عارف را بهدلیل اینکه یک دندان طلای ساختگی داشت، در کوچه “دندان طلایی” میگفتند. هژده سال داشت، قد وقامت کشیدهاش با همان پیراهن و تنبان یخندوزی که دستدوز مادرش بود، به او قشنگی ویژهای میداد و دل از دلخانهی دخترانِ محل میربود.
نویسنده: جاوید فرهاد
کابل۲۴: هنگامیکه “عبدالخالق” جوان آزادهی هزاره، “نادرخان” (پدر محمد ظاهر شاه) را کشت، “عارف دندان طلایی” را نیز بهجرم اندیوالی و همصنفی بودن با عبدالخالق و بهاتهام اینکه شاید در ماجرای قتل نادرشاه دست داشته باشد، گرفتار کردند و بهزندان افگندند.
عارف در رستهی “پختهفروشی” کابل دکان کوچکی داشت که از پدر مرحومش بازمانده بود.
او یگانه فرزند و نانآور خانوادهاش بود و جز یک مادر پیر، کس دیگری نداشت؛ مادری که سالها منتظر مانده بود تا نخل آرزوهای یگانه پسرش بهثمر بنشیند و او مردی شود برای خودش.
عارف را بهدلیل اینکه یک دندان طلای ساختگی داشت، در کوچه “دندان طلایی” میگفتند. هژده سال داشت، قد وقامت کشیدهاش با همان پیراهن و تنبان یخندوزی که دستدوز مادرش بود، به او قشنگی ویژهای میداد و دل از دلخانهی دخترانِ محل میربود.
نیمههای شب بود که پولیسهای نظام شاهی بهدستور “محمدهاشم” مشهور به”هاشمخان” او را بازداشت کردند و دیگر کسی حتا مادر پیرش “شیرینجان” از سرنوشتش آگاه نشد….
چندبار مادر بیچارهاش به ادارهی توقیف ولایت کابل سر زد؛ اما نگهبانان برایش اجازهی دیدار و ملاقات با پسرش را ندادند.
در کوچه مردم زیرگوشی از سرنوشت نامحتوم “عارفِ دندان طلایی” گپ میزدند؛ اما هیچکس را یارای پرسیدن از چندوچونی سرنوشت وی نبود؛ زیرا میگفتند: “دیوارها موش داره، موشها گوش داره….”
“شیرینجان” (مادر عارف دندان طلایی) شبهای تابستان که ستارهها در آسمان بِل بِل میکردند، روی تختبام (ماتَوَی=ماهتابی) خانهاش میبرآمد، رویش را بهسوی آسمان میکرد و با صدای غمگینی، بهیاد یگانه فرزندش زمزمه میکرد:
“دندان طلایی+ آخر کجایی؟
مُردم ز هجرت+ چی بیوفایی”
سپس قطرههای اشکش را با نوکِ چادرِ کتانی سپیدش پاک میکرد و ساعتها چشم بهآسمان میدوخت و آه میکشید.
زنهای همسایه گاه و ناگاه؛ اما پنهانی بهدیدنش میآمدند و دلداریاش میدادند؛ اما هیچ دلداریی، دلِ نامرادش را تسلی نمیکرد و با اندوه مادرانه بازهم در فراق دندان طلاییاش میخواند:
“دندان طلایی+آخر کجایی…؟”
چهارماه از زندانی شدن عارف دندانطلایی گذشت. یکی از شامگاهان مامور ناحیهی اول که از دوستان پدر عارف بود، پُتَکی(پنهانی) با سر و روی پوشیده از ترس پولیسهای محل، بهخانهی شیرینجان آمد و از ماجرای “چنواری” شدن (تیرباران شدن) پسرش به او بُریده بُریده گفت و بهسرعت باد از آنجا بیرون رفت و دیگر کسی سُراغی از او نیافت.
فردای آنروز هنگامی که آفتاب از پس کوه “آسهمایی” طلوع کرد، همسایهها جنازهی مادر عارف دندان طلایی را از خانهاش بیرون کردند و بهمسجد محل از بهر ادای نماز جنازه بردند و سپس در کنار پدر عارف در “شهدای صالحین” دفن کردند.
پسانها مردم “کوچهی پختهفروشی” میگفتند که داروغهگان نظام شاهی، به امر “هاشم خان”، عارف دندان طلایی را سخت شکنجه کرده، ناخنها و دندانهایش را با انبور کشیده بودند و سپس او را در پشت زندان “دهمزنگ” تیرباران نموده و جسدش را برای عبرتِ دیگران بر پایهی برق آویزان کرده بودند.
اما وقتی چند سال از این ماجرا سپری شد، تازه همه آگاه شدند که “عارف دندان طلایی” در قتل نادرشاه هیچ نقشی نداشت و تنها بهبهانهی رفاقت و همصنفی بودن با “عبدالخالق” (قاتل نادرشاه) قربانی شدهبود؛ اما این واقعیت زمانی افشا شد که نه عارف زنده بود و نههم مادر نامُرادش “شیرینجان”…
یادش نمیرا باد!
جاویدفرهاد