او را کشتهایم. ما همه قاتلان او هستیم! . . . آیا ما بیوقفه سقوط نمیکنیم؟ از پیش و پس، از کنار و از همه طرف؟ آیا اصلاً بالا و پایینی در کار است؟ آیا هر بار عدمی لایتناهی، ما را گمراه نمیکند؟ آیا باد خلأ بر ما نمیوزد؟. . . آیا هیچ سر و صدای گورکنان که خدا را دفن میکنند نمیشنویم؟ آیا هیچ بویی از این گندیدگی الهی به مشاممان نمیرسد؟ خدایان نیز میگندند! خدا مرده است! خدا مرده میماند! ما او را کشتهایم! ما، سَرِ همهی قاتلان، چگونه تسلی یابیم؟ دشنهی ما خون مقدسترین و مقتدرترین چیزی را که جهان تاکنون داشته است ریخته است. چه کسی این خون را از دستان ما خواهد شست؟ با چه آبی میتوانیم خود را بشوئیم؟ . . . سرانجام او چراغ خود را چنان به زمین افکند که تکهپاره و خاموش شد. “آنگاه گفت، من زود آمدهام، زمان من هنوز فرانرسیده است. این رویداد عظیم هنوز در راه است و پیش میآید، هنوز به گوش انسانها نرسیده است. آذرخش و تندر زمان میخواهد، نور ستارگان زمان میخواهد، اعمال ما، حتی پس از آنکه انجام یافتهاند، برای آنکه دیده و شنیده شوند، محتاج زماناند.»[4]
آیا این روزها در افغانستان خونِ این خدا نیست که بر دستهای مرتکبان این اعمال زشت چکیده است؟ آیا همهی آن اعمال دیده و شنیده میشوند یا زمان میخواهند تا به ما برسند بهرغم ابزار تکنولوژی؟ آیا غیر از این است که وقتی میکشند یک بار مخالفان خود را میکشند و بار دیگر دشنهی آنها «خون مقدسترین و مقتدرترین چیزی را که جهان تاکنون داشته است» بر خاک میریزد! راستی «چه کسی این خون را از دستان آنها خواهد شست؟ با چه آبی میتوانند خود را بشویند؟»[5] اسفا که در عصر تکنولوژی و سرعت انتقالِ اخبارِ ستمگری، خدایان زودتر میمیرند، زودتر به قتل میرسند. البته به نظر نمیرسد که این کارها مطابق هیچ کتاب آسمانیای باشد اما ناظرانی که دیگر بیطرف نیستند، آنگاه که بدن خبرنگار را سیاه شده به ضرب تازیانه میبینند یا بانویی باحجاب را تنها به جرم شلوار سرخ پوشیدن زیر تازیانه میبینند، آن را از چشم همان کتاب میبینند. میشود مردمان را مرعوب و رام کرد اما مرعوبشده در همان دم اما در خلوت اعراضکرده است.دین اما از اقبالِ به دین قوام گرفته است و نه از اعراض. دین تظاهر نیست، محبت و تعلق خاطر است و اعراضکرده را کجا تعلق خاطر است! مرعوبشده از دین میگریزد همچون گریختن از شبح یا اسکلت جسد انسان! همان طور که آنجا که اقبال کرده بود به زنده اقبال کرده بود و زندگی را در آن میدید.
ایرج قانونی
آسو