نیچه در تبارشناسی اخلاق میخواهد نشان بدهد که آنچه «وجدان» مینامیم، نه امری آسمانی و بدیهی، بلکه محصول تاریخ و زور و سرکوب غرایز است. بهجای اینکه بپرسد «وجدان چیست؟» میپرسد «وجدان چگونه ساخته شد و به چه کار میآید؟».
جمشید مهرپور_کابل
کابل ۲۴: در این افق، نیچه دو صورت بنیادی وجدان را از هم جدا میکند: وجدانِ کینهتوز و وجدانِ معذب. وجدانِ کینهتوز همان ساختار رِسنتیمانی است که در آن انسان ناتوان، نیروی تهاجمی خود را نمیتواند در بیرون تخلیه کند و آن را به شکل حسد، نفرت پنهان و داوری اخلاقی علیه «دیگری» سازمان میدهد؛ علیه قویترها، کامیابها و شادان.
در مقابل، وجدانِ معذب رو به درون دارد: بهجای اینکه دیگری را متهم کند، خودِ سوژه را میجَود، وجدانِ خودتقصیرپندار است، صدایی درونی که میگوید «من بد هستم، من بهخودیِ خود مقصرم».
این وجدان از نظر نیچه محصول درونیشدن خشونت است؛ نیچه خاستگاه این وجدان معذب را در روند طولانی تبدیل انسان آزادِ خشن به شهروند متمدن پیگیری میکند. انسان باید به یاد بسپارد که بدهکار است و باید تاوان بدهد.
ابتدا این بدهکاری در سطح حقوقی و اجتماعی است، اما مسیحیت آن را به سطح الهیاتی میبرد. با آموزهی گناه نخستین، خطای آدم در خوردن میوه ممنوعه به گناهی موروثی و مسری بدل میشود که تمام ذریه او را آلوده میکند؛ انسان صرفاً به صرفِ انسانبودن، گناهکار به دنیا میآید.
اینجا احساس مبهم تقصیر به تجربهی ناخودآگاهِ «گناه ذاتی» تبدیل میشود و جوهر وجدان معذب را میسازد: سوژه پیش از هر عمل مشخص، خودِ هستیاش را آلوده و گناهکار تجربه میکند.
اگر این منطق نیچهای را به امروز بیاوریم، صحنهی تیراندازی اخیر در امریکا را میتوان یکی از گرهگاههای مهم دید. یک مهاجر افغان دو عضو گارد ملی امریکا را در نزدیکی کاخ سفید هدف قرار داد. یکی از آنها جان باخت و دیگری در وضعیت بحرانی باقی ماندهاست.
در واکنش، دونالد ترامپ افغانستان را «جهنم روی زمین» نامید. او خواستار بازنگری تمام پروندهی افغانهایی شد که در دورهی بایدن وارد امریکا شدهاند (دیدن همه به چشم مظنون)، پردازش همهی درخواستهای مهاجرتی افغانها را متوقف کرد و اعلام نمود که مهاجرت از «کشورهای جهان سوم» را بهطور دایم متوقف میکند.
در این زبان، جرم یک فرد به سرشت یک ملت و یک جغرافیا تعمیم داده میشود و مهاجر، پیشاپیش بهمثابهی «بیگانهای که نباید اینجا باشد» تصویر میشود. کسی که اگر «سودی نرساند» باید اخراج شود.
در کنار او، معاون رئیسجمهور، جی.دی. ونس، نیز بر همین موج سوار شد و گفت که «آنها اصلاً نباید در کشور ما میبودند». برخی سیاستمداران جمهوریخواه نیز با زبانی طعنآمیز پرسش میکنند که اصلاً «افغانها در واشنگتن دیسی چه میکنند؟».
این همان گلهپندار است که در آن نه فرد، بلکه «افغان»، «مسلمان»، «مهاجر جهان سومی» است که بهعنوان خطر و تهدید بازنمایی میشود.
در سوی دیگر ماجرا وقتی یک شهروند جهان سوم به جهان اول مهاجرت میکند، این جابهجایی صرفاً حرکت از یک نقطهی جغرافیایی به نقطهی دیگر نیست بلکه نوعی عبور از «مرز مقدس» است.
جهان اول با مظاهر تکنولوژی، نظم، ثروت و قدرت، بهصورت نوعی بهشت موعود مجسم میشود و مهاجر خود را مهمانِ ناخواندهی این بهشت میبیند. انسانی درجهدو که از «جهنم» به اینجا رسیده و همیشه باید شاکر و خاموش باشد.
در چنین وضعی، احساس حقارت و خودکمبینی بهآسانی درونی میشود: او ممکن است در وطن خود تحصیلکرده باشد، اما در کشور میزبان، بگروند اکادمیک او در بسیاری موارد هیچ انگاشته میشود و ناچار است در رستوران ظرف بشوید یا میز کسانی را پاک کند که سطح علمیشان پایینتر از اوست.
این فقط نزول شغلی نیست. تحقیر نمادینی است که تبدیل به صدای وجدان میشود: «من واقعاً کمتر از آنها هستم.»
این مهاجر، همزمان، خود را بدهکارِ دائمیِ جامعهی میزبان احساس میکند؛ بدهکار به دولت، به شهروندان، به «فرصتی» که به او داده شده است. همین احساس بدهکاری است که حق نقد را از او میگیرد.
حتی در سادهترین سطح، نمیتواند غذای بیمزهی رستورانت جامعهی میزبان را، که با پول خود خریده، بهراحتی رد کند، چون درونی کرده که «یک انسان درجهدو، حق ایراد گرفتن از ذائقهی انسان درجهیک را ندارد».
در منطق نیچهای، این همان رابطهی داین/مدیون است که درونی شده است: طلبکار (جامعهی میزبان) در مقام داور اخلاقی میایستد و بدهکار (مهاجر) باید رنج، سکوت، سپاسگزاری و فروتنی را بهعنوان شکلهای پرداخت این دَین بپذیرد.
وجدان معذبِ مهاجر، رنج و تحقیر را نه امری ظالمانه، بلکه تا حدی «حقِ خود» تجربه میکند: من از جهنم آمدهام، اینجا بهشت است، پس باید تاوان حضورم را بدهم.
وقتی هم که یک مهاجر مرتکب جرم میشود، نگاه گلهای جامعهی میزبان، فعل فردی را به سرشت جمعی گره میزند. همانگونه که حالا همهی افغانها زیر موج سوءظن، تعلیق پروندهها، تهدید اخراج و گفتمان «خطر امنیتی» قرار گرفتهاند، درحالیکه اکثریت عظیم آنها سالهاست در سکوت، کار، تحصیل و زندگی عادی مشغولاند و اکنون حتی از رفتن به مسجد و دکان افغانها میترسند.
کودکان مهاجر در مکتب، از نگاه تحقیرآمیز همصنفیهای «درجهیک» یاد میگیرند که خود را واقعاً کمتر، زشتتر و بیارزشتر ببینند.
اینجا دیگر فقط «برچسب بیرونی» در کار نیست، بلکه برچسب، به لایههای عمیق روان میرود و تبدیل میشود به همان وجدان معذبی که نیچه توصیف میکرد: خشمی که میتوانست علیه ساختار نابرابر جهانی یا نژادپرستی برانگیخته شود، بهجای بیرون، به درون برمیگردد و مهاجر، خود را به خاطر صرفِ بودن در اینجا، گناهکار احساس میکند.
به این ترتیب، خوانش نیچهایِ وضعیت امروز نشان میدهد که وجدان معذب دیگر فقط فرزند الهیاتِ گناه نخستین نیست. فرزند نظم نابرابر جهانی، نژادپرستی ساختاری و سلسلهمراتب جهان اول-جهان سوم هم هست.
مهاجرِ جهان سومی، مهاجرت را بهمثابهی «گناه حضور» تجربه میکند: گناه اینکه از جهنم خودم گریخته و به بهشت دیگری آمدهام. در برابر او، جامعهی میزبان و رهبرانش با وجدانِ کینهتوز و اخلاق گله، این احساس گناه را تثبیت میکنند.
وقتی رئیسجمهور امریکا، افغانستان را «جهنم روی زمین» مینامد، مهاجرت از «کشورهای جهان سوم» را بهطور کلی تعلیق میکند و معاونش میگوید «آنها نباید در کشور ما میبودند»، آنچه در سطح سیاست اعلام میشود، در سطح روان، به صورت نجوا و سرزنشِ درونی در جان مهاجر حک میشود.
تبارشناسی معاصر اخلاق اگر بخواهد وفادار به نیچه بماند، باید هر دو قطب را همزمان ببیند؛ وجدان نفرتورز جامعهی میزبان و وجدان معذبِ مهاجر را، و نشان دهد که چگونه این دو در هم میتنند و جهانی میسازند که در آن یا دیگری را با نفرت میخوریم، یا خودمان را با شرم.
در نوشتن متن بالا از دو کتاب «تبارشناسی اخلاق» از نیچه، «کینتوزی» از ماکس شلر، تفسیر ژیل دلوز از وجدان معذب و صحبت با چند تن از مهاجران افغانستان در ایران، اروپا و امریکا، استفاده شد. ChatGPT 5.1 نیز متن را ویراستاری کرد.


