شوربختانه در “تاریخِ مذکر” ما در افغانستان، روایتهای کاکهگی و آزادهگی همیشه در پیوند با کارکرد مردان بافت خوردهاست؛ اما من بهاین باورم که کاکهگی زنانگی و مردانگی نمیشناسد. بسا از بانوانی را همین اکنون میشناسم که کاکهتر و آزادهتر از “مذکرهای مخنث” اند.
در اینجا قصهی کاکهگی بانویی را یادآوری میکنم که هرگز تاریخِ پُر شکوه انسانی آن را از حافظهاش نخواهد بُرد:
کابل۲۴: سال ۱۳۷۶ هجری-خورشیدی ما در پاکستان (شهرِ راولپندی) پناهجو بودیم که استاد مهوش از کلیفورنیا برای دیدن بستگانش و دوستانش بهپاکستان آمد.
زنِ بیوهای که شوهرش در جنگهای تنظیمی در کابل بهشهادت رسیده بود و از بستگانِ ما بود، با سه دختر قد و نیمقدش در مهاجرت، زندهگی یاسآلود، سخت و رنجآوری را سپری میکرد.
این زن اگر نانِ چاشت را مییافت، بهنان شب در میماند و اگر نانِ صبح را میخورد، چاشت گرسنه میبود. بهتعبیر رایج در آسمان ستاره نداشت و در زمین بوریا.
یکروز که همه گِرد نشسته بودیم، این زن که چهرهی گندمی و گرفتهاش از اندوه بیشمار روزگار حکایت میکرد نیز در این جمع حضور داشت.
استاد مهوش یک کَرهی طلایی اسپنشان بسیار قشنگ، قدیمی و قیمتی در دستش داشت. زنِ بیچاره که دستانش خالی از چوری و انگشتر بود، چند بار به این کَره با حسرت نگاه کرد.
دلش میخواست آن را از نزدیک لمس کند؛ اما میشرمید و پس از نگاه کردنِ دقیق به آن کرهی طلایی، دوباره چشمهایش را بهزمین میدوخت…. شاید در دلش توفان ناامیدی و حسرت در حالِ وزیدن بود.
شاید میخواست این کرهی طلایی روی بندِ دستِ گندمی و ترکیدهی او باشد و شاید میخواست او صاحبِ آن دستبندِ گرانبهای اسپنشان باشد.
یکبار هم دل بهدریا زد و گفت:”استاد جان!
چقه کرهی دستت مقبول اس. من هم یک کرهگک داشتم؛ اما فروختمش…”
بعد آبِ دهنش را قورت کرد و با شرمندهگی ادامه داد:”خوب شد که فروختمش، ده دستِ مه کی خوبش میگفت…. شما را نامِ خدا نَمَود میته”
استاد هنگامی که این نیاز را درچشمهای آن زن شوهر مُرده دید و رازِ نگاههای تشنهی او را در یک چشم بههم زدن خواند، با کاکهگیِ آمیخته با مهربانی از آن زن خواست که دستش را پیش کند.
زن که شوکه شده بود، دستش را پیش کشید، استاد مهوش دستبندِ طلایی را از دستِ کلولهاش بیرون و بهدستِ آن بانو کرد، سپس دستِ او را بوسید و گفت:
“این دستبند، زیبِ دستانِ تو را دارد….”
زن که غافلگیر شده بود و دست و پایش از شوق میلرزید، میخواست از استاد سپاسگزاری کند؛ اما استاد مهوش فُرصتِ سپاسگزاری را از او گرفت و با مهر مادرانهاش افزود:” تشکر نکن! این امانتِ الاهی بود که بهمن داده بود تا آن را بهتو برسانم. صاحبِ واقعی آن تو بودی و هستی….”
سپس چشمانش اشکآلود شد و این شعر زندهیاد “رازقِ فانی” را زیر لب زمزمه کرد:
“با هر دلی که شاد شود، شاد میشوم
آباد هر که گشت، من آباد میشوم
در دام هر که رفت، شریکِ غمش منم
از بندِ هر که رَست، من آزاد میشوم”
فردایش، بدونِ آنکه کسی آگاه شود، کرایهی چند ماه خانه و خرچِ شش ماههی آن بیوهزن را پرداخت و دوباره به امریکا رفت و از آنجا نیز پشتیبانی مادی و معنویاش را تا سالهای بعد به او و دخترانش ادامه داد.
درفش کاکهگی و انسانیّت برافراشته باد!
جاوید فرهاد