نامِ اصلیاش را نمیدانستم؛ ولی در محلهی ما، مشهور به “بابی (بابهی) سگها” بود.
کابل۲۴: هنگامی که از رَستهی “درختِ شینگ” تا کوچههای “شور بازار” و “خرابات” و بههمینسان تا “سنگتراشی” میگذشت، رمهای از سگهای ولگرد که احتمالن شمار شان به پانزده تا بیست تا میرسید، از پشتش به آرامی حرکت میکردند.
جالب این بود که سگهای زرد، سیاه، ابلق، چتکهای که در بینِ شان چند تا گَرگی هم دیده میشد، با گامهای آهستهی این پیرمرد که سر و وضع ژولیده، موهای دراز و چرک داشت و پیشقراول آنان بود، همسان و همگام حرکت میکردند و هیچ سگی در هنگام راه رفتن از او پیشی نمیگرفت.
بابی سگها، قدِ متوسط و هیکل نسبتن استخوانی داشت. با کسی گپ نمیزد. کوچگیها میگفتند که او مرد دیوانهای است که یکجا با سگهای ولگردش، شبها در دکان مخروبهای در سنگتراشی میخوابد.
روز گدایی میکرد و پول آن را شامگاهان برای سگها نان میخرید و بههر کدام تکهای نان میداد. سپس از چاه نزدیک محله آب میکشید و آن را در چند کاسهی حلبی چرک و کُپ شده میریخت و پیشِ پوزِ سگها میگذاشت.
سگها لَق لَق کنان آب را مینوشیدند. بعد روبهروی دکان مخروبهی بابی شان، یکبغله، دو پا پیش و دو پا پس روی زمین مینشستند. برخی از آنان چهار پا ایستاد میشدند و در گرما، زبانِ شان لَه لَه کنان از دهان شان بیرون میزد.
پدرم که مرد تا جایی سنتی و اهل خانقاه و قول و قوالی بود، همواره میگفت که کراماتی در کار بابی سگها نهفتهاست که چشم ما از دیدن آن کور است و بیگمان خداوند او را مامور رسانیدن روزی برای سگها کردهاست.
مادرم نیز که زن باورمند به دَم و دعا و پیر و مرشد بود، گپ بابیم را با اشارهی سر تصدیق میکرد و زیرِ لب چیزی میگفت که تنها برای خودش مفهوم بود.
یگان وقت بچههای محلهی ما هنگام رّد شدنِ بابی سگ ها از کوچه، با ترس از سگها، از دورتر او را دیوانه خطاب میکردند و با تمسخر تکرار میکردند:
“بابی سگها دیوانه اس، بابی سگها دیوانه اس!”
بابی سگها با خشم بهسوی آنان مینگریست، چیزی نمیگفت و چند قدم بعد که میرفت، این شعر را با آوازِ جر و بلند میخواند:
“در گیرودار دنیا، عالم تمام غرق اس
دیوانه تا بهزانو، هشیار تا بهفرق اس”
سپس به راهرفتن ادامه میداد و رمهای از سگهای ولگرد، با پیکرهای لاغر و تکیده از گوشت، بدون غَو غَو و چونس، آرام آرام بهدنبال او راه میافتادند و با دُمهای افتاده و جسمهای کمرمق و خسته از اذیت رهگذران، از کوچه میگذشتند.
تابستانهای داغ، بوی عرقِ تند این سگها، فضای کوچه را پُر میکرد. رهگذران با دست یا دستمال، دماغ شان را محکم میگرفتند و ملای منطقه از شدت نفرت تف میکرد و با آواز بلند میگفت:”نجسها….”
سرانجام تابستان و خزان گذشت و زمستانِ سرد و یخبندان، کابل را فرا گرفت.
کوچههای خامه، تنگ و تاریک محلهی ما از برف پُر شد و در برخی از کوچههای تنگ، بلندی برف تا ارسیهای چوبی پتهدار که مُشرف به کوچه بود، میرسید؛ زیرا مردم در هنگام برفپاکی، برفِ بام شان را در کوچهها انبار میکردند و عابران با مشکل میتوانستند از آنجا عبور کنند.
یکشب که هوای آسمان صاف بود و خُنک بیداد میکرد، بابی سگها را در همان دکان مخروبه که هر شب میخوابید، یخ زد و مُرد.
فردایش خبر مرگِ او در محلهی ما پیچید. چند نفرِ اندک بهشمول پدرم، جسدش را شُستند و تکفینش کردند.
سپس از ملای محله خواستند که نماز جنازهاش را بخواند؛ اما ملا گفت که خواندن جنازهی مردی که به بابی سگها مشهور بود و با آنان در یک مکان میخوابید، از نظر شرعی “حرام” است.
سرانجام چند نفر با عذر و زاری، دلِ سنگ او را نرم کردند و نماز جنازه ادا شد.
زمانی که پیکرش را روی چهارپایی چوبی بوریا باف، بهسوی “شهدای صالحین” میبردند، همان رشته سگهای ولگرد که هر روز با او از کوچه میگذشتند، میّت را دورتر از آدمها، آرام آرام دنبال میکردند.
سگها ظاهرن ساکت بودند و از دهان شان در آن سرمای استخوانسوز زمستان، بخارِ گرم بیرون میشد. دُمها و گوشهای شان مانندِ همیشه خَم بود. غمِ سنگینی را با خود حمل میکردند؛ غمِ مردی را که حالا مُرده بود و لحظهای بعد، زیرِ خروارها خاک پنهان میشد.
جاوید فرهاد