ویلیام استایرن در کتاب «ظلمت آشکار، خاطرات افسردگی»، بازگشت به مکانی را که در گذشته تجربه شده است، نوعی احساس تالمبرانگیز میداند، زیرا این احساس را القاء میکند که بعد از کلی تقلا به جای نخست، برگشتهای.
کابل ۲۴: من اما هر وقت به ده آباواجدادم میآیم، در آرامش محضام. تمام موقعیتهای رمانم که این روزها در انتظار انتشار آن هستم در همینجا اتفاق میفتد و عجیب اینکه حالا هربار که از هیاهوی شهر به سکوت اینجا میگریزم، انگار که وارد بُعد چهارم و جزیی از رمانم شدهام نه یک موقعیت عینی جغرافیایی.
دهه چهارم زندگی، دهه عجیبی است و تجربیات دهه اول، برای آدم بازخوانی و عمیق میشود. آرامش، معنای دیگری پیدا میکند.
مدتها فکر میکردم که آن «روح اجداد» در عرفان سرخپوستی، سوتفاهمی است که آنها برای توجیه آرامش در سرزمین اجدادیشان، دچارش شدهاند.
کمی بعد توضیح «کریستوفر همیلتن» در کتاب «فلسفهزندگی» برایم جالب آمد: «سلتهای عصر آهن در اروپای مرکزی، معتقد بودند احساس آرامش در مکانهایی که نیاکانمان در آنجا زیستهاند به این دلیل است که روح متوقف آنان در آن نقطه، تنها زمانی احساس درکشدن میکند که ما در آن مکانها توقف و رنج و شادی آنان را مرور کنیم، آنگاه آنان آرامش خود را با ما به اشتراک میگذارند».
همه اینها شاید درست باشند شاید هم نباشند. مهم این است که من در اینجا آرامش دارم. اینجا زادگاه من نیست اما پدرم و پدرش و همینطور بگیر تا تباری گمشده در تاریخ همه در اینجا تنفس کردهاند.
مهمتر از همه چیز این است که به قول اخوان «در رگهای من خون رسولی یا امامی نیست نیز خون هیچ خان و پادشاهای نیست» و در این «بیفخر بودنها گناهی نیست» اما از این یقین، مهمتر هم هست.
یقین به اینکه بوی این خاک، این طاقها، این کنگرهها و پرچینها و گنبدیهای اکنون فروریخته، در تکتک یاختهها، مویرگها و خاطراتم، جریان دارد و من همه اینها هستم. خدا بیامرزد، بیژن نجدی را:
در آسمان مسجد ده ایستاده
اذان و کاشی و کفتر
من
جغرافیای خودم هستم!
سهند ایرانمهر