نیکوی دزد

نیک‌محمد تازه به‌خواب رفته بود که زنش با قهر بر او نهیب زد: “او مردَکه! تنه و توشیته بیبی، اُشتک از بی‌شیری جِل می‌زنه و تو شازاده خَو استی….” کابل۲۴: نیک‌محمد چشمان خواب‌آلود و پندیده‌اش را مالید، به‌سوی دختر کوچکش که در قنداق سپید با باربند مُهره‌نشان پیچیده شده بود.

Read More