“دل آغا” که حالا نقابِ خاک بر رُخ کشیده و خداوند رحمتش کند، به همان اندازه که متمول و ثروتمند بود، به همان پیمانهی خسیس، موذی و پولدوست هم بود.
کابل۲۴:وقتی میخواست بهتعبیر رایج “عیش” کند، یک دانه تخم مرغ میپخت و آن را با همسرش نیم کرده و نوش جان میکرد.
نامش را مادر مرحومیاش از ناز دل آغا گذاشته بود؛ اما درست برعکس نامش بود؛ یعنی نه دل داشت، نه دلدار و با سخاوت بود و نه هم آغا (آقا).
خوراکش همیشه نان و چای بود و هنگامی که خدا ناخواسته و از روی تصادف کدام مهمان را در خانهاش میدید، پیشانیاش ترش میشد و تا رفتن مهمان از خانه، زمین را جُغل و بهتعبیر زنش که برعکس بانوی مهربان بود، “گِسری” میکرد.
در کنار آن بخیل، حسود و گپدان نیز بود؛ اما میزان ممسکی او بهپیمانهای زیاد بود، که عیبهای دیگرش را از یاد همه میبُرد. خلاصه در میان خویش و قوم، به “دلآغای گشنه” مشهور بود.
همیشه کلاه سورِ چُملکِ فولادی که کنارههای آن شاریده بود، در گرمی و سردی بر سر میکرد.
قدِ دراز داشت مثلِ لکلک، و همواره پیراهن و تنبان رنگورورفتهای “تترونی” میپوشید.
بوت کهنهی “آهو” را که ساخت وطن بود، بدون جوراب بهپا میکرد و بندِ یک لِنگ کفشش با تاری که دهانهی جوال را با آن میدوزند، بسته شده بود.
خانهای داشت در آن زمان چند طبقه و مجلل که نمیدانم چه تصادفی او را واداشته بود تا آنگونه خانهی پُختهکاری و فیشنی داشته باشد.
هرگز بهکس قرض و صدَقه نمیداد و از اینگونه سخاوتمندیها، خوشش نمیآمد. پولدارها را دوست داشت و از آدمهای نادار بهشدت بدش میآمد.
روایتهای من درآوردی زیادی از خودش داشت. مثلن هنگامی که کسی برایش میگفت که “دل آغا جان یک کمی دستِ خیر داشته باش و به مردم فقیر کمک کن!”، بیمحابا میگفت:” آدم فقیر را خدا نداده، پس مه چرا به او چیزی بتم، مه که برضد خواستِ خدا عمل کده نمیتانم.”؛ چون از اوامر خدا برای کمک به نیازمندان آگاهی نداشت، یا هم داشت و بهخاطر طبع خسیس و حرصِ زراندوزیی که داشت، طفره میرفت و خودش را بهگونهای قناعت میداد.
یکشب که از بختِ بد، همراه با خانواده مهمانش بودیم و با خانوادهاش پس از صرفِ نان شب چای میخوردیم و قصه میکردیم، ناگهان وارد مهمان خانه شد و با لب و روی کشال و پیشانی چیندارش، چراغِ اتاق را خاموش کرد…. هنگامی که اعضای خانوادهاش اعتراض کردند که بهمهمان ارج بگذارد و این کار را نکند، در پاسخ همه گفت:
“چراغ را بهخاطری خاموش کردم که قصه در تاریکی بسیار مزه میته….”
ولی این نکته را همه میدانستند که دل آغا، از فرطِ ممسکی و حرص زیاد که برق مصرف نشود، این دسته گُل را به آب داده بود.
فردای آن هیچکس دل نکرد که چاشت یا شبِ دیگر را در خانهی “دل آغای گُشنه” سپری کند.
میگویند، روزی یکی از بستگان دیگر ما که آدم نیازمندی بود، برای گرفتن قرض پیش او رفت و از وی طلب قرض کرد. دل آغا در پاسخش گفت:” برو از خدایت بخواه، من که خدا نیستم که بهتو پول بدهم….”
سالها از این ماجرا گذشت و سرانجام دلآغا پس از سهروز جانکنی، به ابدیت پیوست و حکایتهای حرص و ممسکی او هنوز نقل مجالس است.
پس از مرگش، فرزندانش مال و منالش را برباد کردند و نه نامِ نیکی از وی و نه ارثی از ثروتِ اندوختهاش، برجا ماند.
حالا تنها او است که در دلِ خاک خفته و صدایی از او بر نمیآید، حتا یکی از بستگانِ ما مشمول اعضای خانوادهاش، یک روز بهرسم دعا یا یادبود، بر سرِ گورش نمیروند و سالهای سال است که دل آغا را در بطن خاک تنها و بیکس ماندهاند….
تا زندهایم و چیزی در بساط داریم، بدونِ ریا و کموکاست با نیازمندان قسمت کنیم. یک لحظه از سخاوت و کاکهگی فرو گذاشت نکنیم. مثلِ دریا روحِ سخاوتمند داشته باشیم تا خدا ناخواسته به یک دلآغای دیگر مُبدل نشویم.
آیین کاکهگی خراسانیان جاودانه باد!
جاویدفرهاد