رانهِ فکری به سوی دانش
پیر بوردیو( جامعه شناس معروف فرانسوی) زمانی گفته بود: “برای کار علمی باید خشمگین بود و برای مهار خشم باید کار علمی کرد”.. ادعای بوردیو ما را مستقیماً با پرسشی سختجان رو در رو میکند، اینکه تفکر اساساً از چه چیزی نیرو میگیرد؟
کابل۲۴: به بیان سادهتر، چه رانهای تفکر را آغاز میکند؟ چه نیرویی تفکر را به کار میاندازد؟ چه زوری تفکر را به پیش میراند؟ دلوز میگفت ” چیزی در جهان ما را مجبور میکند که فکر کنیم”.
این چیز چیست؟ چه چیزی الزام تفکر را در ما بوجود می آورد؟ کلاسیک ترین پاسخ به این سوالها؛ چیزی چون عشق به دانش است.
تشنهای دانش بودن و اشتهای روحی که در میان باید باشد، میل سری ناپذیر در پی بلعیدن دانش و یا شایدم؛ وجود یک تروما، یک زخم و یک زندگی و یا یک مرگ؛ نیرویی است که تفکر را به سوی دانش میخواند.
پایدیا بدون سوخت درجا میزند و در وضعیت بیحسی چیزی برای فکر کردن و یا رانهای برای به راه انداختن عقل وجود ندارد. بیحسی؛ اساسیترین حس بیستسال اخیر تاریخ علم مدرن در افغانستان بود.
کرختی از همان لحظات اولیه شروع این دوره قابل لمس بود. نیروی هدایت کننده به سوی دانش از همان ابتدا کم قوت بود یا اینکه هیچ رمقی نداشت.
زیرا شیوه رهنمون به سوی دانش به تعبیر پائولو فرره حفظیاتی بود که دانشجو را برای امتحان آماده میکرد. در این روش دانشجو به سان بانکی می ماند که سپردههایی در آن گذاشته شده و در زمان امتحان این سپرده به روی کاغذ آمده و دیگر رد و اثری از آن برجای نمیماند.
دانش کسب شده همراه ورقه امتحان از میان می رفت و گویی باید برای دوره های بعدی دانش آموزی، دانشهای آموخته شده را به کلی از ذهن پاک کرد تا فضایی برای دانش جدید باز شود.
عدم آگاه شدن از آگاهی به تعبیر یاسپرس؛ علم را به کالای وارداتی تبدیل کرد که بدون ملزومات در زمینی خشک و لم یزرع جای می گرفت. علمی که برای غربیها دست آورد داشت و برای ما راهگشای هیچ مشکلی از مشکلات به نظر نمی رسید.
موسسات تحصیلات عالی و نیمه عالی، خصوصی و دولتی؛ به مانند شرکتهای بسته بندی روزانه مشغول مونتاژ شدند و روزتا شب و شب تاصبح از کانت، فوکو، هایدیگر، هابرماس، ماکسوبر، مارکس، هگل، دلتای، کنت والتز، آدام اسمیت، مرشایمر، نوربرت الیاس گفتند؛ اما هیچ کدام از این افراد در مناسبات اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، فرهنگی و هنری نه دیده شدند و نه فرصت دیده شدن به آنها داده شد.
حفظیاتی که به رفتار اجتماعی ترجمه نشد و تنها به مانند داستانی دلپذیر برای دیگران گفته شد تا راحتتر به خواب بروند. غیبت دانش در حوزه عمومی، جایی که هیچ مشکلی از مشکلات با راهنمایی علم حل نشد، و هیچگاه از علم خواسته نشد که مشکلی را از میان بردارد و همیشه این علم بود که در پی اثابت خود میکوشید و بیشتر هزینه و زمان علم صرف به باورمند کردن افراد گذشت؛ باور و ذهنتی را در فضای عمومی ساخت که دیگر رغبتی برای رفتن به سوی دانش شکل نگرفت؛ دانشی که رهگشا باشد و بتواند برای ملتی تصمیم بگیرد، ورنه امروز جامعه ما پر است از مدعیانی که گویی افلاطون زمان هستند و غیر از سقراط کسی شایسته هم صحبتی با آنها نیست.
ادامه دارد…