غالبا عادت داریم که در خلال فیلمهایی که به هر نحوی با موضوع سفر به فضا آمیخته هستند، لحظات حماسی و تعلیقآفرین متعددی را نظاره کنیم که در دل آنها گشتوگذاری به وسعت کیهان، وحشتهای ناشناخته و یا انفجارهایی عالمآشوب به وقوع میپیوندند.
کابل ۲۴: اپراهایی فضایی که نفْس سفر به فضا و عواقب و ماجراجوییهایی که در دل آن برای فضانوردان قصه رخ میدهد، سوژه اصلی هستند. این رویکرد بهخودیخود واجد مزیت یا مذمتی نیست و استفاده فیلمساز است که میتواند آن را به فیلمی خوب یا نازل بدل کند؛ اما در این بین، من همیشه شیفته آن دسته از آثاری هستم که به دور از کلیشههای رایج آثار همتیروطایفه، دست به نوعی بدعتگذاری خلاقانه زده و به غالبهای متداول ژانر دهنکجی میکنند.
صدالبته که این رویکرد، شدیدا هم ریسکی است و میتواند مخاطبینی که انتطاراتشان با غوالب مرسوم گره خورده است را دلسرد کند. اما سازندگان ایندست آثار یاغیتر از آن هستند که وقعی به این چالشها و اما و اگرها بنهند.
چنین مولفینی مسیر خودشان را میروند و به انگارههای ذهنی و اصیل خودشان پاییند هستند. تمام این مقدمهچینیها را کردم تا بگویم “نخستین انسان” دقیقا چنین اثری است.
دیمین شزل در “نخستین انسان” یکی از بزرگترین دستاوردهای انسان مدرن را از دریچه رویکرد شخصیاش عبور میدهد تا یکی از قهرمانانهترین وقایع تاریخ امریکا را از صافی شخصیترین تراماها و رنجوریهای نیل آرمسترانگ عبور داده و او را پیش و بیش از یک قهرمان ملی-میهنی، بهعنوان یک پدر-همسر-انسان ترسیم کند.
شزل از همان افتتاحیه فیلم، با استعانت از موسیقی خارقالعاده و پرحجم جاستین هورویتز و نورپردازی و دوربین معلق و حسابشده، معرفی بهجا و متناسبی از جهان فیلمش را به مخاطب ارائه میدهد.
تمامی آثار کارنامه شزل، همواره با افتتاحیههایی آغاز میشوند که به نوعی افشره و عصاره کل فیلم هستند. اگر در “گای و مدلین” مونتاژ دودقیقهای از شکلگیری و افول یک رابطه، تمام آنچه در یکساعتوبیستدقیقه بعدی میآمد را در دل خود داشت، اگر اگر افتتاحیه “ویپلش” خبر از رویارویی تماموکمال و خونآلود شاگردی به استاد خویش میداد و اگر آن برداشت بلند و پایکوبی جنونآمیز افتتاحیه “لا لا لند” قرار بود تا کارکردی هشدارگونه برای ورود به دل دنیای بیرحمی که از کلیشهها جهت کلیشهشکنی استفاده میکرد را داشته باشد، اکنون در “نخستین انسان” نیز پیوند نیل با دخترش و نیز عشقش به او که با فرجامی تراژیک یعنی مرگ دخترک گره خورده، قرار است تمام آنچه که فیلم درباره آن است را در همان افتتاحیه چنددقیقهای خود فریاد بزند. مسیری که در فیلم اخیر شزل یعنی “بابیلون” نیز منعکس بود.
آری! “نخستین انسان” نه درباره سفر به ماه و جنبههای میهنپرستانه و قهرمانانه آن، و نه حتی صرفا درباره نیل آرمسترانگ بهمثابه یک انسان (البته که درباره تمام اینها هم هست)، بلکه درباره دختر او و نمایانگر روایتی از بار عشق تراژیک بین پدر و دختری است که نافرجام مانده و نهایتا به دوش ابدیت گذارده میشود.
نیل با حداکثر سرعت وارد داستان میشود. او در فضای کلستروفوبیک کابین خلبان (که بیارتباط با فشار ذهنی ناشی از بیماری دخترش که همهوقت و همهجا حملش میکند نیست) قرار دارد و فرودی غیرموفق را تجربه میکند.
همانطور که بالادستیاش میگوید، گویا تمرکز و توجه کافی را ندارد. شزل صرفا همین چند ثانیه از این افتتاحیه چنددقیقهای را به پیوند آرمسترانگ و حرفهاش اختصاص میدهد و پس از آن ما او را در حالی میبینیم که با حزنی جانکاه (رایان گاسلینگ از آن دسته بازیگرانی است که تنها کافی است با سکوت به گوشهای/چیزی خیره شود تا خودش حکم مرثیهای جانسوز را داشته باشد) دختر کوچکش را نظاره میکند که مشغول بالاآوردن ناشی از رادیولوژی است.
دخترکی معصوم و مظلوم که چهرهاش تا انتها نه از خاطر نیل میرود و نه از خاطر ما. کلوزآپ رویاگون نوازش موهای طلایی او توسط پدرش، به موتیفی تبدیل میشود که دائما در ذهن نیل تکرار شده و به تجسم یادآوری او بدل میشود.
سکانس تلخ و درخشانی است آن صحنهای که نیل پس از تدفین دخترش، به کنج عزلتش در دل اتاق کارش میخزد و با فریاد بغضآلود آکنده از استیصال و رنجش (بازی گاسلینگ در این سکانس کمنظیر است) اشک میریزد و آن دستبندِ کذایی دخترکش را بهعنوان یادگاری و اوبژهای که او را به ذهنش بیاورد، داخل کشوی میزش قرار میدهد.
عملکرد شزل در همین افتتاحیه چنددقیقهای، پیآمد فیلم را زمینهچینی میکند، از مضمون محوری قصهاش پرده برمیدارد و نشان میدهد که یک کارگردان مولف چطور میتواند فیلمنامهای که خودش ننوشته است را مال خود کند.
از اینجا به بعد است که اودیسه تراژیک نیل آرمسترانگ آغاز میشود. او در مرحله “فقدان” گیر کردهاست و نمیتواند به مرحله “پذیرش” رسیده و نتیجتا از آن “عبور” کند. از سوی دیگر او کماکان هم “پدر” است و هم در وهله فعلی و مهمتر از آن، یک “همسر”.
هرآنقدر که او در ازدستدادن فرزندش آب میشود، همسرش جانت (با بازی فوقالعاده و نفسگیر کلر فوی که به نظرم نقطهزنتر از بازی گاسلینگ و بهترین بازی مکمل زن سال ۲۰۱۸ بود) هم چه بسا بیشتر در هم میشکند؛ اما نیل شدیدا درونگراست و نمیتواند فقدان پیشآمده را بپذیرد و در نتیجه آن را با احدی، مطرح نمیکند.
جایی در فیلم و زمانی که جانت پس از آنکه نیل با دیدن وهم دخترش در دل یک مهمانی آنجا را ترک میکند، سوار بر موتر اد و همسرش به سوی خانه میرود و بین راه از اد میپرسد که آیا نیل هیچگاه از فقدان دخترشان با او حرفی زده است؟ پاسخ اد منفی است و زمانی که از جانت میپرسد “با تو چطور؟” آنجاست که ما درمییابیم نیل حتی این غم بزرگ را با همسرش هم شریک نشده است.
نیل پس از خاکسپاری، صبح روزی از خواب بلند میشود و به همسرش اعلام میکند قصد دارد تا به دل کارش بزند و دوباره خودش را درگیر کار کند. جانت نیز او را تشویق و تایید میکند که دقیقا باید چنین کند چرا که به این کار “نیاز” دارد. بازیکلر فوی بهشدت کنترلشده و درخشان است. او سکانسهای دونفرهاش با گاسلینگ را مال خود میکند.
هر نگاه او با آن چشمان غمین، سرد و آبیرنگش، گویا دریایی از اندوه و حزن است. چینوشکن اطراف چشم و گودافتادگیای که گویا از شدت فقدانی حلناشده بر آن ایجاد شده است. نگاه جانت به نیل سرشار از غم، عشق، گلایه و تمناست و این احساسات پارادوکسیکال به لطف بازی درخشان کلر فوی با یکدیگر جمع شدهاند.
در واقع نیل بهواسطه خودخواهی خواسته یا ناخواستهاش در ممانعت از هرگونه گفتگو پیرامون فقدان دخترشان کارن با همسرش جانت، نهتنها مانع عبور خودش از این فقدان میشود، بلکه به همسرش نیز فرصتی برای کنارآمدن با این سوگ و پذیرش آن را نمیدهد و حتی با بازگشت بلافاصلهاش به کار، عملا فرصت هرگونه سوگواری را هم از جانت میگیرد و او را با دو پسر آتشپارهاش تنها میگذارد. نتیجه این کنشها برای جانت میشود بغص تروماتیک فروخفته و همیشگیای که همیشه بیخ گلویش را میگیرد و رهایش نمیکند.
سینمای شزل همیشه روایتگر رابطهای میان دو شخصیت اصلی است و در فرم روایتش هیچگاه قصد ندارد تا آن رابطه را “قصاوت” کند و یا زاویهدید جانبدارانهای را در قبال کاراکترهایش اتخاذ کند.
او متعهد به راویگری تماموکمال یک رابطه است و بس. نتیجه این است که ما هیچگاه نمیتوانیم بهراحتی کاراکترها، رابطه آنها با یکدیگر و موقعیتی که در آن قرار گرفتهاند را قضاوت کنیم و حتی ممکن است به ابهامی اخلاقی درباره رابطه آنها برسیم.
چه رابطه بین گای و مدلین، چه فلچر و اندرو، چه میا و سباستین، چه نیل و جنت و چه بعدتر مانوئل و نلی، هیچکدام از این روابط را نمیتوان به راحتی قضاوت کرد. در “نخستین انسان” هم نمیتوان از نیل به واسطه این بیملاحظگیاش در مواجهه با همسرش متنفر بود یا قضاوتش کرد.
این از پس آن میآید که شزل ترسیمی دقیق از نیل و جانت و رابطه میان آنها دارد و دیالیکتیکشان در مواجهه با فرزندانشان را نشان میدهد. لحظات مدیدی در فیلم وجود دارد که ما مشغول تماشای فوتیجی از لحظات گرم خانوادگی آنها هستیم. لحظاتی که نیل در آنها با پسرانش بازی میکند، با همسرش عاشقانه میرقصد و به او مهر میورزد و سعی میکند وظایف پدری/همسریاش را ایفا کند. نیل یک انسان است با تمامی کاستیها و نواقصش.
هرچقدر پیش میرود، بیشتر مشخص میشود که پیام محوری فیلم چیست.
پردهبرداری حقیقت قصه در دل ماندگارترین سکانس آن رقم میخورد. سکانس درخشان فرود روی ماه با موسیقی محشر “Landing” هورویتز که مو را به تنمان سیخ میکند و نشان میدهد که اگر پایش بیفتد شزل میتواند در کارگردانی چنین سکانسهایی هم ید طولایی داشته باشد.
سکانس فرود روی ماه حاوی آن تصویرسازیهای اگزجره و گلدرشت مرسوم نیست. نه خبری از پرچم امریکاست (تصمیمی که برای فیلم در فصل جوایز خیلی گران تمام شد) و نه از ورودی حماسی. نیل قدم روی ماه میگذارد و به سمتی نامشخص حرکت میکند؛ میایستد و در پلانی هنرمندانه به زمین نگاه میکند که حال از روی ماه جز هلالی از ان چیزی مشخص نیست.
پیش از سفر به ماه و در کنفرانس مطبوعاتی و زمانی که خبرنگاران از اعضای گروه درباره اینکه چه چیزی به ماه میبرند سوال میکنند، پس از همکارش که پاسخ متداولی به این پرسش میدهد (تبرک طلاهای همسرش) نیل به طنز پاسخ میدهد که “اگر دست من باشه به حد کافی با خودمون سوخت میبریم”. اما این بذر دراماتیک زمانی به عمل میآید که ما به لحظه موعود میرسیم. کات به سکانس ماه!
نیل به زمین نگاه میکند، و در یک کلوزآپ لایه ویزور کلاهش را باز میکند و ما از پشت شیشه او را میبینیم که قطره اشکی به آرامی از چشمانش به روی گونهاش میدود. در این لحظه نیل به معنای حقیقی کلمه انزوا را درک کردهاست. او به دستش نگاه میکند، مشتش را باز میکند و آن دستبند کذایی را به دل سیاهی گودال دهانه وست در دل ماه رها میسازد.
هر بار با تماشای این سکانس بغض میکنم، چرا که خشتگذاری دراماتیک آن بهشدت درست و مهندسیشده است. دقیقا آن لحظه و در دل آن نتهای بیرحم موسیقی است که درست همچون آن لحظهای که در اتاقک سرخرنک ظهور عکس، عکس ظاهر میشود، تمام کنشهای پیشین معنای دیگری برای ما مییابد. اینجا برایمان تثبیت میشود که “نخستین انسان” نه درباره سفر به ماه، بلکه روایتگر عشقی است مابین یک پدر و دختر فقیدش. روایتگر پدری که زمین را یارای بهدوشکشیدن بار سوگش نبود و او نهایتا از این سیاره خارج شد تا بتواند بار محنتش را در ماه پیاده کند.
ماه که حال درک میکنیم که تمام آن موتیف “تماشای ماه از لنز دوربین” که نیل و دخترش با هم داشتند و بعدها هم در طول فیلم (خصوصا وقتی نیل از ان مهمانی جیم میزند و در حیات پشتی خانهاش مشغول تماشای ماه از دوربینش است) مکررا تکرار میشود، چه معنایی داشته است.
نیل با رهاکردن دستبند دختر فقیدش کارن، انگار به پذیرش این فقدان میرسد و متعاقبا میتواند از آن سوگ گذر کند. چرا که گویا اوبژه عشقش به دخترش را به دل ابدیت پرتاب میکند و حالا میداند که هر زمان که به ماه نگاه کند، مشغول تماشای دخترش خواهد بود.
اما پایانبندی فیلم جایی است که تاکیدی روی انفصال فیلم از آثار بیوگرافی مرسوم رقم میخورد. نیل دوباره به زمین بازگشته است. او بیشتر از هر انسان دیگری از زمین دور شد و سفر دورودرازی را تجربه کرد.
اما اکنون بازگشته و درحالیکه در قرنطینه قرار دارد، پایانبندی در دیدار مجدد او و جانت پس از این مصائب بسیار رقم میخورد. این سکانس ساده، بیکلام و با نماهای نزدیک طولانیست که حاوی اکت درخشان گاسلینگ و فوی است. نیل در قرنطینه قرار دارد و جانت او را پس از سفر دور و درازش که حتی احتمال مرگش هم به میان بود، میبیند؛ اما شیشهای حائل میان آنهاست.
موقعیتی که تمثیلی از رابطه میان آنها بود و اکنون موقعیت پارادوکسیکالی هم میسازد: علیرغم آنکه آن دو از پشت شیشه دستان هم را لمس میکنند، اما این اولین باری است که در طی فیلم حسی از اتصال عاطفی واقعی میان آنها برقرار میشود. آنها نگاهی از سر حسرت به یکدیگر میاندازند. حسرتی از بابت تمام فقدانها و رنجهایی که تا امروز کشیدهاند و شاید رنجهایی که در آینده سربرآورند.