مارکس مقدمتاً برای تساوی درآمدها پیکار نمیکرد، بلکه میخواست انسان از نوعی کار که فردیت او را از بین میبرد، رهایی یابد. رهایی وی از این کاری که او را به یک “چیز “تبدیل میکند، و وی را برده اشیا میسازد ،خواستار بود.
کابل۲۴: درست همانند مسیر کلی فلسفه، او نیز به رستگاری انسان دلبسته بود، انتقاد وی از جامعه سرمایه داری نه به شیوه توزیع درآمد که به وجه تولید این نظام است، از آن رو به سرمایه داری می.خروشید که فردیت را به زوال میکشاند و انسان را برده میسازد.
ولی این نفی شخصیت و بردگی انسان توسط سرمایه دار صورت نمیگیرد، بلکه اشیا و شرایط ساخت آنها هستند که انسان را اعم از کارگر، کارمند یا سرمایهدار برده میکنند.
او اعتقاد داشت، در کار غیر بیگانه انسان نه تنها خود را به عنوان یک فرد بلکه همچنین به عنوان یک موجود متعلق به گونهای انسان، یک موجود اجتماعی، تحقق میبخشد.
برای او همچنان که برای } هگل و بسیاری دیگر از متفکران عصر روشنگری هر فرد نماینده گونه است یعنی نماینده انسانیت به طور کلی.
تکامل انسان به بروز و ظهور انسانیت تام و تمام و همه جانبه وی میانجامد. در فرایند کار، وی خویش را دوباره متولد میسازد، نه فقط به لحاظ معنوی، که به طور فعال و به مفهوم واقعی.
وی بازتاب خود را در جهان که ساخته است، میبیند. بنابراین کار بیگانه علاوه بر اینکه موضوع تولید را از انسان میگیرد، او را از انسانیت خویش، از زندگی انسانی و شأن و مقام انسانی محروم میکند تا حد حیوان تنزل دهد.
تا آنجا که وی با طبیعت یعنی بدن غیر سازواره ای ( غیر ارگانیک )خویش بیگانه میشود.
درست همانطور که کار بیگانه شده فعالیت آزاد و به خویش رهنمون را که هدف ارزندهای برای زندگی است به وسیلهای بدل میسازد، همان گونه حیات انسانی را بوسیلهای برای زندگی جسمانی تبدیل میکند.
بیگانگی، شعور را که از ویژگیهای گونهای انسان است مسخ میکند، تا آنجا که حیات گونهای هم دیگر هدف نبوده و تنها وسیلهای برای او میشود.
” یکی از عوامل اصلی در تکامل تاریخ این است که بشر هرچه تولید کرده شخصیتی مستقل به خود گرفته و براو چیره شده است، انتظارات و امیدهای او را نقش بر آب ساخته ،بربرآوردههای او خسته بطلان کشیده است.
“(ایدئولوژی آلمانی ) انسان بیگانه بیهوده میپندارد که بر طبیعت تسلط دارد. برده اشیا و شرایط، زایدهی وامانده جهانی است که با تبلور بخشیدن به نیروهایش آفریده است، به نظر او بیگانگی در فرآیند کار بیگانگی از فراور ده ی کار و از شرایط، با بیگانگی از خود، از همنوع خویش و طبیعت، بستگی جدایی ناپذیر دارد.
“نتیجه مستقیم بیگانه بیگانگی انسان از فراورده ی کارش از فعالیت حیاتی و زندگی انسانی اش، مهجور ماندن او از انسان های دیگر است.
رابطه با خویش جزئی از رابطه با دیگر مردمان است. ازاین رو بیگانگی با خویش به بیگانگی با دیگران میانجامد.
رابطه انسان با خویش، با کارش و با فراورده ی آن همان گونه است که رابطه او با دیگر انسانها، با کار آنان و با فراوردههای کارشان.
این گفتار که انسان از زندگی گونهای اش بیگانه است به آن معناست که هرکس از دیگر کسان و نیز از زندگی انسانی بیگانه است.
“(دستخط های سیاسی و اقتصادی) انسان بیگانه، نه تنها با دیگر مردمان بلکه با گوهر مردمی و با شخصیت انسانی خویش ، هم در صفات طبیعی و هم در صفات روحی بیگانه است.
سرانجام این بیگانگی از گوهر مردمی، خود خواهی و خود مداری است و به بیان او: “گوهر مردمی وسیلهای برای زندگی فردی انسان میشود. بیگانگی کار به بیگانگی انسان باتن خویش، با طبیعت برونی، با حیات معنوی و زندگی انسانی میانجامد” (دستخط های سیاسی و اقتصادی)
ادامه دارد…