دقایق آغازین فیلم ســـینمایی «ایثار»، آخرین ســـاخته آندری تارکوفســـکی، شـــامل ارجاعاتی صریح به نیچه و برخی اوقات (ارجاعاتـــی) غیرصریح به آثاری مانند «چنین گفت زرتشـــت» از نیچه اســـت؛ برخی از این ارجاعـــات در ادامه فیلم هم تکرار میشـــوند.
این در حالی است که ما در آثار اولیه تارکوفسکی، علاقه چندانی به نامها و اشاره مستقیم به نظریه های فلسفی نمیبینیم، هر چند ارجاع به مفاهیم کلی مانند «علم»، «ادبیات»، «مذهب» و… کمابیش در این آثار موج میزند و خب این هم روشن اســـت که اصالت تارکوفسکی فیلمهایی ساخته اســـت که درباره آن مفاهیم، سخنی بگوید. درواقع تارکوفسکی به دنبال آن اســـت که از جایگاه حقیقی هنر و دین در عصر مدرن و غلبه تکنولوژی، سیاست و علم پرسش کند و البته این پرسش را پاسخ گوید. شاید یکی از مهمترین تفاوتهای تارکوفسکی و برگمان هم در همین باشد که برگمان اصراری بر پاسخ ندارد و همواره وجهی از ابهام صورتمند را میتوان در اثر او دید و تارکوفســـکی در مقابل، به دنبال گذار از ابهام هاست.
فیلم ســـینمایی ایثار، فیلمی که میتـــوان آن را اثر برگمانی تارکوفســـکی هم نام نهاد، از این قاعده مســـتثنی نیســـت و تلاش دارد تا راهی روشـــن به انســـان معرفی کند. اما اینبار و اینجا تارکوفســـکی این راه روشـــن را نه صرفا در برابر راه روشن علـــم و تکنولـــوژی و ایدئولوژی، بلکه راهی روشـــن در برابر سایه روشن تردیدهای فلسفی معاصر میداند.
تارکوفسکی بسی صریحتر از آنچه
در فیلم اســـتاکر نشان داد، قصد دارد
تا از تردید گذر و تفکر معنوی را به عنوان
یک راه نجاتبخـــش معرفی کند. به همین خاطر اســـت که اینبار ســـخنان، مفاهیم و نمادهای فیلـــم به صراحت در برابر نیچه به مثابه الگوی تفکر فلســـفی معاصر صف آرایی میکنند.
در سکانس آغازین فیلم، پس از آنکه اوتو، پســـتچی و معلم تاریخ سر میرســـد و درباره نامهای تاریخی از گذشـــته شـــروع به ســـخن میکند، تارکوفســـکی از زبـــان دو شخصیت داســـتان، اوتو و الکســـاندر، گفتگویی را درباره نیچه و تمایز تفکر نیچه از تفکری که تارکوفســـکی داعیه دار آن است، ترتیب میدهد. در همین حین و از آنجایی که آموزه «بازگشـــت جاودان همان» نیچه بحث میشود، اوتو، در اثنای گفتوگو، ســـوار بر دوچرخـــه اش به صورت بی هدف میچرخد تا مخاطب بیشتر درگیر مفهوم بازگشت جاودان -با تفسیری که فیلم از آن دارد- شود.
مشابه این اتفاق، زمانی رخ میدهد که در پایان این گفتگو که به ظاهر با محکومیت نیچه به پایان رسیده است، کودک ساکت، بی سروصدا دوچرخه را با طنابی به درخت بســـته است و با این کار باعث توقف دوچرخه میشـــود تا از این طریق تارکوفسکی اذعان کند تفکر معصوم آینـــده، دورباطل گردش زمانی نیچـــه ای را غافلگیر میکند و میشکند.
همچنانکه از نظر فرم -همانقدر که میتوان از تارکوفســـکی انتظار داشـــت- دقت و ظرافت به کار مـــیرود تا ماجرای این گفتگو به سرانجام برســـد، محتوای گفتگو نیز هر چند نه به صراحت یک کتاب یا مقاله، اما در لفافه ای از سخنان استعاری و کنایی، از غنای الزم برخوردار اســـت.
تارکوفسکی سعی میکند به شکل عمیقی در برابر این رویکرد طرح پرسش کند.
پیش از آنکه این گفتوگو آغاز شـــود، الکساندر در کنار کودک ساکت خود، ماجرای درخت و میوه آن را تعریف میکند و سعی دارد روشن سازد که انسان، وظیفه ساخت جهان را برعهده ندارد،
بلکه انسان صرفا خود را تغییر میدهد و در پی این تغییر، جهان، خودش تغییر میکند. چنان که با کاشـــت درخت، ثمرات آن درخت، خودش را نشان میدهد. این از مهمترین نقاطی است که میتواند گفتگوی مبهم مورد اشـــاره را روشن کند و نشان دهد مقصود تارکوفســـکی چیست. تارکوفسکی به این دیدگاه میتازد که انســـان زندگی و جهان را میســـازد و این وجهی از تمایز تفکر او از نیچه است.
وی همچنین تلاش دارد تا با برجســـته کردن اهمیت زندگی در تفکر نیچه و توصیف آن از زبان اوتو، نشـــان دهد با جوهره فکر نیچه به خوبی آشناست، اما دقیقا و در همین آشنایی است که به بن بست ملال آور آن هم وقوف پیدا میکند. تارکوفسکی در دل همین گفتگو و از زبان الکساندر، اذعان میدارد آن کسی که میخواهد به یک نظریه مطلق و جهانشمول دست یابد، در مقام خدایی نشسته است.
به عبارت بهتر تارکوفسکی از سویی فهم خود را از نیچه به رخ میکشـــد و از سوی دیگر، اذعان میدارد گرایش به سمت مطلق هایی نظری، کار انسان و در توان انسان نیست و این یعنی اینکه تنها منبعی که میتواند مطلق هایی را به انسان اعطا کند، الوهیت است و جز آن، قرار گرفتن در مسیری اســـت که بلاخره به زبان نیچه جاری میشود و مآل آن -چنان که در فیلم دیدیم- میتواند نابودی با جنگهای جهانی باشد.
✍ سیدمهدی_ناظمی
🎬 | The Sacrifice 1986