لیلی؛ لاله‌ی صحرا

لیلی دختر حاجی بزاز در قشنگی میانِ دختران کوچه‌ی ما جوره نداشت. چشمانِ سُرمه کشیده، قدِ بلند و ابروانِ درشت و به‌هم پیوسته‌اش دل از دل‌خانه‌ی آدم می‌ربود. کابل ۲۴: بیش‌تر پیراهن و چادر سرخِ چرمه‌دوزی می‌پوشید و عصرهای تابستان با یک خواهر و برادر کوچکش در دکانی که در.

Read More

کاکا “عبدالقدیر بارانه‌ای”

کاکا “عبدالقدیر بارانه‌ای” را بیش‌تر مردمان شهر کهنه‌ی کابل می‌شناختند. وی مردِ کاکه، آزاده و بسیار شعرشناس و سخن‌شناس بود. پیشه‌اش کتاب‌فروشی بود و در کوچه‌ی کتاب‌فروشی دکان داشت. کابل۲۴؛ دکانش هم‌واره محل نشست و برخاستِ شاعران و ادیبانی چون: شایقِ جمال، استاد عبدالحق بی‌تاب، شایق افندی، استاد سرآهنگ، محمد.

Read More

|قصه‌ی غلامِ چرک|

غلام لب‌های گُرده و چهره‌ی استخوانیِ سیاه و خاک‌آلود داشت‌. همیشه پیراهن و تنبان رنگ‌ و رفته به تن می‌کرد و پشتِ گردنش قور زده بود. کابل۲۴: پدرش را در کودکی از دست داده بود و پیشه‌اش شور نخود فروشی در کوچه‌ی شور بازار بود. از کودکی به دلیل چهره‌ی.

Read More

|نصرو، نصرو جان، جانته قربان|

دکان‌دارها هم گاهی از روی سرگرمی و کسادی بازار ، سر به سرش می‌گذاشتند و با شله‌گی از او می‌خواستند که نصرو جان آهنگت را بخوان! کابل۲۴: روزانه چندین بار، مسیر “شوربازار” تا “سراجی” و برعکس از سراجی تا شوربازار را با پاهای لُچ می‌پیمود. کاغذ‌های باطل و مچاله شده.

Read More

یاد باد، آن روزگاران یاد باد!

شهرکهنه‌ی کابل، بارانه، باغبان‌کوچه، سراجی، عاشقان و عارفان، خواجه‌صفا، رِکاخانه، آهنگری، سنگ‌تراشی، هندوگذر، کوچه‌ی خرابات، شوربازار -به ویژه “درختِ شِنگ” زادگاهم را- هرگز فراموش نمی‌کنم… نویسنده: جاوید فرهاد کابل۲۴: آن آوان کودک بودم. شب‌ها با پدر، مادر و دو خواهرم در تابستان، در مهتابی (به‌تعبیرمادرم ماتویی) می‌خوابیدم. پدرم رادیوی “فلپس”.

Read More

قصه‌ی عارف دندان طلایی

عارف را به‌دلیل این‌که یک دندان طلای ساختگی داشت، در کوچه “دندان طلایی” می‌گفتند. هژده سال داشت، قد وقامت کشیده‌اش با همان پیراهن و تنبان یخن‌دوزی که دست‌دوز مادرش بود، به او قشنگی ویژه‌ای می‌داد و دل از دل‌خانه‌ی دخترانِ محل می‌ربود. نویسنده: جاوید فرهاد کابل۲۴: هنگامی‌که “عبدالخالق” جوان آزاده‌ی.

Read More

پیسه‌داره کباب، بی‌پیسه ره دودِ کباب

چهره‌ی کبابی که پی‌هم صدا می‌زد:”پیسه داره کباب، بی‌پیسه ره دود کباب”، لای دود گُم‌ شده بود و پس از چند بار پکه‌ زدن با کف‌گیر آهنی چرب، روی کوره گَرس گَرس می‌زد و با این کار، به‌ پیش‌خدمتِ کافی می‌فهماند که کباب پخته و آماده شده‌است. جاوید فرهاد کابل۲۴:.

Read More

گِردِ صندلی

یک‌شب که کاکایم را با زن‌ و بچه‌‌هایش مهمان کرده بودیم و طبق معمول همه گِردِ صندلی نشسته بودیم و مادرم “کَچری قروت کوفته‌دار” پخته کرده بود، پدرم از کاکه‌ها و به‌قول خودش از آدم‌های “سَتنگ هم‌روزگارش مانند “حاجی عبدالعزیز” (معروف به لنگر زمین)، “غنی نصواری” (نصوارفروش)، “جمیل بچی بیوه”.

Read More

ماجرای مجرّدی غفور چُملک

مادر غفور که از خجالت دست از پا گُم کرده بود، پیاله‌ی چایش را نیمه‌تمام گذاشت و همراه با دو زن دیگر، با مادر دختر خداحافظی کرد و بدون روی‌ماچی و با دلِ لب‌ریز از اندوه، آن خانه را ترک کرد. این روایت بر می‌گردد به سال‌ها پیش از امروز،.

Read More

بی‌گفت‌وگو به کلبه‌ام ای‌ آشنا بیا!

” غلام نبی عشقری” (که پسان‌ها صوفی عشقری نامیده شد) در سال ۱۲۷۱ هجری‌- خورشیدی در خانواده‌ی بازرگانی به نام “شیرمحمد” (مشهوربه داده شیر) در شهر کهنه‌ی کابل زاده شد. “عُمری خیال بستم، یار آشنایی‌ات را آخر به‌خاک بردم، داغِ جدایی‌ات را سر خاکِ رهت کردم، دل پای‌مالِ نازت ای.

Read More

قصه‌ی “کاکه رجب” کابلی

سال‌ها پیش از امروز، در گذرِ “شوربازار” کابل، مردی به‌نام “کاکه رجب” در یک هوتل تنگ و تاریک که دیوار‌های کاه‌گِلی دود زده داشت و چند تصویر رنگ‌ورو رفته‌ی هنرپیشه‌های سینمای هند مانند: میناکماری، دلیپ‌کمار، مدهوبالا و داراسِنگ در آن آویخته شده بود، کباب می‌پخت. کابل۲۴: هنگامی که از آن‌جا.

Read More

ماجرای درد‌آور “خلیفه بازو”ی پهلوان

خلیفه بازمحمد مشهور به “بازو”، شاگردان زیادی در پهلوانی داشت؛ اما گویا همیشه بخت با او یار نبود؛ زیرا هیچ شاگردِ او در میدان پهلوانی بُرد نداشت. کابل۲۴: خودِ خلیفه “بازو” هم در تمام عُمرش یک کُشتی را نبرده بود و به گفته‌ی مردم، بیش از چهل بار “خویده” بود؛.

Read More