[داستان را از مقدمهی دیوان دعبل خزاعی که در۱۹۹۷م در بیروت به تحقیق و تصحیح علامه ضیاء الاعلمي به چاپ رسيده نقل میکنم]:
کابل ۲۴: میدانید که دعبل خزاعی شاعر با خلیفه هارون و مأمون و امام هشتم شیعیان معاصر و همروزگار بود؛ مأمون که به خلافت رسید فردی از کارگزاران پدرش به نام «مالك بن طوق التغلبي» را فرماندار موصل کرد او خوشنام بود، در زمان هارون شهرک «رحبة»را در حاشیهی فرات ساخت که هنوز موجود است و به آن رحبهی مالک میگویند. این فرماندار موصل اهل شعر هم بود و تاریخ اشعار فصیحی از او نقل کرده؛
دعبل شعری در مدح او مینویسد و به دربارش میرود اما شعر دعبل مقبول طبع«مالک بن طوق» واقع نمیشود صلهی ناچیزی به دعبل میدهد؛ دعبل هم ناخشنود از این مواجهه و رفتار تصمیم به هجو مالک میگیرد: برای درک تندیِ هجو دعبل که در قصیدهاش مادر مالک را متهم به زنا کرده بیایید چند بیت آن را بخوانیم:
مثلا در این هجو و ناسزای شنیع آمده:
سألت عنكم يا بني مالكٍ
في نازح الأرضين والدانيه
طراً فلم تعرف لكم نسبةٌ
حتى إذا قلت بني الزانية
یعنی: آی خاندان مالک! من در تمامی أقصا و اکناف زمین از شما پرسش کردم، هیچ کس شما را نشناخت تا اینکه گفتم که من سراغ از فرزندان آن زن زناکار فاحشه میگیرم.
اینجا بود که همگان شما را بدین لقب شناختند و نشانی منزل و سرای شما را به من دادند و گفتند:
قالوا فدع داراً على يمنةٍ
وتلك ها دارهم ثانية
یعنی:
از یک خانه که گذشتی به راست بپیچ خانهی آن زن فاحشه در گذرگاه دوم است.
این اشعار به گوش مالک بن طوق فرماندار موصل و نماینده مأمون رسید؛ بیدرنگ دستور احضارش را داد؛ دعبل گریخت تا به بصره رسید و در آنجا دستگیر شد و در بند و زنجیر به نزد مالکاش آوردند.
مالک گفت: نطع[=سفرهی چرمین جلادان] بگسترند و شمشیر بیاورند تا خود گردنش را بزند.
دعبل انتساب آن هجونامه را انکار کرد و سوگند دروغ یاد کرد که زنم بر من مطلقه باشد اگر آن قصیده از من است؛ و افزود یکی از دشمنانش یا ابوسعد مخزومی یا دیگری آن را سروده و به من نسبت داده تا باعث ریختن خونم شود.
دعبل این عذرها میآورد در آن کهولت سن، زمین دربار میبوسید و اشک میریخت چندان که دل مالک بر او نرم گشت.
اما گفت: اگر از کُشتنت چشم پوشم از رُسوا کردنت کوتاه نیایم. وانگهی عصایی طلب کرد و چندان شاعر هفتادساله را ضرب و شتم کرد که به تعبیر مورخان ((حتی سلح)) یعنی شاعر قضای حاجت کرد و خون و مدفوعش روی زمین بیامیخت.
باز مالک کوتاه نیامد دستور داد به قفا بر روی خون و مدفوعش درافکندند و سوگند یاد کرد تا مدفوع خودش را نبلعد و از زمین پاک نکند از کشتناش چشم نپوشد. وقتی مقادیری از نجاسات خود بلعید به حال خویشاش واگذاشت و دعبل به اهواز و ناحیهی شوش فعلی گریخت.
با این وصف مالک مردی «حصیف» یعنی کارآزموده و خردمند را مأموریت داد تا دعبل را دنبال کند دههزار درهم همراهش ساخت و سم و زهر مهلکی هم به او داد تا با آن کارش را تمام سازد.
و آن شخص پس از نماز شام در حومهی روستای شوش بر این مأموریت توفیق یافت و با عصایی که مجهز به آهنی نوکتیز و زهرآگین بود در کف پای دعبل فرو کرد و فردای آن روز شاعر بمرد و در همین منطقه شوش کنونی به خاک سپرده شد.
طبعا برداشت از وقعهی تاریخی آزاد است.
به این خاطر که مذهبیهایی نظیر«شیخالرئیس کرمانی»قصد دارند القاء كنند که او را به دلیل گرایش به اهلبیت و شیعیگری کشتهاند؛
من صرفاً خواستم این گزارش را نیز در موازات این روایت انعکاس دهم.
مسعود باب الحوائجی