وبسایت لیتهاب با بررسی گفتوگوها و یادداشتهای بسیاری از نویسندگان بزرگ فهرستی تهیه کرده است از کتابهایی که این نویسندگان بیش از همه خواندنشان را پیشنهاد کردهاند.
صد سال تنهایی، اثر ماندگار گابریل گارسیا مارکز، نویسندۀ کلمبیایی است. مارکز این کتاب را در سال ۱۹۶۷ و در آرژانتین منتشر کرد و در همان اولین چاپ، تمام ۸۰۰۰ نسخهاش به فروش رفت. صد سال تنهایی روایت شش نسل از خانوادۀ بوئندیا است، نسلی که محکوم به صد سال تنهایی هستند. به اعتقاد بسیاری این کتاب اوج سبک ريالیسم جادویی است. از این کتاب ترجمههای متعددی به فارسی وجود دارد که از میان آنها، ترجمۀ بهمن فرزانه مشهورتر از بقیه است.
کمتر کسی را میتوان یافت که آوازهی مارکز و شاهکارِ جاودانهاش، صد سال تنهایی، را نشنیده باشد. گابریل گارسیا مارکز زادهی 1928 در دهکدهی آرکاتاکا از منطقهی سانتامارتای کلمبیا است.
او سالهای کودکی را با پدربزرگ و مادربزرگش در محیطی کوچک و روستایی گذراند و در سال 1940، زادگاهش را برای ادامهی تحصیل ترک کرد؛ ابتدا به تحصیل در رشتهی حقوق مشغول شد اما به دلیل عدم سنخیت آن با روحیانش، دانشگاه را نیمه کاره رها کرد و به نویسندگی و روزنامهنگاری روی آورد.
مارکز در برخی نقاط اروپا و آمریکای لاتین مانند ایتالیا، فرانسه، مکزیک و … فعالیتهای خود را ادامه داد و چندین بار به علت انتقادات و اعتراضات مُداومش به سیاستگذاریهای دولت کلمبیا، مجبور به ترک وطن شد.
او در سال 1958 با همسرش، مرسدس بارچا، ازدواج کرد که حاصل آن دو فرزند بود. ماکز در سال 1972، موفق به دریافت جایزهی ادبیِ «رومولو گالگوس» شد و همچنین نوبل ادبیِ 1982 را ازآنِ خود کرد. او که در سالهای پایانی عمر به بیماری سرطان و همچنین آلزایمر _که عملا نوشتن را برای او ناممکن کرد_ مبتلا بود، سرانجام در آوریل 2014 در مکزیک درگذشت.
از آثار برجستهی او میتوان به این عناوین اشاره کرد: شاخ وبرگ (1955)، هیچ کس به سرهنگ نامه نمینویسد (1961)، تدفین ماماگرانده (1962)، ساعت شوم (1962)، صد سال تنهایی (1967)، داستان عجیب و غمانگیز ارندیرا و مادربزرگِ سنگدلش (1972)، پاییز پدر سالار (1975)، گزارش یک مرگ (1981)، عشق سال های وبا (1985)، از عشق و شیاطین دیگر (1992)،گزارش یک آدم ربایی (1996)، زنده ام که روایت کنم ( زندگینامهی ماکز به قلم خودش که در سال 2002 منتشر شد) و…
در صد سال تنهایی چه میگذرد؟
صد سال تنهایی اثری در سبک رئالیسم جادویی
است که در زمره مهمترین آثار ادبیات آمریکای لاتین و زبان اسپانیایی قرار گرفته و توانسته است روح حاکم بر فرهنگ مردمان این ناحیه را در خود جای دهد.
رمانی که فرصت صد سال زندگی در خلال وقایعی اعجابانگیز در دهکدهای خیالی در کلمبیا را برای مخاطب فراهم میکند؛ زندگی میان مردمانی با فرهنگ و باورهایی پر رمز و راز، در جغرافیایی پر از شگفتی و نیز دورهای تاریخی که پر از فراز و نشیب و جادو است.
صد سال تنهایی، سرگذشت افراد شش نسل از خانواده بوئندیا را روایت میکند که ساکن دهکدهی خیالی ماکوندو در کلمبیا هستند: از خوزه آرکادئو بوئندیا (بزرگِ خاندان) که از بنیانگذاران دهکده است تا آئورلیانو (فرزند نبیرهاش). در رمان، فراز و فرودهایی به رشتهی تحریر درآمده است که زندگی افراد خاندانِ بوئندیا و تاریخ دهکده ماکوندو در طیِ یک قرن به خود میبیند.
خوزه آرکادئو بوئندیا با زنی به نام اورسولا ایگوآران ازدواج میکند؛ اما همسرش بر اساس یک افسانهی قدیمی باور دارد فرزندی که حاصل این ازدواج باشد، نه یک انسان طبیعی بلکه موجودی با دُمِ خوک خواهد بود، بنابراین به هیچ عنوان تن به مادر شدن نمیدهد. این مسئله آبرو و حیثیت مرد را در معرض خطر قرار میدهد و در نهایت جدال لفظی او و پرودنسیو آگیلار بر سر این موضوع، منتج به دوئلی تن به تن و مرگ آگیلار میشود.
عذاب وجدان و ناآرامیِ حاصل از این اتفاق، زوج بوئندیا را راحت نمیگذارد و سرانجام تصمیم به مهاجرت میگیرند. آنها به همراه گروه کوچکی از مردم، موطن خود را ترک میکنند و پس از یه سلسله حوادث گوناگون به مکانی ناشناخته میرسند و در آنجا، به سرپرستی خوزه آرکادئو بوئندیا، دهکدهی ماکوندو را بنا مینهند.
اهالی این دهکده با دنیای خارج از خود ارتباطی ندارند و هدف آنها از مهاجرت و سکونت در ماکوندو، جلوگیری از ازدیاد نسل است؛ اما به واقع آنها از چیزی می گریزند که خودشان _آن هم در اجتماعی کوچک و منزوی_ عامل و مولّد آن هستند. آنها فرزندانی را به دنیا میآورند و از طریق کولیها با جهان پیشرفتهی بیرونی و امکانات و اختراعات آن آشنا میشوند که اجناسی را برای فروش به دهکده میآورند.
دیدن چیزهایی مانند یخ، آهنربا، ذرهبین، گرامافون، تلفن و…. آنها را متعجب و شگفتزده میکند و سپس اندک اندک به طرزی نامحسوس روند طبیعی زندگی آنان را مختل میکند.
آنها در ابتدا شیفتهی این تحولات میشوند؛ اما در اواسط داستان سرگردان و ناامید به این باور میرسند: «مثل این بود که خداوند متعال میخواهد ظرفیت حیرت اهالیِ ماکوندو را بیازماید و آن را در حالی از خوف و رجای مدام، بین شک و حقیقیت نگاه دارد تا بدان جا که دیگر هیچ کس نمیفهمید حقیقتی واقعی در کجا نهفته است.»
از طرفی در اثر یک اتفاق، اورسولا مدتی ناپدید میشود و پس از مدتی به همراه گروهی از مردمانِ غریبه بازمیگردد. بیگانگان در دهکده میمانند و آن را توسعه میدهند؛ در سطح گسترده به کِشتِ موز میپردازند، راهآهن و جاده تاسیس میکنند، سازمانها و احزاب را تشکیل میدهند و… . به نظر میرسد ماکوندو دیگر هیچ شباهتی به حقیقتِ خود ندارد. اوج داستان با اعتراضات و اعتصابِ کارگرانِ شرکت موز و حوادثِ متعاقبِ آن شکل میگیرد و اسرار تا آخرین لحظات مکتوم میمانند….
چرا صد سال تنهایی؟
زمانی که تصمیم به خواندن کتاب جدیدی میگیریم، همواره گزینههای بسیاری روی میز است؛ برخی از این گزینهها به عنوانِ «شاهکار ادبی» شناخته میشوند که احتمال انتخاب شدنشان را افزایش میدهد.
به نظر میرسد صد سال تنهایی یکی از آن شاهکارها است؛ اما لزوما هر کتابی که با این برچسب شناخته شد نظر همگان را جلب نخواهد کرد _به واقع شاید هیچ کتابی چنین ویژگیای نداشته باشد_، پس خالی از لطف نیست که با مروری اجمالی بر چارچوب کلی کتاب و ویژگیهای بارز و بنیادینش، نسبت آن را با ذائقه و تمایلاتِ خود بسنجیم.
رمان صد سال تنهایی، داستانی است سرشار از اعجاب و شگفتی و حیرت! این کتاب را به حق باید درخشانترین ستارهی آسمانِ رئالیسمِ جادویی دانست.
در کنار روند اصلی داستان که زندگی پرفراز و نشیبِ بوئندیاها را روایت میکند، لحظه به لحظه با حوادثی مواجه میشویم که هیچ مبنای منطقی و قابل درکی در چارچوب عقلانیت ندارند؛ وجود ارواح، پیشگوییها، جنونزدگیِ افراد، بیماریِ فراموشی، ناپدید شدن و مرگ و زندگیِ چندبارهی شخصیتها و هزار و یک واقعهی عجیب دیگر.
عجیبتر آنکه _همانطور که در توضیحِ سبکِ رئالیسم جادویی مطرح شد_ این رخدادها گویی تنها برای مخاطبان است که عجیب و غریب جلوه میکند و در قصه طبیعی جلوه میکند؛ اما آنچه بیش از همه شگفتیآفرین است، جادوی قلمِ مارکز است؛ پرداختهای او و زبان و اسلوبی شما را حیرتزده خواهد کرد که برای روایتِ عناصرِ جادو و وقایعی فراطبیعی برگزیده است.
پرشمار نیستند نویسندگانی که با قدرت و اقتدارِ قلم خود، با شور و احساس فوقالعادهی آن و با ظرافتهای درخشانش مخاطب را مجذوب و _حتی میتوان گفت_ تسلیمِ خود میکنند.
شخصیتپردازیهای مارکز از نقاط قوت کتاب است. خلق شخصیتهای به نسبت زیاد و به شدت متشابه، در عین حفظ مرزها و توجه به ظرایف چندان آسان نیست. او به شخصیتهای محوری توجه ویژهای داشته است.
خوزه آرکادئو بوئندیا سرسلسهی خاندان که ابتدا با صفات یک رهبر قدرتمند و جستوجوگر شناخته میشود و در نهایت، با جنونی غریب به دست فراموشی سپرده میشود و شاید چشمگیرتر از او، همسرش، اورسولا که غیرجادوییترین شخصیت داستان است؛ زنی که در نبودِ همسر، بار مشقات خانواده را به دوش میکشد و نماد وفاداری، ایستادگی، مهربانی و آزادگی است؛ اما در پایان او نیز _که به نظر میرسد.
ماندگارترین آفریدهی مارکز در صد سال تنهایی است_ به همراه تبارش محکوم به تنهایی، ناامیدی و مرگ است؛ «اورسولا لازم نبود با چشمان خود ببیند تا بفهمد گلهایی را که در زمانِ اولین تعمیرِ عمارت، با هزاران زحمت کاشته بودند، بر اثر باران و حفریاتِ آئورلیانوی دوم از بین رفته است و دیوارها و سیمان کف اتاقها ترک خورده است و اثاثیه رنگ و رو باخته و درهم شکسته است و درها از لولا درآمده است و خانواده کم کم تسلیمِ نومیدی میشود؛ چیزی که در عهدِ او تصور ناپذیر بود.»
صد سال تنهایی داستان سادهای نیست؛ مملو از اسامی دشوار و تکراری، رخدادهای عجیب و غریب، سرنوشتهای مکرر و مشابه و سرگیجه و حیرت است؛ با این همه بیاندازه ارزشمند است.
خواندن این داستان دو حس متناقض را در شما برمیانگیزد؛ از وجهی، بُعدِ غیرمنتظره و تخیلیِ داستان سرگرمکننده و البته تعجبآور است و از وجهی دیگر، بُعدِ تراژیک و ناکامِ داستان _بهخصوص حضورِ پررنگ تقدیرِ از پیش تعیین شده به عنوان قدرتِ برتر و اجتنابناپذیر_ تاثیرگذار و گاه غمبار است.
داستان از طرفی سرشار از لحظات پرشور و نشاط است و از طرفی سرنوشتِ مشترکِ شخصیتها که همانا تنهایی و مرگ است، احساسی دوگانه را در مخاطب ایجاد میکند.
این کتاب به خوبی روند تبدیلِ یک اجتماعِ خرد و روستایی به یک مجموعهی مترقی را نمایش میدهد؛ این تحول میتواند هم نقاط روشن و هم زوایای تاریکی داشته باشد و آنچه مارکز در این داستان به تصویر میکشد، تاریکیاش بر روشنیاش غلبه دارد. تصویری که در ابتدا از ماکوندو میبینیم شبیه به یک آرمانشهر است؛ شهری آباد و زیبا که دیوار تمام خانههایش از آینده است؛ تصویری روشن و زلال؛ اما آنچه به دورانِ پس از تحولاتِ مدرن مربوط میشود جملگی تیرهروزی، مصیبت، کشتار و جنایت است.
در پی اختلافاتِ دولت با کارگرانِ معترضِ شرکتِ موز، ارتش مردم را به مسلسل میبندد و فجایعِ هولناکی را رقم میزند. بخشی از آن را با هم میخوانیم: «وقتی خوزه آرکادیو به هوش آمد، در تاریکی به پشت افتاده بود. متوجه شد که در قطاری بیانتها و ساکت سفر میکند و موهای سرش با خونِ دلمهشده به هم چسبیده است و استخوانهایش درد میکند.
حس کرد میل دارد دور از ترس و وحشت، ساعتها بخوابد. روی پهلوی دیگرش که کمتر درد میکرد، غلتید و تازه آن وقت متوجه شد که روی مُردهها دراز کشیده است.
بهجز راهروی اصلیِ قطار، همه جا پر از جسد بود. بدون شک چند ساعت از آن قتلعام گذشته بود؛ چون اجساد به سردیِ گچ در زمستان بودند و صلابتِ گچ سنگشده را داشتند.»
داستان را میتوان در سطوح معناییِ گوناگونی تفسیر کرد؛ اما یک چیز در آن ثابتشده و غیرقابل انکار است: بازتابِ زندگی مردمانِ آمریکای لاتین. ماکز در این داستان بخشی از واقعیتهای تاریخ قوم خود را به تصویر کشده است.
توسعهی آمریکای جنوبی و البته چپاولِ منابعِ طبیعیِ آن با ورودِ اروپاییان و آمریکاییان، جنگهای داخلیِ کلمبیا و…. همگی در داستان به نحوی نمادین مطرح شدهاند. «داستان خاندان بوئندیا به طور واضح استعارهای است از تاریخ قبل از استقلالِ این قاره. …. فکر نمیکنم هیچ رمان نویس دیگری جز گارسیا مارکز توانسته باشد با چنین دقتنظر و صداقتی به ارتباط درونی میان ساختار سیاسی- اجتماعی این سرزمین و رفتار شخصیتهای اثرش پی برده باشد.»
همچنین بازتاب تجربیاتِ شخصی مارکز و حتی حضور خودِ او، در داستانش مشهور است چنانکه در مقدمهی کتاب _ انتشارات امیرکبیر_ میخوانیم: «گابریل، نوادهی سرهنگ خرینلدو مارکز که در اواخر کتاب صد سال تنهایی با نامزد خود، مرسدس، ظاهر میشود، بدون شک خودِ او [ماکز] است.»
در مجموع میتوان گفت مارکز در این داستان ما را شگفتزده میکند، شاد و غمگین مینماید، سبک ویژهی خود و زیباییهای ادبی قلمش را نمایان میسازد، مرزهای واقعیت و رویا را متزلزل میکند و تا آخرین لحظات خواننده را عطشان نگاهداشته و ناگهان همه چیز را زیر و رو میکند.
نویسندههایی که خواندن این کتاب را پیشنهاد کردهاند: زادی اسمیت
برت ایستون الیز، گری اشتینگات، زادی اسمیت، آنتونیا سوزان بیات، جنیفر ایگان، لوری مور
آوانگارد