چون موج از توفان هستی سر، در آوردیم
ققنوس وار از آتش خود پر در آوردیم
بستند بر ما سنگ و خاک و خاره، راه، اما
ما چشمه بودیم از زمین بستر در آوردیم
شب سوختیم از آتش بیداد و صبح زود
آیینه ها از خاک خاکستر در آوردیم
چل دختران خویش را در کوه گم کردیم
از دشت یک صحرا گل پرپر در آوردیم
رنگینه و شمسیه و شکریه ها دادیم
گلچهره و گلشاه و گل زیور در آوردیم
از ما اگر صد دست و پا و سر جدا کردند
ما آژدهاییم و سر دیگر در آوردیم
تا چند میسوزی کتاب و مکتب ما را
ما داد خود را از دل دفتر در آوردیم
از ما رهایی نیست شهر جهل و افیون را
از جان خود یک شهر پیغمبر در آوردیم
سید ابوطالب مظفری