شیرآغای منتظِم

روزگاری که بوی گل‌های اکاسی و عطرِ خاکِ باران‌زده در کوچه‌ها و پس‌کوچه‌های شهرِ “پل‌خمری” به‌مشامِ می‌آمد و شبانه آوازِ فرو افتادن پاره‌های آب در بندِ برق، لالایی عاشقانه را به‌گوش جانِ آدمی زمزمه می‌کرد و “چشمه‌ی شفا” آرامش شاعرانه داشت، مردِ شگفتی در این شهرِ خواب‌ها و خاطره‌ها، در “چپِ دریا” می‌زیست که به “شیرآغای منتظم” معروف بود.

کابل 24: او به‌حیثِ منتظم و معاونِ شبکه‌ی برقِ نساجی ایفای وظیفه می‌کرد و از همین‌رو مردمانِ کاکه و مهربانِ آن دیار که جیب‌های دل و احساس شان پُر از ساده‌گی و صداقت بود، او را “شیرآغای منتظم” می‌نامیدند.

این شیرآغا، قدِ بلند و زلفانِ افتاده‌ی نقره‌گون داشت. همیشه ریشش تراشیده بود. مثلِ کبک با وقار راه می‌رفت و گام‌هایش را یکه یکه و شمرده روی زمین می‌گذاشت.

دایم پتلون و یخن‌قاق نیمه آستین می‌پوشید و یک ساعت زنجیری قاب‌دار روسی در جیب داشت که انتهای زنجیرش به جیبِ پیراهنِ یخن‌قاقش وصل بود.

همیشه لب‌خند بر لب داشت و در یک گوشش حلقه‌ی نازکِ طلایی که از آوانِ کودکی برایش مانده بود، با خود داشت.
موسیقی‌ شنو، کتاب‌خوان و به‌تعبیرِ رایج “خرابات و مناجات” بود.

همه‌ای مردم شهر او را می‌شناختند و بهش احترام می‌گذاشتند.

کاکه‌گی، آزاده‌گی و روشن‌نگری در خونش آمیخته بود. در هنگام عبور از مسیر راه، به‌همه تعارف و سلام می‌کرد و با روشِ ویژه‌ و منحصر به‌خودش در هنگام احوال‌پرسی با جوانان می‌گفت: “سلام ارج‌مندی! خوبی، حضرتِ قبله‌گاه صاحب خوب است؟”

صدایش زنگ‌دار و آرام‌بخش بود و واژه‌ها را ‌با خوش‌رویی و متانت ادا می‌کرد.

عادت‌های عجیبی داشت. هر روز بی‌درنگ ساعت دوی پس از چاشت به‌سینمای پل‌خمری می‌رفت و در چوکی ردیفِ اول جایش بود.

اداهایش در کردار و گفتار، شبیه یک نجیب‌زاده بود.

مردمِ نادار را دوست داشت و پنهانی از چشم دیگران، از پول تن‌خواهش به‌آنان کمک می‌کرد.

گُل را دوست داشت و سخت گُل‌باز بود. می‌گفت: “گُل‌ها در بی‌زبانی با من حرف می‌زنند.”

هر گُل عطرِ یک خاطره را به‌دماغش می‌آورد. بوی علف‌های وحشی و پودینه‌های کنار جوی مستش می‌کرد. شعر می‌خواند و خیّام‌گونه رازِ هستی را یک “معما” می‌دانست.

دوستِ خوب پدرِ زنده‌یادم بود. یک‌روز که خانه‌ی ما آمد، به‌سیمایم دقیق شد و به‌پدرم گفت: “پسرت یک خطِ درخشانِ در پیشانی آینده‌اش دارد!”

برایم کتاب‌هایی از جک‌لندن، ارنست همین‌گوی و پرویزِ قاضی سعید را داد تا بخوانم. گفت: “بچیم! کتاب‌ها چهره‌های متفکر؛ اما خاموش اند.”

چند سال بعد که بیش‌تر قد کشیدم و در یک سپیده‌دمِ ناگزیری از پل‌خمری بیرون شدم و دیگر به‌آن شهر برنگشتم، ناگهان خبر شدم که شیرآغای منتظم با زنده‌گی پدرود گفته‌است؛ خبرِ مرگش برایم تکان‌دهنده بود. حس کردم دیگر پل‌خمری بوی گُل‌های اکاسی را نمی‌دهد و عطرِ خاک باران خورده‌اش مشامِ جانِ آدمی را تازه نمی‌کند.

احساس کردم که دیگر ردیفِ دختران سیاه‌پوش لیسه‌ی “حوا” با چادرهای سپید مکتب و کاروان پیاده‌ی کارگران خمیده قامت نساجی با دریشی‌های اّبی پخته‌پُر از روی “پلِ لرزانک” نمی‌گذرند و آرامشِ شاعرانه‌ی چشمه‌ی شفا به‌هم خورده‌است.

حالا پل‌خمری سال‌هاست که بی شیرآغا و شیرآغاها هست؛ شیرآغاهایی که یک افغانستان کاکه‌گی، مهربانی و آزاده‌گی در دریای رفتار و گفتارِ شان موج می‌زد.

خدا هیچ شهری را بی شیرآغاهایی از این دست نکند و حسرتِ نبودِ شان شهر را در ماتم ننشاند.

جاوید فرهاد

مدیر خبرگزاری
کابل ۲۴ یک خبرگزاری مستقل است، راوی رویدادهای تازه افغانستان و جهان در ۲۴ ساعت شبانه‌روز. کابل ۲۴ در بخش‌ بازتاب‌ خبرهای تازه، تهیه‌ گزارش‌، ارائه تحلیل‌های کارشناسانه و حمایت از حقوق انسانی همه مردم افغانستان به ویژه زنان و اقلیت‌ها، و تقویت‌ و ترویج آزادی‌های اساسی و انسانی فعال خواهد بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *