تماشای دو قسمت اول از سریال صد سال تنهایی کافی بود برای کنار گذاشتنش، ولی درست نفهمیدم چرا دچار این وسواس خودآزارانه شدم که چند قسمت دیگر ببینم، عواقب رویکرد سادهلوحانهی سازندگان سریال را دنبال کنم ببینم تا کجا میتوانند پیش بروند. این شد که هر هشت قسمت را با عذاب تماشا کردم.
کابل ۲۴: این سریال همان مواجههای را با نوشتهی مارکز دارد که تمپارکها با فیلمها و قصهها دارند. یا اسباببازیهایی مثل لگوهای بزرگی که بر مبنای یک داستان یا فیلم طراحی میشوند:
شهرکی ساخته شده یادآور ماکوندو، آدمهایی شبیه شخصیتهای داستان لباس پوشانده شدهاند، رها شدهاند توی شهرک بچرخند و گاهی دیالوگهایی از رمان را بر زبان بیاورند، کارگردان هم با چرخاندن دوربین اطراف بازیگران [نمونهای کمنظیر برای به ابتذال کشیدن کارکرد زیباییشناسانهی حرکت دوربین و طراحی پلانسکانس] ما را به گشتوگذاری سخاوتمندانه و اسرافگرانه در این پارک دعوت میکند.
سازندگان سریال، رمان مارکز را اوراق کردهاند، مکانها، آدمها و رخدادها را کندهاند ریختهاند وسط، شروع کردهاند قطعات لگو را سر هم کردن، و تعریف کردن داستان سر صبر و باحوصله، دقیقاً مثل همان تمپارکها، رخدادها را اتاق به اتاق و غرفه به غرفه کنار هم چیدهاند، وقتی قرار است سراغ شخصیتی برویم بقیه کنار گذاشته میشوند، انگار آدمکی عروسکی کوکش تمام شده و بد نیست یک گوشه رها شود، در یکی از اتاقکها منتظر بماند تا سراغ آن یکی برویم ببینیم قرار است چه ژانگولری سر هم کند.
نتیجه این شده که حالا یک تماشاگر خردسال هم میتواند به خودش بگوید آهان، این آقا دارد رؤیا میبیند، آن یکی دچار توهم شده، آن یکی فکر میکند جادوگر است و آن خانم تصور میکند پیشگوست.
تماشاگر میتواند با فاصله به این وضعیت نگاه کند و بگوید چه جالب! چه دنیای بامزهای! چه خلوچلهای جذابی! چه خلمشنگهای غریبی!
رمان مارکز دربارهی دیوانگی نیست؛ دیوانه است. دربارهی دنیایی هذیانی نیست؛ هذیان است. تازیانهای بر عقل است. انکار جداسازیها و دستهبندیهای شفاف تمدن مدرن است.
کاری که سازندگان این سریال کردهاند به فحشا کشاندن جنون مهارناپذیر نهفته در اثر سترگ مارکز است. مصرفی کردن آن مالیخولیاست.
از امروز یک مصیبت دیگر به قبلیها اضافه شد: میپرسی صد سال تنهایی را خواندهای، پاسخ میدهد سریالش را دیده⭐️ امتیاز از ۵ است.