سبز علی در آوان کودکی با پدر و مادرش، از شهرستان “شیخ علی” ولایت پروان بهکابل آمده بود و در خانهی “بولهی آتهاش” در “چنداول” زندگی میکرد.
آنجا تنها یک اتاق کوچک کاهگِلی را به او، مادر و پدر کهنسالش رایگان داده بودند.
کابل۲۴: اتاق بهشدت تاریک و نمناک بود. یک پنجرهی کوچک داشت که بالای آن تمثال کهنهای از حضرت علی میخکوب شده بود و در کنج اتاق جانماز رنگورورفتهای پدرش با مُهر خاکی را که از کربلا برایش آورده بودند، قرار داشت.
سبز علی از هنگامی که دستِ چپ و راستش را شناخت، ملا آذان که از خواب بر میخاست، ریسمانش را با وقار روی شانه میانداخت و “علی مدد” گفته از خانه میبرآمد تا شام دستِ خالی بهخانه برنگردد.
تازه پا به سن هفدهسالگی گذاشته بود و به قول مادرش “مثل شمع میدرخشید.”
راهروهای مندوی کابل را مثلِ کف دست بلد بود. صندوقهای چای، بستههای کلان ظروفِ پلاستیکی، بوریهای ماش، برنج، روغن و سایر اجناس را روی شانههای جوانش حمل میکرد و عرقریزان آنها را از یکجا و بهجای دیگر انتقال میداد.
نزدِ عَلافان و دکانداران بهدلیل صداقت و خُلقِ خوبش، اعتبار فراوان داشت و جغرافیایی از مهربانی، راستی و صمیمیّت بود.
هر روز تا شام که بهخانه بر میگشت، چیزی نزدیک به هشتاد تا صد افغانی کار میکرد؛ اما پیش از اینکه بهخانه برگردد، بهگونهی دوامدار نخست به نانوایی محله میرفت و نصفِ درآمدش را از کاکا خیر محمد نانوا، نانِ گرم میخرید و بدون آنکه کسی بداند، این نان را به چندین خانوادهی نادار در محله، تقسیم میکرد.
یکروز از او پرسیدم که چرا این کار را میکند و پولی را که با عرق جبینش پیدا میکند، نان میخرَد و بهدیگران میبخشد؟
اول نمیخواست چیزی بگوید؛ اما با اصرار و سماجتِ من پاسخِ جوانمردانهای داد که سخت مُجابم کرد. او گفت:
“بیرار جان، چیزی ره که خدا در تو داده، بیل که دیگرا هم قیسمت شانه از او برداره!
بیل که گردو (گردن) دیراز (دراز) ازی دنیا بوری!”
جملهی آخرش درسِ بزرگی برای من بود؛ جملهای که حرص و آزمندی را در من کُشت و آزادهگی و کاکهگی را بهمن آموخت.
“در تنورِ کاکهگی سردی مکن،
در مقامِ عشق نامردی مکن،
لاف مردی میزنی، مردانه باش،
در سرای دوستی افسانه باش”
نامت جاودانه باد سبز علی آزاده!
عکس تزیینی است.
جاوید فرهاد