از لحظههای روز که آدمی دلش میخواهد «آشنا»یی در کنارش باشد، لحظهایست که روز دارد میرود، و «شب» بهزودی درمیرسد. در سایر لحظات میشود غریبه بود، غریبه ماند و، در حدودِ طاقت بشری، خشنود بود. به قول بارت: «غریبه بودن ناگزیر و ضروریست، جز وقتی که غروب از راه میرسد»
۱. همینطور بیدلیل این شعر حسین منزوی را دوست دارم:
شب که میرسد از کنارهها
گریه میکنم با ستارهها
چرا او حس میکند که شب از کنارهها میرسد؟ انگار «روز» ناگهان طلوع میکند، اما «شب» آرام آرام دامن میگسترد: میرسد از کنارهها. آیا به این دلیلِ روانشناختی که «روز» نمادِ روشنایی و امید است و «شب» نمادِ تاریکی و نومیدی؟ و ما به همین دلیل، دلمان نمیخواهد شب ناگهان ظهور کند؟
یاد آن شعر آرسنی تارکوفسکی افتادم که از عجزی عاشقانه میگوید:
صدای تو را از دور میشنوم
اما ما
از کمک به هم عاجزیم
درست مثل همان «شب» که
بارانی بیامان میبارید.
۲. از لحظههای روز که آدمی دلش میخواهد «آشنا»یی در کنارش باشد، لحظهایست که روز دارد میرود، و «شب» بهزودی درمیرسد. در سایر لحظات میشود غریبه بود، غریبه ماند و، در حدودِ طاقت بشری، خشنود بود. به قول بارت: «غریبه بودن ناگزیر و ضروریست، جز وقتی که غروب از راه میرسد».
۳. در داستان «نامزد و مرگ» ژیل پرو (در کتاب «وعده گاه شیر بلفور»)، یکی از شخصیتهای داستان میگوید: «پشت فرمان نشست و راه افتاد. اتوموبیل که از در میگذشت، آندره دستش را برای خداحافظی بالا برد، ولی «شب» شده بود و او نمیتوانست ببیند. آن قدر آنجا ایستاد تا صدای موتور در دوردست محو شد. حتی اسم او را نمیدانست.»
۴. یک بار دوستی من را دعوت کرد که در برنامهای تلویزیونی شرکت کنم تا پارهای مسائل روز را تحلیل کنیم. به او گفتم: «فعلاً ترجیح میدم مسائلِ روز را تحلیل نکنم.» خندهای شیطنتآمیز کرد و پرسید: «مسائلِ شب را چطور؟» کمی خندیدیم، و من تحلیل مسائل شب و روز را بر عهدهٔ خودش گذاشتم و با خودم شعر عبدالملکیان را زمزمه کردم:
«شب است
و همزمان دارند
بغداد، دمشق
و من را
میزنند…»
۵. آنتیگونه: «و روز را از «شب» گریزی نیست، چنانکه مرا از سرنوشت خویش.»
ابراهیم سلطانی